سلام عزیز، شاید کمی دیر وقته، منو ببخشید شرایط در خانه مهیا نبود …می‌نویسم …

خیلی جوان بودم که می‌نوشتم و بعدها اطرافیان نامش را شعر گذاشتند و این شد که در دوران دبیرستان انگیزه‌ای پیدا کنم و در مسابقات منطقه و استان شرکت کنم … بگذریم… این‌ها را بعدها در داستان زندگی‌ام خواهید خواند، غرض از این صحبت آن‌ است که دوست دارم نامم در خاطراتم آرزو باشد (تخلصم در آن سال‌ها). من در حق آرزو (سونیای درونم) بسیار جفا کردم. آرزو پنج شش‌ساله بود شاید هم کمی کمتر، که با “بدن” آشنا شد، وقتی سه سالش بود با خانواده به تهران مهاجرت کردند…

تابستان‌ها می‌رفتند روستای پدری، خانه پدربزرگ و عموها …

 

یکی از پسرعموهای بزرگ‌تر، و خیلی بزرگ‌تر از آرزو، تقریبا شانزده هفده‌ساله، که آرزو حتی بعد از سال‌ها همچنان از نگاه او می‌ترسید، هر وقت به خانه عمو می‌رفتند، و خسرو تنها در اتاق بود آرزوی پنج شش‌ساله را صدا می‌زد، او آن‌قدر از آرزو بزرگ‌تر بود که آرزو او را عمو صدا می‌زد نه پسرعمو.

اولین بار را یادش نمی‌آید اما دفعات بعد را خوب به خاطر دارد وقتی خسرو دراز کشیده بود و پتویی کشیده بود روی بدنش و صدایش می‌زد و از او یک لیوان آب می‌خواست، آرزو برایش آب می‌آورد و همیشه درست در لحظه‌ای که می‌خواست آب را به عمو خسرو بدهد، خسرو مثل یک شکارچی قهار مثل قورباغه‌ای که کمین می‌کند تا طعمه‌اش را برباید… دست آرزو را می‌کشید و او را می‌برد زیر پتویش …

آرزو دختر نحیف و ترسویی بود، زیر پتو نفس کم می‌آورد، فقط می‌گفت عمو بزار برم بازی کنم و خسرو در حالی‌که تمام بدنش روی آرزو بود مثل زالو خودش را روی دخترک می‌چسباند و می‌مالید…

آرزو نمی‌دانست چه خبر است… اما تمام‌ هیکل خسرو را حس می‌کرد، به‌ علاوه‌ی تنفسی که آن زیر کم می‌آورد.

آرزو هنوز هم بعد از چهل سال با یادآوری آن خاطرات احساس خفگی می‌کند.

بعد از مدتی، ناگهان عمو خسرو می‌رفت کنار و می‌گفت حالا برو بازی کن، به کسی هم نگو اینجا بودی وگرنه به بابات می‌گم کتکت بزنه.

آرزو مثل گنجشکی رهاشده از چنگ گربه‌ی سیاه می‌گفت: چشم عمو و به حیاط می‌رفت.

این خاطره چندین بار تکرار شد تا آرزو بزرگ‌تر شد و با اینکه دیگر عمو خسرو از او آب نمی‌خواست اما همچنان با دیدنش در هر مهمانی و دورهمی، تداعی خاطره می‌شد و تمام سنگینی بدن عمو خسرو را روی تنش حس می‌کرد (حتی حالا بیش از سه دهه).

آرزو پنج شش ‌ساله بود که توسط عمو خسرو متوجه برجستگی‌های متفاوت بدن زن و مرد شد. متأسفانه او دختر باهوشی بود و دلیل این تأسف را بعدها متوجه می‌شوید.

گرچه آن موقع حسی که عمو خسرو در آن لحظه‌ها داشت را درک نمی‌کرد و در آن لحظه‌ها فقط در فکر نجات خود از زیر عمو خسرو بود اما…. بعدها که بزرگ‌تر شد بیشتر از دخترهای هم‌سن و سالش متوجه ارتباط‌های این‌چنینی می‌شد.

این اولین خاطره من از سال‌های اول زندگی‌ام در مورد مسائل جنسی است که تا به امروز راز سر به مُهر من بوده است. اگر بخواهید ادامه میدم.

راستی بعدها دیدم عمو خسرو نماز می‌خواند و روزه هم می‌گیرد و از قضا دختردایی مؤمنی داشت که حالا زنش است.

شاید باورتان نشود، آرزو نه سالش بود که خودارضایی را شروع کرد؛ چیزی مثل بالش یا پتو را لای پایش می‌گذاشت و هی خودش را به آن می‌مالید، حس خوبی داشت، لذت داشت، آن‌قدر خودش را می‌مالید به پتو تا آن حس رد می‌شد (یک حسی شبیه ارضاء شدن البته نه به معنای واقعی).

عمو خسرو بذر (بائوباب) بقول شازده کوچولو را در احساس آرزو کاشته بود و حالا با نزدیک شدن به سن بلوغ، بذرِ علف هرز داشت جوانه می‌زد.

ادامه دارد