در یک بعدازظهر آفتابی به پرلاشز رفتم. نسیم خنکی صورتم را نوازش می داد و تنم از سردی هوا مورمور می شد. اما قهوه ام هنوز گرم بود. جرعه ای از آن را سرکشیدم و رفتم رو به روی سنگ قبرش نشستم و جمله ی مشهورش را که روی آن حک شده بود خواندم. شما هم حتما آن را بارها مرور کرده اید: “در زندگی زخم هایی هست که مثل خوره روح را آهسته در انزوا می خورد و می تراشد…”

سکوتی که بین ما بود باعث شد تا سیگاری به او تعارف کنم، همراه با لبخندی نه چندان معلوم آن را گرفت و منتظر فندک یا کبریت ماند. از همان لحظه ی اول فهمیدم که ما با زبان چشم به خوبی با هم حرف می زنیم. شاید به این خاطر است که زبان چشم از دل فرمان می گیرد و صادق تر است. بخصوص وقتی که با صادق هم حرف می زنی. آدم ها با زبان دهانشان هر چه می خواهند بگویند، باید دید زبان چشم شان چه می گوید.

از نگاهش خواندم که می پرسید:

“کاری داری؟ تو رو به خاطر نمی آرم.”

گفتم یک سئوال دارم. اگر دلت خواست جوابم را بده. بدون آن که حرفی بزند با زبان نگاه گفت:

“خوب بگو.”

بعد عینکش را از چشمش برداشت، آن را با گوشه ی پیراهنش پاک کرد و دوباره به چشم زد و خیره شد به من.

گفتم ببین صادق خان، فکر نمی کنی این همه مدت که مرده بودی، زنده بودی؟

 

 

بدون آن که جوابی بدهد برای لحظه ای سرش را انداخت پائین و در حالی که سیگارش را بین دو انگشت نگه داشته بود زانوهایش را با دو دستش بغل کرد. سپس سرش را بالا گرفت و دوباره نگاهش را دوخت به من.

ادامه دادم تو خودت را از مردم جدا می دانستی. نمی دانستی؟ در جایی در بوف کور نوشته ای “می ترسم که فردا بمیرم و هنوز خودم را نشناخته باشم، اگر حالا تصمیم گرفتم که بنویسم، فقط برای این است که خودم را به سایه ام معرفی بکنم…. چون از زمانی که همه ی روابط خودم را با دیگران بریده ام می خواهم خودم را بهتر بشناسم.” و باز نوشته ای “به این مطلب برخوردم که چه ورطه ی هولناکی میان من و دیگران وجود دارد و فهمیدم تا ممکن است باید خاموش شد.” از بوف کور این طور می فهمم که جهان ذهنی خودت را در تقابل با جهان عینی و زندگی واقعی می دیدی. به همین خاطر هم “خنزرپنزری” را که نماد رجاله هاست در تقابل با زن اثیری قرار دادی.

تو در تقابل با واقعیات عینی به آفرینش و خلاقیت ادبی دست می زدی و خود را برتر از محیط پیرامون خود و آدم های آن می شناختی. چه خوب هم از عهده ی این کار برمی آمدی. پس چرا گفته ای:”باید خاموش شد؟” پس چرا خودکشی؟ از پیروزی در مبارزه بین زشت و زیبا قطع امید کردی؟ پس باید این طور تعبیر کرد که خاموش کردن خودت به این خاطر بود که وادادی.

نگاهش چون نگاه عاقل اندر سفیه بود و لبانش پوزخندی داشت که گویی دارد به ریش من می خندد. اما نه نگاهش و نه لبخندش مانع از آن نشد تا به حرف هایم ادامه ندهم. گفتم می خواستی چه چیزی را ثابت کنی که حاصل اراده ی خود تو باشد؟ پس چرا خواست و اراده ی اصلی خودت را که رسوایی رجاله ها بود ادامه ندادی؟

وانگهی مگر دیگران با اراده خودشان به این دنیا آمده اند؟ مگر فاصله تولد تا مرگ چقدر است، که این فاصله کوتاه را هم کوتاه تر کردی؟

او ساکت بود و خیره مانده بود به من. نفس های سرد او را روی گونه های خود حس می کردم.

به آسمان نگاه کردم. کم کم داشت تاریک می شد و هوا رو به سردی می رفت. می لرزیدم. دندانهایم به هم می خورد. اما نمی توانستم دست از سرش بردارم. می دیدم با زبان چشم می گفت”این یارو کیه؟ چرا دست از سرم برنمی داره؟”

در حالی که صدایم می لرزید به او گفتم حتما با خودت می گی “بابا برو پی کارت. از دست شما پدرسوخته ها خودمو راحت کردم. حالا اومدی منو محاکمه می کنی؟”

اما دیدم کمی جا به جا شد. پاهایش را دراز کرد و دستهایش را گذاشت پشت سرش. خونسرد با همان نگاه نافذش گفت”هر چند که به تو مربوط نیست مرتیکه ی فضول، اما خوشمان آمد. داری وارد معقولات می شوی. ادامه بده… ادامه بده.”

سعی کرد دیگر به من نگاه نکند و در حالی که به نقطه ی دوردستی چشم دوخته بود ساکت ماند.

از او تشکر کردم و گفتم:نیومدم اینجا تا برات موعظه کنم. اومدم اینجا تا حرفامو رو در رو بهت بزنم. معمولا تو این دنیا مرده ها از آدمای زنده عزیزترن. شایدم می خواستی پیش زنده ها عزیزتر بشی. نه، نه، فکر نمی کنم. تو نیازی به این کار نداشتی. اما صادق جان مردن تعجبی نداره. زنده بودنه که عجیبه. مرگ تو دیر یا زود فرا می رسید. آخه چرا اونو جلو انداختی؟

در حالی که گریه ام گرفته بود پاشدم. لیوان خالی قهوه ام را میان دستهایم له کردم. رویم را برگرداندم تا گریه ام را نبیند و در حالی که او هنوز آماده بود تا حرف بزند ترکش کردم.

روز بعد، از کارم پشیمان شدم. فکر کردم چرا آنقدر تند رفته ام. به خودم گفتم خب یک آدم حساس در آن اوضاع و احوال استبداد، در آن عقب ماندگی چه کار می توانست بکند؟ وانگهی تمام ناراحتی هایش را در همان یک جمله معروفش فریاد زده است. او به درستی شاهد بیگانگی بین خود و مردم بود. از فرهنگ دلالی، ریا و دروغ و بالاخره از زندگی در غربت و تنهایی و انزوا در مملکت خویش، در عذاب بود.

از درون با خودم در کلنجار بودم. پا شدم باید برای عذرخواهی دوباره می رفتم به پرلاشز. اما با تعجب دیدم تابلویی نصب کرده اند با این مضمون:

“مزاحم نشوید.”