شهروند ۱۱۷۶

کارگردان به من گفت که باید جلوی در بایستم و به دستگیره زل بزنم و آرام تا پنج بشمارم، نفسم را توی سینه نگه دارم و سرم را آرام آرام بچرخانم و توی صورت تک تکشان نگاه کنم و نفسم را کم کم بدهم بیرون.
کارگردان گفت: “توی صورت هیچکدامشان بیشتر از دو ثانیه مکث نکن.”

گفت؛ زیر لب چیزی مثل خداحافظی بگویم و با یک حرکت سریع در را باز کنم و بروم بیرون.

کات!


حالا من اینجا ایستاده ام پشت در. اینجا پروژکتور نیست. قرار هم نیست که از رفتن من نمای خارجی بگیرند. از اینجا به بعد نقش من تمام می شود. من دیگر توی فیلم نیستم.


اینجا؛ بیرون هوا تاریک است. دانه های برف به نرمی و آهستگی می نشیند روی بینی ام و بینی ام شروع می کند به ذوق ذوق کردن. دلم آشوب است. همین طور پشت به در ایستاده ام؛ رو به خیابان.

هیچکس نیست.

صداها را در هم و برهم از پشت سرم می شنوم. نمی دانم می خواهند برداشت مجدد بگیرند یا نه.


از پله ها می آیم پایین. برف روی یقه ی لباسم، شانه هایم و موهایم می نشیند. گردنم را کج می کنم و گونه ام را می چسبانم روی یقه ی پالتوام. دانه های برف پوست کشیده ی گردنم را غلغلک می دهد ولی بعد از چند ثانیه که آب می شوند خیسی سردشان مثل سوزن های ظریف دندانپزشکی توی پوستم فرو می رود.


بینی ام را حس نمی کنم. فکر می کنم که یک توت فرنگی قرمز وسط صورتم آویزان است. دکتر گفته که نباید توی هوای سرد بمانم تا مبادا سرما بخورم که بعد آبریزش بینی شروع شود و دستمال پشت دستمال و فشار به بینی یی که فقط دو ماه از جراحی اش گذشته.

دکتر گفت: “ممکنه دفرمه بشه. خیلی مواظب باش!”

سعی می کنم مواظب باشم. سرم را خم می کنم و بینی ام را می چسبانم به یقه ام. گرمایی که از توی یقه ام بالا می زند توت فرنگی قرمز رنگ را آرام آرام گرم می کند. گوش هایم را تیز می کنم. شاید باید برگردم داخل. شاید بخواهند دوباره فیلمبرداری کنند. شاید تهیه کننده از همین بازی کوتاه من خوشش آمده باشد. شاید یک گپ کوتاه، یک تعریف، تشکر، آشنای قدیمی، یک شماره تلفن و یک فنجان چای داغ . . .


ولی صداها در هم برهم و ضعیف اند. شاید بهتر باشد از همین جا برگردم خانه و چای داغ را توی آشپزخانه بخورم. آن هم وقتی که پدرم توی هال نشسته و اخبار ساعت ده و نیم را تماشا می کند و هر پنج دقیقه یک بار فریاد می زند که: بی پدرها دروغ می گن!

و بعد سرش را برمی گرداند سمت اوپن و به من که فنجان را گرفته ام زیر بینی ام تا با بخارش توت فرنگی را گرم کنم با بی تفاوتی نگاه می کند و زیر لب غر می زند که مال خودت چه مرگش بود که رفتی عمل کردی؟!

روزی که از بیمارستان آمدم پدرم گفت:”دخترا میرن دماغشون رو مثه خوک درست می کنن. خاک تو سرت کنن! تو مردی یا قرتی؟!”

هوا سردتر می شود. انگار که گرمای بدن من هم کمتر می شود. در را باز کنم؟ برگردم داخل؟ نکند برداشتشان را خراب کنم؟ خودشان صدایم می کنند. نکند فراموشم کرده باشند؟


گردنم دارد خشک می شود. سوزن های دندان پزشکی فرو می روند توی گردنم و بینی ام می چسبد به یقه ام. نکند همانجا به یقه ام بچسبد و دیگر کنده نشود؟

خودم خنده ام می گیرد. ولی شب ها که خواب دفرمه شدنش را می بینم اصلا خنده دار نیست، وقتی که توی خواب می بینم جلوی آینه ایستاده ام و توی صورتم بینی نیست. وقتی که یک حفره ی توخالی سیاه وسط صورتم است که کم کم قرمز رنگ می شود و شکل توت فرنگی به خودش می گیرد. وقتی که فریاد می زنم و چشم هایم را می بندم. اصلا خنده دار نیست.

از خواب می پرم و دستم را می گذارم روی بینی ام و گرمایش آرامم می کند. می ترسم بروم جلوی آینه. . .

صداها بلندتر می شوند. صدای کف زدن بلند می شود. با یک حرکت سریع گردنم را صاف می کنم. گردنم تیر می کشد و آخی از لب هایم بیرون می آید و بینی ام! دانه های برف به آرامی می نشیند روی بینی ام. حسشان می کنم.

کف می زنند. سوت می زنند. کسی هورا می کشد. صدای آفرین گفتن بلند می شود. تمام شد؟ باید برگردم؟ بینی ام که خیلی می سوزد. دارد دفرمه می شود؟

سرم را می گیرم بالا. رو به آسمان و برف است که می نشیند روی توت فرنگی قرمز.