نزدیک شدن پیکرش را پشت سر خود حس کرد. جنبیدن و گرمایش را. و مثل ده ها بار دیگر، حس دلسوزی برای کسی که پول بلیت خریدن ندارد و مجبور است چسبیده به یکی دیگر دزدکی از درِ چرخان بگذرد، دل اش را پر کرد. با تأنی در را پشت سر گذاشت و از محل کنترل بلیت عبور کرد. با آهی آسوده سربرگرداند تا لبخند امتنان را روی لب های ناشناس که خیال می کرد همراه او از کنترل گذشته ببیند.

اما تلخی حس تقصیر، به سرعت طعم مطبوع همدردی را پس زد. مرد جوان آن سوی در مانده بود. با چشم های مضطرب. صورت رنگ پریده و لاغرش قلب زن را فشرد. دهان گشود بپرسد چرا نتوانسته به همراه او از درِ چرخان بگذرد.

“پس چرا…”

نتوانست جمله اش را به پایان برساند. جوان نگاهش را دزدید. شانه بالا انداخت و به آنی ناپدید شد.

زن، ناگهان به معنای واقعیِ فاصله ای که میان او و جوان بود پی برد. همان جا خشک اش زد. کیف اش را که به شانه آویخته بود به سمت سینه کشید. درِآن باز بود و کیف پول اش ناپدید شده بود. کنار کشید و به دیواره ی راهرو تکیه داد. کیف را با دقت وارسی کرد. کیف کوچک آرایش هنوز سرجایش بود و همین طور دسته چک اش، اما کیف قهوه ای رنگ ناپدید شده بود.

به آن طرفِ در چرخان نگاه کرد. به راهرویی که از آن گذشته بود تا به کنترل برسد. به سرعت از پله هایی که به سکوهای مترو منتهی می شدند پائین آمد و در جهت موازی، پله هایی را که به سمت در خروجی می رفتند پیمود. در را گشود و در نقطه ای که دو راهرو از هم جدا می شدند ایستاد. به کدام طرف می توانست رفته باشد؟

از یک سو صدای موسیقی می آمد و کف زدن. اندیشید مرد جوان حتما راه دیگر را انتخاب کرده تا هر چه زودتر از مترو خارج شود و بعد بپیچد به کوچه ای خلوت و کیف را باز کند. اول عکس دختر را می دید. تنها عکسی که دخترش دوست می داشت و فکر می کرد در آن خوشگل است. از آن عکس های فوری بود که معمولا خوب در نمی آید، اما چشم های سیاه دختر زیر چتری موهای مشکی اش بر زمینه ی مات پوستش که در عکس مهتابی می نمود حالتی شاعرانه به چهره ی او بخشیده بود. چشم های دختر جدی بودند و لب هایش آرام. عکس را برای کارت مدرسه اش گرفته و عصر همان روز آن را به زن نشان داده بود و از او پرسیده بود که آیا واقعا به این عکس شبیه است؟ زن گفته بود که البته خودش از عکس قشنگ تر است و دختر با ناباوری لبخند زده بود. پس از مرگ دختر، زن عکس را که خطوط اش داشت کمرنگ می شد، داده بود بزرگ کنند. حالا چهره ی دختر مهتابی تر شده بود و چشم های سیاه اش نیمی از صورت اش را پوشانده بودند. عکس را در کیف قهوه ای رنگ جا داده بود. صورت دختر، قاب گرفته در موهای سیاه، شفافیت رازگونه ای داشت. چشم های درشت، با آرامش و وقار به دنیا می نگریستند.

هر بار زن کیف را باز می کرد، آرامش چشم ها به درون می کشیدش. همه ی حس هایی که در آن لحظه در وجودش جاری بود در برکه ی چشمها می ریخت و تیزی و حدت خود را از دست می داد. تنها اندوه باقی می ماند. اندوهی به سیاهی و عمق چشم های دختر که زیبایی از دست رفته شان به ناپایداری و بی اعتباری همه چیز گواهی می داد. در هیاهوی سرسام آور روزها و ساعت ها، صداها و کلام ها، رفتن ها و آمدن ها، عکس مثل قلعه ای تسخیرناپذیر، در آرامش بی زوال خود پناه اش می داد.

راه پله های خروجی را در پیش گرفت و خود را در خیابان یافت. وقتی وارد مترو می شد، رگبار تندی در گرفته بود و حالا آفتاب می درخشید. خیابان شلوغ، زیر آفتاب حال شادی داشت. اندیشید که حتما مرد جوان وقتی از مترو بیرون آمده آهسته تر گام برداشته، پا به پای رهگذران رفته و به کوچه ای پیچیده است. با پاهای آرام و مطمئن و صورت مضطرب. در لحظه ای که چشم هایشان با هم تلاقی کرده بود، زن موج اضطراب را دیده بود که از گونه های استخوانی جوان راه کشیده بود، در ته چشم های گود رفته اش موج زده بود و دوباره پخش شده بود روی گونه ها و پیشانی.

