کریس هِجِز

ترجمه: پرویز شفا ـ ناصر زراعتی

چند هفته بعد، همراه‌ با جمال عزیز امین ـ مدیر‌ مدرسۀ چهل و پنج ساله، مردی آراسته ـ به شورش در حومۀ شهرِ سلیمانیه، سفر‌کردم. در ویرانه‌هایِ تاریکِ زندانِ امنیتیِ مرکزیِ سلیمانیه که جمال یک سال در آن بازداشت بود، واردِ اتاقی شدیم که صدا از آن خارج نمی‌شد. قُلاب‌هایِ بزرگی از سقف آویخته بود. جمال را که کُردِ عراقی بود، از این قُلاب‌ها، مُعلق آویزان می‌کردند و شکنجه‌اش می‌دادند. تعریف کرد که چگونه دست‌هایش را از پشت، دستبند می‌زدند و از مُچ‌ها آویزانش می‌کردند، لُختش می‌کردند و راجع‌به روابطش با گروه‌هایِ چریکیِ کُرد می‌پرسیدند؛ آن‌قدر شوکِ برقی به او می‌دادند که بیهوش می‌شد.

گفت: «از شدّتِ درد، داد می‌زدم. انگار از تهِ چاهی عمیق فریاد می‌زدم…»

سلول‌هایِ این زندانِ عظیم که طبقه‌طبقه رویِ‌هم ساخته شده، به‌شکلی غمزده، رها‌شده به‌حالِ خود، ردیف ایستاده‌اند. در سالِ ۱۹۹۱، وقتی رزمندگان و غیرِ‌نظامیانِ خشمگینِ کُرد به زندان یورش بُردند، سی‌صد پلیس‌مخفی و افرادِ گاردِ عراق، از‌ جمله رییسِ زندان، سه روز مقاومت کردند. در پایان، هیچ‌یک از آنان جان به‌در نبُرد.

جمال عزیز امین و دیگر زندانیانِ کُرد پس از حملۀ کُردها و کشتارِ عراقی‌ها، امکانِ این تجربۀ نادر را به‌دست آوردند که پا بر جنازۀ بسیاری از شکنجه‌گرانِ خود بگذارند:

«دلمان می‌خواست همه‌شان دوباره زنده می‌شدند تا می‌توانستیم یک بارِ دیگر بکُشیمشان!»

زندانیان با آشِ آبکی، نان و چایِ کم‌رنگ به زندگی ادامه می‌دادند. جمال می‌گفت وقتی آزاد شد، حدودِ بیست و پنج کیلو لاغر شده بود. دیوارهایِ سلول‌ها پُر بود از خطوط و اعداد (تقویم‌هایِ ناشیانه ترسیم‌شدۀ زندانیان) و پیام‌ها و نوشته‌هایی که هر یک سندی بود از درد و رنجِ انسان‌ها.

یکی از زندانیان به‌نامِ احمد محمّد جلوِ پنج اسمِ دیگر نوشته بود:

این‌ها دوستانِ من بودند که با‌هم دستگیر شدیم. همه‌شان اعدام شدند.

زندانیِ دیگری خطاب به مادرِ خود نوشته بود:

آه، مادر! تویِ این اتاقِ تاریک، خواب می‌بینم که عذابم می‌دهند و من بر خود می‌لرزم.

به درِ سلول لگد می‌زنند.

صدایی به من می‌گوید از‌جا بلند شوم، وقتِ بازجویی‌ست!

گیج و مَنگ از خواب می‌پرم.

جمال راه می‌افتد طرفِ مستراح: سوراخی در سیمانِ کفِ انتهایِ راهروِ سلول.

شعاعِ باریکی از پنجره‌ای کوچک در ارتفاعِ چهارپنج متریِ بالایِ دیوار، به درون می‌تابید. جمال گفت:

«می‌خواستم این‌جا را به تو نشان بدهم. جایی‌ست که شب‌ها می‌آمدیم خودمان را از دیوار بالا می‌کشیدیم تا از پشتِ این پنجره، صدایِ سگ‌هایی را که در دوردست پارس می‌کردند، بشنویم. شنیدنِ صدایِ پارسِ سگ‌ها برایِ ما همه‌چیز بود.»

