شبی در ماه ژوئن لوئیس گفت: یه فکری دارم. می خوای بشنوی؟

ـ البته.

ـ خب، یادته حرفهایی رو که دورلان بیکر درباره ی ما زده بود، بهت گفته بودم، همینطور حرفهایی که دوستای دوره دبیرستان هالی تلفنی بهش گفته بودن؟

 ـ آره، من هم حرفهایی رو که اون دختر صندوقدار سوپر مارکت به من و روت گفت و جوابی که روت بهش داد، بهت گفته بودم.

 ـ خب، اینم فکری که کردم تا بلکه بشه از دست این مخفی کاری های غیر ضرور خلاص شیم. خوبه تو روز روشن بریم به مرکز شهر و تو یکی از رستوران های اونجا ناهار بخوریم و تو خیابون اصلی شهر راه بریم و از حضور هم لذت ببریم.

 ـ کی می خوایی این کار رو بکنیم؟

 ـ همین شنبه ظهر، وقتی که همه ی رستوران ها و قهوه خونه ها شلوغتر از همیشه هستن.

 ـ باشه. من حاضر خواهم بود.

 ـ خبرت می کنم.

 ـ شایدم لباس رنگ روشن و براق پوشیدم.

لوئیس گفت: درستش همینه. منم شاید پیرهن قرمز بپوشم.

کمی پیش از ظهر شنبه رفت در خانه اش را زد، ادی با پیرهن زردی که پشتش لخت بود در را باز کرد، و دید او هم پیرهن آستین کوتاهی با راه راه های سبز و سرخ پوشیده است. همراه هم از خیابان سیدار به سوی خیابان اصلی مرکز شهر روانه شدند و از چهار بلوک خانه و مغازه ی کنار خیابان و مغازه هایی که نمایشان به صورت سنتی مدل شهرهای غرب آمریکا آراسته شده بود گذشتند و در تقاطع خیابان های دوم و اصلی منتظر سبز شدن چراغ عابر پیاده ماندند و در آن روز درخشان آفتابی سربلند به چشمان دیگران چشم می دوختند، و با احترام نگاهشان می کردند و به آنها سلام می گفتند.

بازو در بازوی هم وارد رستوران هولت شدند. لوئیس در را باز کرد و پشت سر ادی وارد رستوران شد. منتظر ماندند تا کسی بیاید و میزی در اختیارشان بگذارد. کسانی که در رستوران بودند نگاهشان می کردند. آنها دست کم نیمی از کسانی را که در رستوران نشسته بودند می شناختند. دختر مهماندار آمد و گفت: میز برای دو نفر؟

لوئیس جواب داد: بله. اگه میشه یکی از میزهای وسط رستوران رو بهمون بدین.

دنبال دختر تا سر میز رفتند، لوئیس صندلی را برای ادی جلو کشید و او نشست، بعد خودش هم، نه روبروی او بلکه کنارش نشست. دختر سفارششان را گرفت. لوئیس در حالی که دست ادی توی دستش بود به میزهای اطرافشان نگاه می کرد. غذایشان را آوردند و شروع به خوردن کردند.

لوئیس گفت: تا اینجاش که چندان انقلابی به نظر نمیآد.

 ـ نه. مردم تو مراکز عمومی به اندازه ی کافی رعایت ادب می کنند. هیچکس نمی خواهد در انظار فتنه به پا کند. در عین حال خیال می کنم ما داریم زیاده روی می کنیم. مردم ذهنشان مشغول تر از اینه که همیشه ی خدا نگران احوال و کردار ما باشن.

پیش از آن که غذایشان تمام بشود، سه زن جدا جدا آمدند و سلام کردند. زن آخری گفت: درباره تون شنیده بودم.

ادی پرسید: چی شنیده بودی؟

 ـ اوه، همین که مدتی است همدیگه رو می بینین. کاش منم می تونستم این کار رو بکنم.

 ـ چرا نتونی؟

 ـ هیچکی رو نمی شناسم. به هر حال اونقدرهام دل و جرأت ندارم.

 ـ اگه تصمیمشو بگیری از دل و جرأت خودت حیرت می‌کنی.

ـ  اوه، نه. نمی تونم. نه تو این سن و سال.

به آرامی غذایشان را خوردند و بعد دسر سفارش دادند، این همه را در حالی انجام دادند که انگار هیچ شتابی در کارشان نبود. بعد برخاستند و این بار از آن سوی پیاده رو روانه شدند. مردم از داخل مغازه ها و از لای درهایی که برای خنک شدن نیم گشوده بود، تماشایشان می کردند و تا به سیدار برسند سه بلوک را پشت سر گذاشته بودند.