مسیر سمت راست را در پیش گرفت. کافه ها پر بود. چهره ی رهگذران و مشتریان کافه ها را از نظر گذراند. در حرکت عضلات صورت شان اضطراب نبود. رفت و آمد و گفت و گویشان همنوایی مأنوسی پدید می آورد که عصر آفتابی پائیزی را از آرامشی پرهیاهو می آکند.

پیش تر رفت و به کوچه ای که از خیابان جدا می شد نظر انداخت. بالاتر، کوچه ای دیگر. همان همسرایی آرام. همان هیاهوی مأنوس و یکنواخت که گویی حضور مضطرب مرد جوانی هرگز آن را به هم نریخته است. ایستاد و به دیوار تکیه داد. لحظه ای اندیشید و تصمیم گرفت به ایستگاه مترو برگردد. شاید مرد جوان کیف را پس از برداشتن پول، همانجا رها کرده باشد.

لحظه ای در کنار محل کنترل ایستاد و به رفت و آمد مسافرها نگاه کرد. بعد به باجه ی فروش بلیت رفت. مأمور از او مشخصات کیف را پرسید. آدرس را یادداشت کرد. آدرس اداره پلیس محل را داد تا زن گم شدن کیف و مدارک شناسایی اش را اطلاع دهد.

مأمور پلیس زن جوانی بود با چهره ی آرام و جدی. مؤدبانه به حرف های زن گوش داد و گفت باید گزارشی تهیه کند. از او دعوت کرد روی صندلی بنشیند و دکمه ی ماشین تحریر را زد. بعد از پرسیدن محل و زمان حادثه، افزود:

“گفتین دزد را دیدین؟”

زن گفت:

“بله!”

“مشخصاتش؟”

صورت جوان در مقابل چشم های زن ظاهر شد. مثل یک عکس فوری شش در چهار. تنها صورت اش را دیده بود.

“صورت استخوانی، رنگ پریده، خیلی رنگ پریده. چشم های روشن گودرفته. موهای کوتاه.”

“تیپ اروپایی؟”

اندیشید که صورت پسر جوان می توانست مال هر کجای دنیا باشد.

“نمی دونم.”

“وقتی سربرگردوندین، دوید

“نه.”

مأمور با تعجب تکرار کرد:

“ندوید؟”

زن گفت:

“نه، یک لحظه به هم نگاه کردیم. من پرسیدم چرا. اما نتوانستم جمله ام رو تموم کنم. بعد، دوید….”

زن جوان از تحریر کردن دست برداشت.

“چی می خواستین بپرسین؟”

“فکر کردم بلیت نداره می خواد با من رد بشه”

مأمور لبخند شماتت باری زد و سر تکان داد.

“دردسر خیرخواهی! می دونین که همه باید قانون رو رعایت کنن؟”

لب هایش را ورچید و موهایش را به کمک انگشت به پشت گوش راند.

زن گفت:

“البته!”

مأمور دوباره انگشت هایش را روی حروف ماشین تحریر لغزاند.

“جنس و رنگ کیف؟”

“چرم قهوه ای”

“کهنه یا نو؟”

“تقریبا نو”

“محتویات داخل کیف؟”

زن گفت:

“یه عکس…”

مأمور حرفش را قطع کرد:

“چیزهایی رو که ارزش خرید و فروش دارن بگین، و همینطور مدارک….”

“نزدیک صدوپنجاه فرانک پول، هفت هشت تا کوپن رستوران….”

“به چه قیمتی؟”

“هر کدام چهل فرانک.”

مأمور سر تکان داد.

“اینا ارزش پولی دارن. و مدارک؟”

“کارت شناسایی، کارت بیمه، کارت خرید فروشگاه و….”

کمی مکث کرد.

“و عکس دخترم.”

مأمور گفت:

“همه اش ثبت شد.

نقطه ی پایان گذاشت و کاغذ را از دستگاه بیرون کشید.

زن پرسید:

“فکر می کنین امیدی به پیدا شدن اش باشه؟”

مأمور گفت:

“معمولا پول رو برمی دارن و کیف رو اگه جنسش خوب باشه نگه می دارن. مدارک رو گاهی گوشه ای می اندازن و اگه کسانی پیدا کنن به صاحبش می رسه.”

زن گفت:

“وعکس رو؟”

مأمور گفت:

“شاید! عکس که به هر حال به درد کسی نمی خوره. عکس قدیمی یه؟”

زن گفت:

“نه! از این عکس های فوری!”

همان لبخند شماتت بار روی لب مأمور ظاهر شد. سر تکان داد و ورقه را جلوی زن گذاشت تا امضا کند.