 

خاطرۀ تاریخی توسطِ «مُجریان» جنگ ربوده می‌شود. وقتی «خاطره» در برابرِ «اُسطوره» می‌ایستد و با آن درگیر می‌شود، جنگ‌افروزان درصددِ پنهان کردن یا امحاءِ آثار و نشانه‌هایی برمی‌آیند که واقعیتِ اُسطوره را در قالبِ نوعی «دروغ» افشاء می‌کنند. این‌عملِ نابود کردن فراگیر است؛ نهادهایِ موجود ـ از جمله رسانه‌هایِ جمعی که شعارها و عبارت‌هایِ ساختگیِ قدرتمندان را طوطی‌وار تکرار می‌کنند ـ به‌آن یاری می‌رسانند. از آن‌جا‌که در چنین موقعیتی، تقریباً همه در این تبانی دست دارند، برایِ جوامع دشوار می‌شود با «دروغ»ی مقابله کنند ‌که چنین موقعیتِ نابهنجاری را به‌وجود آورده است.

در نتیجه، جوامعی که از مقابله با گذشته اِکراه دارند، در دنیایی شبیهِ «شهرِ زمرّد» اسیر می‌شوند؛ دنیایی که هرروزه، مهم‌ترین حقایقِ آن احساس و سپس سرکوب می‌شود؛ دنیایی که در آن، دروغ‌هایِ دولتی توسطِ دیوان‌سالاریِ عظیمی پایدار می‌مانَد.

برایِ التیامِ زخم‌ها و پایان یافتنِ جدایی بینِ جوامعِ اسلوونیایی و ایتالیاییِ شهرِ تریست، گورهایِ خارجِ شهر باید نبش شوند.

کُمیسیون‌هایی در شیلی، آرژانتین و برزیل، همچنین دادگاه‌های بین‌المللیِ رسیدگی به جنایاتِ جنگی در لاهه، به این منظور ایجاد شده‌اند که واژگانِ مشترکی در اختیارِ این کشورها قرار دهند. تا آن زمان، جناح‌هایِ مختلف با یکدیگر رابطۀ درست برقرار نخواهند کرد.

احتمالاً بازیابیِ کاملِ خاطره هیچ‌گاه امکان ندارد؛ اما برایِ رهایی از فضایِ آلودۀ جنگ، باید نوسازیِ بی‌طرفانه‌ای انجام شود، شناختی صحیح از انکار و نابهنجاری پدید آید و شیوۀ جدیدی در بیان به‌وجود آید تا عیان و افشاء شود که اُسطوره «فانتزی» است و هدفِ آن «بی‌ارزش».

سرانجام، ممکن است بیانِ حقیقتِ کامل بیش از حدّ دشوار باشد، اما فرآیندِ التیامِ زخم‌ها و پایان دادن به جدایی‌ها و نفاق‌ها، فقط هنگامی آغاز می‌شود که ما بتوانیم «تراژدی» (فاجعه) را اذعان کنیم و سهمِ خود را از ملامت بپذیریم. 


فصلِ ششم

هدف

تمامِ کارهایم درست و عقلانی بود، انگیزه و هدفم ناشی از جنون…

کاپیتان اِیهَب در موبی‌دیک

 

