هالی روز بعد از “کلرادو اسپرینگ” تا هولت با ماشین آمد، لوئیس دم در به دیدارش رفت و بوسیدش. روی نیمکت پیک نیک حیاط پشتی نشستند و شام خوردند. بعد ظرفها را با هم شستند و تو مهمانخانه شراب نوشیدند.

هالی گفت: تو این فکرم که تابستونی برا دو هفته ای به ایتالیا برم، به فلورانس، می خوام تو کلاس های دوره ی چاپ شرکت کنم.

– فکر می کنم خوبه بری. به نظر خوب می آد.

– بلیت هم خریدم. در کلاس های دوره ی چاپ هم پذیرفته شدم.

– آفرین به تو. کمک مالی احتیاج داری؟

– نه بابا. اوضاعم خوبه. لحظه ای به پدرش نگاه کرد. اما نگران توام.

– اوه؟ که اینطور؟

– بله. داری با ادی مور چه می کنی؟

– دارم خوش می گذرونم.

– مامان چه خواهد گفت؟

– نمی دونم، گمونم اما مادرت درکم می کنه. او خیلی بیشتر از اونچه خلایق خیال می کنن ظرفیت درک و بخشش داشت. و تو زمینه های زیادی خردمند بود. مسائل رو تو چشم انداز بزرگتری از اونچه باقی جماعت می بینن می دید.

– اما بابا، این درست نیست. من حتی به فکرم خطور نمی کرد که تو به ادی مور محل بذاری. یا اینکه به این خوبی بشناسیش.

– راست می گی. نمی شناختمش، اما همین دلیل اصلی  داشتن اوقات خوش با اونه. یعنی تلاش برا شناخت دیگری اون هم تو سن و سال ما. و سرانجام دونستن اینکه دوستش داری، و کشف اینکه چشمه ی جانت هنوز به اون خشکی که خیال می کردی نیست.

– در هر صورت خجالت آور به نظر می آد.

– برا چه کسی؟ برا من خجالت آور نیست.

– بابا اما مردم از ماجرا سر در می آرن.

– البته که سر در می آرن. من اما به این چیزا محل نمی ذارم.

– کی بهت گفته؟ لابد یکی از همین دوستای خل مشنگت از اینجا خبر رو رسونده.

– لیندا راجرز بهم گفت.

– بایدم بگه.

– خب. فکر می کرد بهتره بدونم.

– حالا می دونی. و لابد می خوای تمومش کنم. اینو می خوای؟ اگه اینکارو بکنم نتیجه ی خوبی که می تونه داشته باشه چیه؟ مردم که هنوزم می دونن ما با هم بودیم.

– اما دیگه هر روزه به روت نمی آرن. همه روزه باهاش رو در رو نمی شی.

– تو به جماعت این شهر زیادی محل می ذاری.

– یه کسی می بایست این کار رو بکنه.

– من دیگه به این چیزا اهمیت نمی دم. آموختم که اهمیت ندم.

– او بهت یاد داده؟

– بله از او آموختم.

– من اما یادم نمیاد هیچوقت به عنوان یک زن مترقی و یا بی بند و بار بهش نگاه کرده باشم.

– بی بند و بار نیست. این حرف یعنی نادیده گرفتن آدما.

– این اگه نیست، پس چیه؟

– یک جور اراده برای آزادی. حتی تو سن و سال ما.

– داری مث نوجوونا رفتار می کنی.

– وقتی نوجوون بودم بخت نوجوونی کردنو نداشتم. راستشو بخوای جرئت هیچ کاری رو نداشتم. هرچه رو می بایست انجام می دادم انجام می دادم. یادت باشه خود تو کلی از همین کارا کردی، اگه بتونم بگم. حال اما آرزو می کنم تو هم کسی رو پیدا کنی که رو پای خودش باشه. کسی که بتونه همرات به ایتالیا بیاد، و شنبه صبحها پاشه و ببرتت کوه و کمر و تو برف و بارون گوله برفی بشین و خسته اما سرشار انرژی برگردین.

– از اینجور حرفات حالم بهم می خوره. متنفرم. کار به کار من نداشته باش بابا. بذار زندگی خودم رو بکنم.

– این فرمایش شامل حال هردومونه. می تونیم این قولو به هم بدیم؟ آشتی.

– من هنوزم فکرم می کنم تو بایس در این باره تجدید نظر کنی.

– کردم و دیدم هنوزم دوستش دارم.

– به جهنم بابا.

روز بعد هالی تلفن کرد و به لوئیس گفت که جولی نیوکام هم مث لیندا راجرز می خواسته بهش خبر رو بده.

– می خواست ماجرای تو و ادی را برام تعریف کنه. بهش گفتم می دونم، اما ممنونم که تلفن کردی. چند روز پیش داشتم بهت فکر می کردم. تو رستوران بودم و خوراک بره سفارش داده بودم. یه دفعه به خاطرم خطور کرد که شوهرت هنوزم داره کون بره می گذاره!

– جواب داد، گور بابات، زنیکه ی سلیطه. داشتم بهت لطف می کردم. و تلفن رو قطع کرد.