ادی گفت: می خوای بیایی تو؟

 ـ نه. شب اما خواهم آمد.

بخش ۱۶

ادی مور نوه ای به نام جیمی داشت که وارد ششمین سال زندگی اش می شد. از اوایل تابستان مشکلات میان پدر و مادرش شدت گرفته بود. توی آشپزخانه و اتاق خواب دعواهای بدی در می گرفت. اغلب صدای مرد بالا می رفت و اشک زن سرازیر می شد. سر انجام قرار شد موقتا جدا از هم زندگی کنند، زن به کالیفرنیا رفت تا با دوستی زندگی کند. و جیمی را پیش پدر گذاشت. او هم به ادی تلفن کرد و گفت که زنش کار آرایشگری را رها کرده و به کالیفرنیا رفته است.

ادی گفت: چی شده؟ این حرفا یعنی چی؟

ـ نمی تونیم با هم بسازیم. حاضر نیست سر چیزی سازش کنه.

  ـ کی رفته؟

ـ دو روز پیش. موندم چیکار کنم!

 ـ جیمی چی میشه؟

ـ برا همین تلفن کردم. می تونه مدتی بیاد اونجا با تو زندگی کنه؟

ـ بورلی کی بر می گرده؟

 ـ نمی دونم. مطمئن نیستم حتی برگرده.

 ـ اونکه قصد نداره پسرش رو ترک کنه، مگه داره؟

 ـ مامان، من هیچی نمی دونم. نمی‌دونم چه خیالی تو سرشه. یه چیز دیگه هم هست که بهت نگفتم. تنها تا آخر ماه فرصت دارم. باید مغازه رو ببندم.

 ـ چرا؟ مگه اونجا چی اتفاقی افتاده؟

ـ وضع بازار اینجوریه مامان. گناه من نیست. این روزا کسی تو فکر خرید مبلمان نیست. به کمکت احتیاج دارم.

 ـ کی می خوای بیاریش پیش من؟

 ـ آخر همین هفته. تا اون موقع یه کاریش می کنم.

 ـ باشه. اینم می دونی که این کار برای یک بچه ی کوچک تا چه حد دشواره؟

  ـ غیر این چی می تونم بکنم؟

آن شب لوئیس که رسید، ادی قرار آمدن نوه اش را تعریف کرد.

لوئیس گفت: این یعنی پایان رابطه ی ما.

ادی پاسخ داد: اوه، من اینطور نمی بینم. تا یکی دو روز بعد اومدنش صبر کن خب؟ بعدش هم در طول روز به دیدنش بیا و شب هم میایی اینجا میمونی. دست کم دستگیرمون می شه که چه جوری اوضاع پیش می ره. در هر صورت من به کمکت در این ماجرا محتاجم. البته اگه بخوای کمکم کنی.

لوئیس گفت: آخر خیلی وقته که دیگه بچه ای دور و برم نبوده.

ـ منم همینطور.

ـ پدر و مادرش چشونه، مشکل اصلی شون چیه؟

ـ پسرم وسواس مراقبت و کنترل داره، زنشم دیگه صبرش سر اومده و ول کرده رفته. اونقده بهش برخورده که تصمیم گرفته برا خودش زندگی کنه و حتی قید بچه رو بزنه. هرچند این داستان تازه ای نیست. بدتر این که جین اینطوری به ماجرا نگاه نمی کنه. برداشت من اینه که برخی از این مشکلات ناشی از فاجعه ای ست که برا خواهرش اتفاق افتاد. می دونم خودشون هم همینجوری فکر می کنن. در مورد بورلی یقین ندارم. هیچوقت خیلی بهش نزدیک نبودم. خیال نمی کنم خودش هم چندان رغبتی داشت. یه چیز دیگه هم هست. داره مغازه شو از دست می ده. فکرش این بود که مبلمان رنگ نکرده بفروشه که ارزون در بیاد و مردم بتونن بخرن و خودشون رنگشون کنن. من می دونستم که فکر خوبی نیست. ممکنه مجبور شه اعلان ورشکستگی کنه. خودش امروز صبح بهم گفت، و تا وقتی که کار تازه ای پیدا نکنه باید کمکش کنم. قبلن هم کردم. موافقت کردم که دوباره کمکش کنم.

ـ می خواد چی کار کنه؟

ـ تا به حال همه اش یه جوری تو خرید و فروش بوده.

ـ تا جایی که می شناسمش این کار بهش نمی آد.

ـ نه. فروشنده بشو نیست. به نظرم ترسیده. اما در این باره چیزی نگفت.

ـ شاید حالا وقت مناسبی باشه که یه تصمیم جدی بگیره و تغییر روش بده. مث مادرش. همون کاری رو بکنه که تو کردی.