وقتی برایِ تهیۀ گزارش از جنگِ خلیجِ فارس، از هواپیمایِ نظامیِ سی‌ـ‌۱۳۰ در ظَهرانِ عربستانِ سعودی، پا بیرون گذاشتم، من و ده‌ها گزارشگر و عکاس و خبرنگارِ دیگر را به اتاقی راهنمایی کردند. ورقه‌ای دادند به من که محدودیّت‌هایِ شدیدِ ارتشِ آمریکا در‌موردِ خبرنگاران را توضیح می‌داد. «خبرنگارانِ جمعی» اجازه داشتند از طریقِ روابطِ عمومیِ ارتش، فقط در معیّتِ نظامیان، از میدان‌هایِ جنگ بازدید کنند. بقیۀ خبرنگاران در اتاق‌هایِ هتل به‌انتظار می‌نشستند تا نسخه‌هایِ بی‌بو و خاصیّتی را که یکی از آن «خبرنگارانِ جمعی» در اختیارشان می‌گذاشت، رونویس کنند یا با ‌استفاده از تصویرهایِ ویدئویی و عکس‌هایِ تأیید‌شدۀ «جمعی»، گزارشی سرِ‌هم کنند.

من صبحِ روزِ بعد، وقتی بدونِ اجازه راهیِ جبهه شدم، این قرار را نقض کردم. بقیۀ ایّامِ جنگ، بیش از نیمی از وقتم را صرفِ موش و گربه بازی و گریز از دستِ دژبان می‌کردم؛ می‌کوشیدم با چرب‌زبانی، به درونِ واحدها و نزدِ سربازانِ خطِ مقدمِ جبهه راه پیدا کنم و این‌همه به‌صورتِ مبارزه‌ای مذبوحانه و تک‌نفره در مقابلِ نظارتِ شدیدِ مطبوعات درآمده بود که توسطِ ارتشِ آمریکا اِعمال می‌شد.

جنگِ خلیجِ فارس بارِ دیگر تنورِ جنگ را [برایِ ما آمریکاییان] گرم کرد. این هدفی بود که ملّت، با رضا و رغبت، پذیرایِ آن شد. قهرمانانی ساخته‌پرداختۀ رسانه‌ها به‌وجود آورد و غرورِ سُکرآوری به‌خاطرِ برتریِ نظامی و تکنولُژیک، جنگ را به‌صورتِ مایۀ سرگرمی درآورد. و سرزنش ـ همچون در بسیاری از جنگ‌ها ـ نه متوجهِ ارتش، که شاملِ‌ حالِ مطبوعات شد. گزارشگرانِ تلویزیونی تصاویرِ از پیش آماده‌شده‌ای را که در خدمتِ فعالیت‌هایِ تبلیغاتیِ ارتش و دولت بود، با شادمانی پخش می‌کردند. این تصاویر برایِ انتقالِ جنگ به جامعه، نقشِ مهمی ایفا کردند. «خبرنگارانِ جمعی»‌ـ یعنی کسانی که نظامیانِ وابسته به روابطِ عمومیِ ارتش آنان را به این‌طرف و آن‌طرف هدایت می‌کردند ـ دربارۀ «جوانانِ ما» که غذایِ نظامیِ کنسرو‌شده می‌خورند، برایِ مقابله با حملاتِ شیمیایی تمرین می‌کنند و در بیابان‌ها، برایِ شُست‌و‌شویِ خود از سطل‌هایِ پُر از آب استفاده می‌کنند، مطلب‌ها نوشتند! جنگ برایِ ایجادِ سرگرمی، به‌شکلِ نمایش درآمده بود. تصاویر و داستان‌ها طوری طراحی و تنظیم شده بودند که ما از خودمان و کشورمان خوش‌مان بیاید و لذّت ببریم. در همان زمان، نزدیکِ مرزِ عراق، خانواده‌ها و سربازانِ عراقی که با بُمب‌هایِ بزرگی از پای درمی‌آمدند که هنگامِ انفجار به تکه‌پاره‌هایِ آهنیِ بی‌شمار و مرگ‌زا تبدیل می‌شد، اشباحی بودند بی‌چهره و بی‌نام‌ونشان.

