عزت گوشه گیر

ادامه ۲۳ جولای ـ ۱۹۸۹ ـ آیواسیتی

صبح بود که در خواب دیدم در منزل قدیم دزفولمان هستم. خانه شلوغ بود و پر هیجان….مثل روزهای عید….مامانم حضوری مستمر داشت و خالۀ پدرم هم بهمین گونه. گویی خالۀ پدرم را بسیار دوست می داشتم  و اصلاً نمی خواستم که منزلمان را ترک کند. گویی عزت حالا بودم در چنین شرایط و سن و سالی و خالۀ پدرم هم زنده بود. هرگز نمرده بود. پیش خود فکر کردم چقدر خوب می شود که از او بخواهم که از خاطرات و تجربیاتش برایم صحبت کند. گویی همۀ خانواده و فامیل دور هم جمع بودند. در یک طرف خانه درخت های کُنار مملو بودند از میوه های رسیده که همکاران محل کارم در آمریکا از صبح بسیار زود آمده بودند کُنار چینی. “کریس” که حامله است با اشتیاقی کودکانه کُنار می چید. گویی در طرف دیگر خانه (جای حمام قدیمی) محل کارم قرار داشت. و من فکر می کردم آخر چرا محل کارم در خانۀ ماست؟ چرا آن را از منزلمان جدا نمی کنند؟ در خوابم حسی بود که انگار تمام رنج هایی را که در طی سالهای اخیر ـ سالهای بعد از انقلاب ـ چه در ایران و چه در آمریکا تحمل کرده ام، جبران می کرد. پر از غرور بودم، پر از سربلندی و افتخار… “من” بودم…. “خودم”….با تمام ابهت و شکوه درونی ام….”جویس”، “هایدی” و “کریس” جور دیگری با من رفتار می کردند. گویی پهناوری خانۀ کودکی ام و وفور زیبایی، قدرت و تمول، و روابط عارفانه مان باعث شده بود که آنها بفهمند من کی هستم! دور حوض خانه مان پر بود از درخت های آلبالو، گیلاس و نوع ریزتر آنها که در آیواسیتی می روید. در باغچه ها گل های گوناگونی روییده بود….بعد ناگهان صحنه عوض شد و من در مکانی قرار گرفتم که نه آمریکا بود و نه ایران…

“ش” نشسته بود روی زانوی مردی زیباچهره و مرتباً او را می بوسید. “ش” با حس خاصی که در آن هم خجالت بود و هم خودنمایی، گفت: نگاه کن ببین چطور مرا مرتب می بوسد!

“ش” جوان و شاداب شده بود. کنارش همسر سابقش نشسته بود با یک کت و شلوار بسیار شیک و سرش گرم چیزهای دیگر بود. حتی اگر “ش” می خواست او را عنعنوچ کند، برای او اصلاً مهم نبود.

اما “ش” مرتباً می خواست آن مرد را به همه نشان بدهد و بگوید که آن مرد او را بسیار دوست دارد. فکر کردم آن مرد ایرانی است اما “ش” گفت که سوئدی است.

با هیجان به او گفتم: “ش” خوشحال باش که مردی که تو را دوست دارد، خالی های زندگی تو را پر کرده است.  

“ش” به باجه immigration رفت تا ویزای آمریکایش را تمدید کند. پول سوئدی با خود داشت. پرسید: عزت می توانی چند دلار به من بدهی؟ در کیفم به دنبال پول گشتم و چند دلار به او دادم. گویی مطب برادر بزرگم در آمریکا بود. از برادر بزرگم پرسیدم: داداش، آیا به من کاری در مطبت می دهی؟ به خود می گفتم: چه موقعیت خوبی….با کار کردن در مطب برادرم، از این کارهای بی معنا نجات پیدا می کنم. به یاد نمی آورم پاسخ او چه بود! چون انگار همین درخواست را از برادر دیگرم که گویی او هم به آمریکا آمده بود، و در یک شرکت معتبر کار می کرد، کردم. پاسخم “نه” بود….نه اینکه نمی خواست به من کار بدهد، بلکه شرایط به گونه ای بود که امکانات را از تصمیم گیرنده می گرفت. از این که حتی در خواب درخواست کاری می کردم، از خودم بیزار بودم. تا آزادی از تمامی نیازهای اولیه گویی راهی طولانی در پیش داشتم.

نمیه شب کسی به من تلفن کرد. گوشی را که برداشتم، خاموش شد! دوباره خوابیدم و خواب عجیبی دیدم:

خواب دیدم در یک سرزمین بسیار عجیب هستم. نمی دانم در آمریکا بودم یا در جای دیگر. من در جاده ای راه می رفتم. در طرف راستم بیابانی بسیار زیبا قرار داشت و در طرف چپم صخره ای بود بسیار عظیم. گویی قبل از آن خواهرم اعظم با من بود و من دربارۀ ساختمانهای عجیب طرف چپم که همه بر روی صخرۀ بلند ساخته شده بودند صحبت می کردم. ساختمان هایی بودند ساخته شده برلبۀ صخره ها که هر آن امکان سقوط شان می رفت. ساختمان ها کج بودند. بعضی ها هم شهرهای کوچکی بودند و بعضی ها کشورهای کوچکی که هیچکس از ماهیت درونی آنها خبر نداشت. آدم های درون آن ساختمان ها را کسی نمی شناخت و نمی دید. ساختمان ها به طور خارق العاده ای عجیب بودند. مثلاً یکی از آنها تلی عظیم بود از قطعات کوچک سنگ تیز قهوه ای رنگ به رنگ بام های سفالی شمال ایران یا فرانسه که به شکل گنبدهای هلالی ساخته شده بودند. ساختمان دیگر از جنس سنگ های فیروزه ای بود با معماری دورۀ اسلامی و طرح های ظریف ایتالیایی. تلفیقی از هنر مدرن و معماری باستانی. ساختمانی تمیز و شیک و زیبا…. نمی توانستم تصور کنم که چه موجوداتی در درون این ساختمان ها زندگی می کنند. ساختمان ها نوعی رمز و راز در خود پنهان داشتند. بعد نمی دانم چه شد که دیدم در وسط این بیابان و دشت و صخره ها از میانۀ یک جاده، تنهای تنها عبور می کنم. و با اعجاب به ساختمان های سمت چپم خیره شده ام. ناگهان در بیابان و دشت طرف راستم سه اسب بسیار شکیل و زیبا دیدم. هر سه پوست شفاف سیاه و براقی داشتند. پوستی انگار از جنس مخمل سیاه. رنگ سیاهی که متمایل بود به قهوه ای سوخته. آن قدر پوست تنشان لطیف و صیقل یافته بود که اگر انگشتانم را روی کمرشان می گذاشتم مثل حریر سُر می خورد و تا پائین کمرشان پائین می آمد. یال های صاف و سیاهشان در باد تاب می خورد. قدشان بسیار بلند و خوش ترکیب بود. پاهایشان بلند و خوش تراش و گردنشان برافراشته و پرغرور بود. سه اسب آزاد در دشت دویدنی به غایت زیبا داشتند. ناگهان یکی از اسب ها با اسب دیگر جفت گیری کرد. من هرگز جفت گیری اسب ها را ندیده ام، حتی در فیلم ها….اما جفت گیری گوسفندها را دیده ام. چیزی شبیه به آنها بود، وقتی که یال اسب ها در باد تکان می خورد. من با اشتیاق به اسب ها نگاه می کردم. اما بعد وقتی که اسب ها با خودآگاهی انسان ها چهره شان را به طرف من برگرداندند، در کمال تعجب دیدم که اسب ها سه “مرد” هستند ـ آیا سه مرد در پوست اسب ها فرو رفته بودند یا هم چون ساتورن ها نیم اسب نیم انسان بودند؟ نمی دانم! ناگهان یکی از مردها که نیم اسب ـ نیم انسان بود، پاهایش به دست تبدیل شدند و با مایعی که از بدنش خارج شد روی کف پاهایش که سیاه و پر از میخ بودند، مالید. در یک لحظه چشم به هم زدن، میخ ها اندک اندک ناپدید شدند و کف پای مرد تبدیل به کف پای یک آدم عادی شد. اما هنوز گویی سیاه و از جنس پوست شاخی اسبی بود. یکی از مردها به طرفم آمد. آرام آرام. او فهمیده بود که من از رازش آگاه شده ام. در قانون این موجودات (اسب ـ انسان) من محکوم شده بودم که از زندگی ام بالاجبار جدا بشوم و همراه آنها به شهر یا کشور عجیب و غریبشان بروم. نمی دانم تنها بودم یا همراه با آن سه مرد که ناگهان از یک لولۀ ضخیم مارپیچی عبور کردم در درون صخره و بعد از راه رفتن هایی خود را در یک خانه دیدم. یک خانۀ بزرگ پر از آدم هایی که می شد آنها را در دزفول پیدا کرد. آدم های فقیر و تهیدست یا طبقه متوسط رو به پائین که زندگی عادی خودشان را مثل روزهای دیگر زندگی طی می کردند و وجود من در آن خانه چندان تغییری در شکل زندگیشان به وجود نمی آورد. عده ای سرگرم پختن غذا بودند. در اتاقی همان سه مرد اسب نما را دیدم که حالا به سه جوان تبدیل شده بودند. مردانی با موهای صاف مشکی و چهره های زیبا. یکی از آن سه مرد چهره ای بسیار متفاوت داشت و من ازش خوشم آمد. گویی آن سه مرد همچون خدای شراب (دیونیزوس) منتظر زنانی بودند که به اتاق بیایند و با آنها همخوابه بشوند. آیا آن اتاق مثل معبد دیونیزوس معبد عشق ورزی بود یا چیز دیگری؟ به خود گفتم: حتماً این خانه باید در قسمت فقیرنشین این شهر واقع شده باشد. زنی مرا به بالکنی دعوت کرد. از روی بالکن می دیدم که تمام زمین این خانه ها کج بود و آدم مرتب می خواست از ایستادن سقوط کند. تمام آدم های شهر کف پایشان میخی بود. آنها به جای کفش روی میخ هایی راه می رفتند و کف پایشان مثل چرم سیاه و ضخیم بود. گویی زن می خواست تمام شهر و نوع تمدن شان را به من نشان بدهد. بعد دیدم در اتوبوسی بسیار شیک و تمیز و مدرن سوار شده ام و اتوبوس در طول شهر عبور می کرد. از بالای خانه ها هم عبور می کرد. و زیر پای من خیابان های بسیار تمیز و زیبا با نخل های برافراشته قرار داشت. آفتاب بسیار شفاف بود و من حریصانه مثل یک توریست در حال حرکت بودم و به اطرافم نگاه می کردم. نمی دانم به چه چیزی فکر می کردم. فقط یکی از فکرهایم را به خاطر می آورم که به خود می گفتم: اینجا با آمریکا خیلی فرق دارد. بسیار مدرن تر است.

بسیاری از نکات ریز و درشت خوابم فراموشم شده. فقط می دانم که آدمها در بعضی اوقات با مایعی که از بدنشان ترشح می شد به کف پایشان می مالیدند و میخ ها ناپدید می شدند و کف پایشان می شد مثل کف پای آدمیزاد…..