ـ نمی کنه. سختشه. بدجوری گرفتار زندگی از هم پاشیده ی خودشه. برا همین هم هست که به کمک احتیاج داره و مطمئنم که از احتیاج متنفره. آدم عصبی مزاجی هم هست و این خصلت توی اینجور مواقع حادتر هم می شه. هیچوقت روابط عمومی خوبی نداشت، علاوه بر اون نفرت داره از اینکه از من برا چیزی کمک بخواد.

صبح روز شنبه جین پسرش را به خانه ی ادی آورد و برای ناهار ماند. بعد چمدان و اسباب بازیهایش را هم آورد تو خانه و بغلش کرد و بوسید. پدر که به طرف ماشین رفت جیمی گریه کرد. ادی بازوانش را دور او حلقه کرد. بچه کوشید از بغل او خودش را رها کند. ادی محکم گرفتش و گذاشت گریه کند. ماشین که دور شد قانعش کرد به خانه بروند. ازش خواست اگر دوست داشته باشد در درست کردن کاپ کیک کمکش کند. با هم کاپ های کاغذی را از مایه ی کیک پر کردند و توی فر گذاشتند تا بپزد. بعد که پخت گذاشتنشان توی یخچال تا سرد بشوند و قابل خوردن. کیک ها که آماده شدند جیمی یک کیک با یک لیوان شیر خورد.

 ـ یه همسایه دارم که می خوام دو تا کیک براش ببرم. می شه دو تا برداری تا با هم بریم؟

 ـ کجا زندگی می کنه؟

 ـ چهارراه بعدی.

 ـ کدوم کیکارو بردارم؟

ـ  هر کدوم که دوست داری.

دو تا کیک را که کمتر یخ بودند برداشت و ادی کیکها را توی پاکت گذاشت و به طرف خانه ی لوئیس راه افتادند. در زدند و وقتی لوئیس در را باز کرد، ادی گفت: این جیمی مور نوه ی منه. برات یه چیزی آوردیم.

 ـ نمی خواین بیایین تو؟

 ـ برا چند لحظه می اییم.

توی ایوان نشستند و به خیابان نگاه کردند. خانه های دور و بر و خیابان ساکت بودند.گاهی ماشینی عبور می کرد و سکوت خانه ها و خیابان را می شکست. لوئیس درباره ی مدرسه ی جیمی ازش پرسید، اما او علاقه ای به جواب دادن نداشت. بعد ادی برش گرداند خانه. شام پخت و جیمی هم با تلفن دستی اش بازی می کرد. بعد ادی جیمی را برد طبقه ی بالا و گفت: وقتی بابات بچه بود این اتاق او بود. کمکش کرد که لباس هایش را دربیاورد و برود دستشویی مسواک بزند. برگشت و توی تخت دراز کشید. برایش کتاب خواند و بعد چراغ را خاموش کرد، بوسیدش و گفت، اون طرف دالانم اگه به چیزی احتیاج داشتی صدام کن.

 ـ میشه چراغو خاموش نکنی؟

 ـ چراغ کنار تختو برات روشن می کنم.

 ـ در رو هم باز بذار مامان بزرگ.

ـ عزیزم نگران نباش. من اینجام.

ادی به اتاق خواب رفت. لباس خواب پوشید. بعد به جیمی سرزد و دید هنوز بیدار است و زل زده به در اتاق.

 ـ خوبی؟

داشت با تلفن بازی می کرد.

 ـ دیگه بهتره تلفنو بذاری کنار و بخوابی.

 ـ باشه یه دقیقه دیگه.

 ـ نه. می خوام همین حالا اینکار رو بکنی. و آمد به طرف تخت و تلفن را از او گرفت و روی کمد کنار تخت گذاشت.

ـ برو بخواب عزیزم. چشماتو ببند.

پیشونی و گونه هایش را نوارش کرد و برای لحظاتی همانجا کنار تخت پیشش نشست.

شب از صدای گریه ی بچه بیدار شد و دید آمده به اتاق او. بغلش کرد و به رختخواب خود بردش، سرانجام بچه به خواب رفت. صبح که شد هنوز در رختخواب مامان بزرگ بود. بوسیدش و گفت، دارم می رم دستشویی فوری بر می گردم. از دستشویی که بیرون آمد دید توی دالان جلوی در به انتظار ایستاده است. گفت ، عزیزم نترس. جایی نخواهم رفت. نمی خواهم ترکت کنم. همینجا هستم.

ادامه دارد

بخش پیش را اینجا بخوانید

* رمان Our Souls at Night نوشته Kent Haruf