این تصور نادرست است که مطبوعات در جنگ، آلتِ دست قرار گرفت. مطبوعات خودش می‌خواست که آلتِ دست شود. مطبوعات خود را بخشی از تلاش‌هایِ جنگی در‌نظر می‌گرفت. بیش‌ترِ خبرنگارانی که برایِ تهیۀ گزارش از جنگ اعزام می‌شوند، واقعاً نمی‌خواهند به زدوخوردها نزدیک شوند. این نکته را به سردبیرانِ خود نمی‌گویند، فقط از «محدودیّت‌ها» می‌نالند و شکایت می‌کنند. تعدادِ انگشت‌شماری که عملاً به‌سویِ جبهه می‌روند، نسبت‌به «رزمندگانِ» پناه‌گرفته در اتاقِ هتل‌ها، به‌شدّت احساسِ دشمنی می‌کنند. حتا خبرنگارانی هم که به جبهه می‌روند، خبرها را تحریف می‌کنند. زیرا ما نه تنها «اُسطورۀ» جنگ را باور می‌کنیم و بدونِ ملاحظه از این مادۀ مخدر نشئه می‌شویم، بلکه «هدف» را هم با آغوشِ باز می‌پذیریم و پندارهایِ نادرستِ بسیاری را پخش می‌کنیم و آن‌ها را همچنان باور داریم. وقتی از «باور» دست بکشیم، از رفتن به جنگ خودداری می‌کنیم.

پیشینۀ مطبوعات به‌منزلۀ «اُسطوره‌پرداز» به گزارشِ رُمانتیکِ ویلیام هاروارد راسل از یورشِ سواره‌نظامِ سَبُک به‌سالِ ۱۸۵۴ برمی‌گردد (او این رُخداد را «غرور و شکوهِ جنگ» نامید) و تا گزارش‌هایی از افغانستان پس از جریان‌هایِ سپتامبرِ ۲۰۰۱ (و اخیراً به‌شکلِ بسیار شدیدتری که در آمریکا سابقه نداشته، به حملۀ آمریکا به عراق در سالِ ۲۰۰۳) ادامه می‌یابد. قربانیانِ حقیقیِ جنگ ـ از آن‌جاکه به‌ندرت آنان را می‌بینیم یا صداشان را می‌شنویم (همچنان‌که در بیش‌ترِ گزارش‌هایِ مربوط به جنگ معمول است) ـ به‌زحمت موجودیّت دارند. من شیوۀ «خبرنگارانِ جمعی» (در واقع، آقابالاسر داشتن) را تحریم کردم، اما به‌هیچ‌وجه خودم را با میهن‌پرستی و شووینیسمی درگیر نکردم که گروه‌هایِ مردم را در کشورِ آمریکا آن‌همه مشتاق و هیجان‌زده کرده بود. همۀ ما همان عبارت‌ها و جمله‌هایِ تلقین‌شده را به‌کار بُردیم و از پشتِ عدسیِ واحدی، عراق را نگاه کردیم. شب‌ها، وقتی بمب‌افکن‌هایِ غول‌پیکرِ ما صدها تُن بمبِ آتش‌زا بر مواضعِ عراقی‌ها فرو می‌ریختند و آسمانِ شبانگاهی را با توده‌هایِ سرخ‌رنگِ آتشین روشن می‌ساختند، من از این‌که در کنارِ سربازانِ خودی در امنیّت بودم، اطمینانِ خاطرِ بی‌حدّوحصری احساس می‌کردم.

در تمامِ جنگ‌هایی که حضور داشته‌ام و گزارش تهیه کرده‌ام، بسیار به‌ندرت خبرنگاری را یافته‌ام که سَمت‌گیری نکرده باشد. من معتقد بودم ـ و هنوز هم معتقدم ـ که در بوسنی و اِلسالوادور، قربانیان و ستمگران برایِ تنازعِ بقا، با‌هم در منازعه بودند، اما حتا با پذیرشِ همین نظر، این نیازِ اضطراب‌آور در وجودِ بسیاری کسان هست که به‌نفعِ یکی از طرفین سَمت‌گیری کنند، زیرا در ذهنِ خود، آن طرف را تأیید می‌کنند. به ساندنیست‌هایِ دستِ چپی در نیکاراگوا، شورشیان در اِلسالوادور و گواتمالا، کنگرۀ ملّیِ آفریقایی در آفریقایِ جنوبی، دولتِ مسلمانِ بوسنی و گروهِ مخالفان در صربستان، کیفیّت‌ها و صفاتِ مثبتی نسبت داده شد که از همۀ آن‌ها برخوردار نبودند.