– از حاضر جوابیت خوشم اومد.

– اوه، می دونی که هیچوقت حوصلشو نداشتم. هرچند این از خجالت آوری ماجرا چیزی کم نمی کنه.

– خب. عزیزم همه ی  اینا مشکلات توست، نه من. بهت که گفتم من از کسی و چیزی خجالت نمی کشم. ادی مور هم خجالت نمی کشه.

بخش ۱۴

لوئیس گفت: سرانجام به بعضی عیب های خویش اعتراف کردم. او آدم خوبی بود با گونه ای جهت یابی یقینانه ی درونی. کارهایی رو که دیگرون ازش انتظار داشتن انجام بده انجام نمی داد. تو اون سال های اولیه اوضاع زندگی مون خوب نبود، اما با این وجود تو فکر کار و بار هم نبود. اعتقادات خودشو داشت. دلبسته ی استقلال اش بود. برام آسون نیست که اینو بگم اما به نظر خوشحال می اومد. حالا مد شده که مردم می گن زندگی به سفر می مونه. شاید بشه گفت اونم داشت چنین چیزی رو تجربه می کرد. تو همینجا چند زن دوستش بودن. خونه ی همدیگه جمع می شدن و درباره ی زندگیاشون و امور زنانه گپ می زدن. یقین دارم درباره ی زندگی ما هم حرف زده می شد. تازه داشت مسئله ی آزادی زنها مطرح می شد، البته ما مشکلات دیگه ای هم داشتیم. دست کمش این بود که وقتی مادرش داشت تو خونه ی دیگه ای بدگویی منو می کرد منم داشتم تو خونه خودمون از دخترمون هالی مراقبت می کردم. امیدوارم کنایه آمیز به نظر نیاد، اما این درست همون موقعی بود که من با تامارا بودم.

ادی گفت: مگه نگفتی اون ماجرا رو بهت بخشیده بود.

– خیال می کنم بخشیده بود. گویا همون مواقع بود که می خواست به زندگیمون برگردم، اما یقین دارم که میون حرفاشون این ماجرا هم سر در می آورد. باید بگم که دوستاش درباره ی من نظر متفاوتی داشتن.

او اما عاشق هالی بود. از همون اول عاشق این بچه بود. بهش خیلی وابسته بود، بهم دیگه وابسته بودن. دایانا از همون بچگی اونو محرم اسرار خودش می دونست.

– من اما فکر می کردم این درست نیست که با بچه اینجوری رفتار بشه و از این مسائل باهاش حرف زده شه. – او اما اینکار رو می کرد، بچه رو غرق مسائل خودم و خودش کرده بود.

– نگفتی چه جوری با هم آشنا شدین.

– اوه. خب. ما هم مث تو و کارل تو کالج در فورت کالینز همدیگر رو دیدیم. و وقتی درسمون تموم شد ازدواج کردیم. زن جوان زیبایی بود، اما هیچکدوممون درباره ی زندگی و خانه و خانواده هیچ نمی دونستیم. او هیچوقت آشپزی و خونه داری نکرده بود، مادرش همه ی اینکارا رو می کرده. من هم همینجا تو هولت بزرگ شده بودم.

– بله، اینو می دونم.

– برای یکی دو سالی بعد فارغ التحصیلی تو مدرسه ی فرانت ریج درس می دادم، تا اینکه تو دبیرستان اینجا بخت استخدام برام پیش اومد و از اون زمان تا حالا اینجا هستم. حالا دیگه ۴۷ سال شده. هالی را داشتیم و دایانا سر کار نمی رفت. بعد تموم شدن درسمون هم نرفته بود. حالا که دیگه آسون هم نبود. هالی مدرسه می رفت.

– من هم کار درست حسابی نداشتم.

– می دونم تو کار می کردی.

اما نه مثل تو، کار درست حسابی نداشتم. مدتی منشی و تلفنچی دفتر کارل بودم، اما از اینکه همه ی روز رو با هم بودیم و شب ها هم با هم می رفتیم خونه، افتادیم به جون هم. برا این که اوقات با هم بودنمون زیاد بود، برا همین رفتم و مدتی تو بانک کار کردم. بعد کارمند دفتری شهرداری شدم. مطمئنم اینو می دونی. این طولانی ترین کاری بود که داشتم. خیلی چیزها اونجا دیدم و شنیدم، می دونستم مردم دارن چی می کنن و دچار چه دردسرهایی هستن. در کل خسته کننده و حوصله بر بود، مگه وقتی که از داستان های آدمها سر در می آوردی.

لوئیس گفت: دایانا اما تو خونه ماندگار شد. به کلی. حالا می تونم بگم باید سپاسگزارش می بودم. آن روزها این رو نمی دونستم. آخر وقتی ما تو بیست سالگی ازدواج کردیم از این چیزا سر در نمی آوردیم. تنها تکیه گاهمون غریزه سالممون بود. همان غریزه ی سالم درونی که باهاش بزرگ شده بودیم.

* رمان Our Souls at Night نوشته Kent Haruf

بخش پیش را اینجا بخوانید