من زنم، حقم نباشد این همه ظلم، خسته ام

دانم آن دولت، گرفته ما زنان را دستِ کم

هر دو هستیم ما برابر، هر دو از نوع بشر

حرف زِ مرد بودن نزن، هستی ز حقم بی خبر

نیست گناهی بر تو، چون قانون شده همراه تو

آن کشاند بالا تو را،  باز کرد در و هر راهِ تو

تو درونم را نمیبینی، چه غوغایی بپاست

از برون بینی فقط، بینی که زن یک بینواست

گر تو در بندم کشی، بنشانی ام کنج قفس

حق خود دانی بتازانی، نباشی هم نفس

عاقبت راه گریزی را گزینم، بشکنم من این قفس

تا بگیرم حق خود، از نو بگیرم ، نو نفس