رینهولد نیبوفر، استادِ اصولِ اخلاقِ مسیحی، به‌ما هشدار می‌دهد که:

«گزینشِ اخلاقی گزینشِ بینِ اخلاق و خلافِ اخلاق نیست، بلکه گزینشی است بینِ خلافِ اخلاق و کم‌تر خلافِ اخلاق.»

جنگ در مرگ است که معنا می‌یابد. «هدف» بر تودۀ انبوهِ اجسادِ قربانیان ـ که همواره «قربانی» تصویر می‌شوند ـ ساخته می‌شود. در‌واقع، آتشِ بیش‌ترِ منازعات با [هیزمِ] شهدا‌(یِ واقعی یا ساختگی) شعله‌ور می‌شود. مرگِ انسانی بی‌گناه ـ به‌منزلۀ مظهری از «ملّت» یا «گروه» که موردِ هجوم قرار گرفته ـ سرآغازِ نخستین گردهمایی برایِ جنگ است. این‌گونه مُردگانِ پیشگام به‌صورتِ «علّتِ» بُروزِ جنگ درمی‌آیند و تمامِ «هدف»هایِ بعدی از موجودیِ مُستمرِ «جنازه»ها تغذیه می‌کنند.

به‌دنبالِ حملۀ عراق به کویت، به‌طورِ گسترده‌ای، در همه‌جا شایع شد که سربازانِ عراقی صدها نوزادِ کویتی را از دستگاه‌هایِ نگه‌داریِ نوزادان در بیمارستان‌ها بیرون کشیده‌اند و آنان را انداخته‌اند رویِ زمین تا بمیرند. وقتی واردِ کویت شدیم و توانستیم جریان را با پزشکانِ بیمارستان‌ها مطرح کنیم و جویایِ چگونگیِ آن شویم، معلوم شد داستانی بوده است کاملاً بی‌پایه. اما این قصۀ ساختگی تا آن‌زمان، کارِ خودش را کرده بود. ماجرا با حرف‌هایِ دخترِ کویتیِ پانزده ساله‌ای شروع شد که خود را فقط با نامِ کوچکِ نیّره معرفی کرد. او روزِ دهمِ اُکتبرِ ۱۹۹۰، در برابرِ کمیتۀ نظارتِ حقوقِ بشرِ کنگرۀ آمریکا، با دیدگانِ پُر از اشک، ایستاد و گواهی داد که با چشم‌هایِ خودش دیده است که سربازانِ عراقی چگونه پانزده نوزاد را در بیمارستانِ العَدَنِ شهرِ کویت، از تویِ دستگاه‌هایِ مخصوصِ انکوباتور درآوردند و «همه را انداختند رویِ زمینِ سردِ بیمارستان تا بمیرند.»

بعدها، معلوم شد که نیّره دخترِ سعود ناصر الصباح ـ سفیرِ کویت در آمریکا ـ بوده است. پس از پایانِ جنگ، نیّره با انجامِ هیچ مصاحبه‌ای موافقت نکرد و هرگز روشن نشد که آیا او واقعاً در زمانِ حملۀ عراقی‌ها، اصلاً در کویت بوده است یا نه. (البته مدتی بعد، افشاء شد که یکی از آژانس‌هایِ تبلیغاتی ـ به‌نیابت از‌طرفِ دولتِ آمریکا ـ او را برایِ انجامِ این کار برگزیده و آموزش داده بود.)

 

الیاس کانتتی می‌نویسد:

مرگِ نخستین کسی که از‌ پای درمی‌آید، همه را دچارِ این احساس می‌کند که موردِ تهدید قرار گرفته‌اند. مبالغه دربارۀ نقشِ نخستین آدمِ مُرده در شعله‌ور شدنِ آتشِ جنگ، چندان غیرِ‌عادی نیست. حکمرانانی که می‌خواهند جنگ راه بیندازند، خیلی خوب می‌دانند که باید یک قربانیِ اولیه دست‌وپا کنند. نیازی نیست که این مُرده شخصیّتِ ویژۀ با قَدر و منزلتی باشد، می‌تواند حتا شخصی باشد کاملاً گمنام و ناشناخته. هیچ‌چیزِ دیگری جُز «مرگ» اهمیت ندارد؛ و مردم باید بپذیرند و باور کنند که دشمن مسئولِ این جنایت بوده است. هر دلیلِ دیگری برایِ این مرگ پس زده می‌شود، مگر عضویّتِ مُرده در همان گروه و دسته‌ای که خودِ شخص به آن وابسته است.

«هدف» را که به‌وسیلۀ مرگ قِداست یافته، بدونِ پامال کردنِ حیثیتِ کسانی که جانِ خود را از دست داده‌اند، نمی‌توان موردِ پرسش قرار داد. ما در تلۀ زبانی تحمیلی گرفتار می‌شویم. وقتی تناقضی مطرح می‌شود یا این احساس به‌وجود می‌آید که «هدف» مفهومی مطلق نیست، تردیدهایِ ایجادشده به‌منزلۀ «اِرتداد» موردِ حمله قرار می‌گیرند. فرایندی مُستمر از به‌خاطر سپردنِ جان‌باختگانِ در جنگ و ارج نهادنِ آنان وجود دارد. این‌گونه گرامیداشت‌ها «هدف» را قداست می‌بخشند. ما مردمِ آمریکا پس از حملاتِ یازده سپتامبر، درست مثلِ مسلمانانِ بنیادگرا که با آنان در جنگیم، عمدتاً با استفاده از حرف‌هایِ قالبی سخن می‌گوییم. ما شبیهِ ناسیونالیست‌هایِ صرب و کروات هستیم که منطقۀ بالکان را به خاک و خون کشیدند. زبانِ مخصوصِ رسمی و دولتی («صید» و «صیّاد») بازیِ جنگ را پوشش می‌دهد. ما واژه‌ها و اصطلاحاتِ تحمیلیِ دولت ـ برایِ نمونه «جنگ علیهِ ترور» ـ را می‌پذیریم. این واژه‌ها ضابطه‌هایِ تنگ‌نظرانه و محدودی برقرار می‌کنند که ما فقط در محدودۀ آن‌ها‌ست که می‌توانیم بیندیشیم یا بحث و گفت‌وگو کنیم.

مایکل هِر در کتابِ خود، پیام‌هایِ ارسالی، دربارۀ جنگِ ویتنام، می‌نویسد:

مطبوعات هرگز راهی نیافتند که به‌شکلِ قابلِ‌فهمی مرگ را گزارش دهند؛ اگرچه واقعاً همۀ خبرها دربارۀ مرگ بود. در بحبوحۀ کشت و کشتارها، دنباله‌رویِ کورکورانه برایِ قداست بخشیدن به جنگ، با مشمئز‌کننده‌ترین و صریح‌ترین شکل در روزنامه‌ها و رویِ امواجِ رادیو و تلویزیون، به‌صورتی جدّی انعکاس می‌یافت. زبانِ مخصوصِ دولتی در مغزِ آدمی، مثلِ گلوله منفجر می‌شود. وقتی داستان‌هایِ واشینگتن، تمامِ ماجراهایِ سایگون، همۀ قضایایِ «جنگی دیگر»، حکایت‌هایِ رشوه‌خواری و روایت‌هایِ راجع‌به پیشرفت‌هایِ جدید و داستان‌هایی در زمینۀ کارآییِ ارتشِ ویتنامِ شمالی را با هر مکافاتی که شده مرور می‌کنیم، رنج و عذابِ مردمان تا اندازه‌ای بی‌اهمیّت می‌شود.

اگر هدف در نظرِ مردم ارزشِ خود را از دست بدهد، شاید ادامۀ مبارزه در یک جنگِ دشوار، غیرِ‌ممکن شود. قداستِ هدف در ادامۀ جنگ امری است حیاتی. دولت وقتِ زیادی را صرفِ توضیح، ترویج و حفاظتِ هدف می‌کند. خبرنگارانِ مطبوعات و گزارشگرانِ رادیوها و تلویزیون‌ها برخی از مهم‌ترین معرکه‌گیرانِ هدف هستند. این جریان تقریباً در‌موردِ تمامِ جنگ‌ها  مصداق دارد.

 

طیِ جنگِ خلیجِ فارس ـ همچون هفته‌هایِ پس از حملاتِ یازده سپتامبر ـ گروه‌ها برایِ احیاء گرفتن و برگزاریِ مراسم دعا و نیایش گردآمدند. اقدامِ شجاعانۀ دولت شکل و ارزشی کاملاً مذهبی می‌یابد. ما ـ تمامِ مطبوعات‌چی‌ها ـ به‌شکلِ جمعی سخن می‌گفتیم. هنگامِ صلح در جامعۀ مُدرن، با نهادهایِ بیرون از مدارِ تحمیلیِ دولت همگام و همراهیم؛ اما در دورانِ جنگ، در پیِ یافتنِ راهنمایی‌هایِ اخلاقی و جهت‌یابی‌هایِ معنوی، به گروه‌هایِ دیگری که درونِ آن مَدارند می‌پیوندیم و همگی به دولت روی می‌آوریم. در زمانِ جنگ، دولت و نهادهایِ دولتی برایِ بسیاری از مردم، به‌صورتِ کانونِ نیایش درمی‌آیند. افشاءِ عیب و ایرادهایِ اُسطوره به‌معنایِ به استقبالِ تکفیر رفتن است.

اِدموند دِین مُرِلِ انگلیسی ـ‌کوشنده علیهِ فجایعِ بلژیک در کُنگو ـ جنگِ جهانیِ اول را «جنون» می‌خواند و آن را تقبیح می‌کرد. استدلال می‌کرد که بریتانیا از طریقِ مجموعه‌ای از پیمان‌نامه‌ها و قراردادهایی که از پارلمان و مردم پنهان نگه داشته شده، در از‌هم‌پاشیدگیِ تراژیک و ابلهانه‌ای گیر افتاده است. مبارزۀ او علیهِ جنگ باعث شد اراذل و اوباش و گروه‌هایِ فشار میتینگ‌هایش را با بمب‌هایِ بوی‌زا به‌هم‌بریزند و پرچم‌ها و شعارها را پاره کنند. سرانجام، برایِ برگزاریِ جلسات و اعتراضات، نتوانست تالاری اجاره کند. دوستان تنهایش گذاشتند. پلیس به دفترِ کار و خانه‌اش یورش بُرد. سانسورِ زمانِ جنگ انتشارِ برخی نوشته‌هایش را ممنوع کرد. سیلِ نامه‌هایِ نفرت‌آمیز به خانه‌اش سرازیر شد. تا این‌که سرانجام دولت در سالِ ۱۹۱۷، او را به زندان انداخت.

فقط پس از آن‌که هشت میلیون و پانصدهزار نفر جانِ خود را از دست دادند و بیست و یک میلیون نفر مجروح و مصدوم شدند، به‌اثبات رسید که او چقدر حق داشته است. جنگ در واقع، ضایعه‌ای بی‌جا بود. زمانی که جنگ پایان یافت، دیگر اُسطورۀ جنگ بیش از آن موردِ نیاز نبود.

اطمینانِ اخلاقیِ دولت در زمانِ جنگ، نشانۀ نوعی بنیادگرایی است. این نوع پیشگوییِ خطرناکِ مذهبی ـ هنگامی که اعتماد به‌نَفس به حداقل کاهش می‌یابد ـ به‌جایی رسیده است که دنیایِ مسیحیّت، یهودیّت و اسلام را به‌شکلِ روزافزونی تحتِ تأثیر قرار می‌دهد.

دکتر جیمز لوتر آدامز ـ پروفسورِ علمِ اخلاق در دانشکدۀ الهیّاتِ هاروارد ـ به ‌ما دانشجویان می‌گفت که شما دورانِ زندگیِ حرفه‌ایِ خود را در مبارزه با یک جنبشِ بنیادگرایِ روبه‌پیشرفت ـ یا آن‌چنان‌که دوست داشت بگوید «فاشیست‌هایِ مسیحی» ـ خواهید گذراند. او انسانِ فاضلی بود که نمی‌شد نادیده‌اش گرفت؛ اگرچه در آن زمان، پیش‌بینی‌اش نامعقول و غیرِ‌ممکن به ‌نظر می‌رسید. (امروزه، گروه‌هایِ دستِ راستیِ مسیحی قدرتِ عظیمی در اختیار دارند. هم آنان بودند که جُرج بوش را به مقامِ ریاستِ جمهوری رساندند و اکنون هم از طریقِ او، برنامه‌هایِ موردِنظرِ خود را به‌تدریج در جامعۀ آمریکا پیاده می‌کنند. در واقع، مردمِ آمریکا مذهبی‌ترین مردمِ کشورهایِ غربی هستند.) خطرِ درآمیختگی و همکاریِ رو به رشدی وجود دارد میانِ کسانی که لَه یا علیهِ دولت‌هایِ امروزی، جنگ راه می‌اندازند و کسانی که اعتقاد دارند حقیقت را می‌دانند و می‌توانند در مقامِ کارگزارانِ «خداوند»، عمل کنند.

تاریخ انباشته است از انقلابی‌هایِ زیرِفشار و افراطی‌هایِ ابله و دیوانه‌ای که به‌اندازۀ کافی بخت و اقبال و سنگدلی و بی‌رحمی به آنان عطا شده تا خلاءِ قدرت را پُرکنند. خطر در این نیست که بنیادگرایی به‌قدری رشد خواهد کرد که به جامعۀ مُدرن و زمینی لطمۀ جدّی خواهد زد. هم‌اکنون، جریان‌هایِ اصلیِ مسیحیّت، یهودیّت و اسلام ـ از قضایِ روزگار ـ به‌دستِ نیروهایی که آن‌ها را به‌شکلِ نهادهایی اهلِ مُدارا و آزاد درآورده بودند، شکست خورده و بی‌خاصیّت شده‌اند. در صورتِ وقوعِ حملاتِ تروریستیِ عظیم و پی‌در‌پی یا وقوعِ فاجعۀ محیطِ زیست، از درونِ دمُکراسیِ آمریکا، دولتِ قاهری می‌تواند سر‌برآوَرَد. نبردِ فعلیِ ما و دشمنان‌مان ـ مسلمانانِ بنیادگرا ـ فقط می‌تواند دامنۀ دسترسیِ این گروه‌ها را به قدرت افزایش دهد.

انگیزه هر‌چه می‌خواهد باشد، زمینی یا مذهبی، فرقی نمی‌کند؛ پذیرشِ «هدف» به‌معنایِ پذیرشِ «زبانِ هدف» است. زمانی که ما در چهارچوبِ این زبان سخن می‌گوییم، از امکانات و توانایی‌هایِ زبانِ خود، برایِ موردِ پرسش قرار دادن و گزینش‌هایِ اخلاقی، دست شُسته‌ایم.

هدف ـ پیچیده در هاله‌ای مرموز برایِ اُلوهیّت یافتن ـ آسیب‌ناپذیر است. کسانی که برایِ افشاءِ جعلیات و تناقض‌هایِ «هدف» اقدام می‌کنند، دشنام‌شنیده و مُنزوی، به‌حالِ خود رها می‌شوند.

ادامه دارد

این کتاب ترجمه‌ای است از:

War is a force that gives us meaning

By: Chris Hedges

 بخش بیست و یکم این مطلب را اینجا بخوانید.