شهروند ۱۱۷۶ ـ ۸ می ۲۰۰۸
ـ “صفر! هیچ! یه صفر گنده! حالا کو تا تغییر جهان و اون همه رویاهای دور و دراز!” چشمانش را بسته بود و سعی می کرد با آرامش فکر کند و نمی شد. در خانه ی پدری شیر آب را باز می کرد: “حالا خوبه! دیگه مناسبه!” بعد توی آب گرم وان می سرید و تا گردن خودش را در آب نگه می داشت و مدتی در میان آب ولرم وان و بخار مطبوع اطرافش باقی می ماند و در رویای غوطه خوردن در آبیِ دریا فرو می رفت.

ـ “یه همچین وقتایی مثه الان دلم می خواد با یه نفر حرف بزنم، برا یکی درد دل کنم، بار سنگینی رو قلبمه که باید کنارش بذارم. اگه سازم بود . . . ولی من یه چیز دیگه با خودم آوردم.”

کیانوش خسروی گفته بود: “مال تو! لازمت می شه!”


ساعت سه بعدازظهر بود. خورشید با شدت هر چه بیشتر می تازید. عرق ریزان و له له زنان از گرما زنگ در را به صدا درآورد، عینک سیاه آفتابی اش را از چشم برداشت و در راهرو منتظر ایستاد. صدای کیانوش خسروی در سرش می پیچید: “تو نباید لالایی بزنی! تو باید خودت مثل لالایی یی نرم و نوازشگر باشی! تو باید همه رو با خودت به خواب و رویا بکشونی!” در باز شد و ناگهان اندام درشت و چاقی درگاه را پر کرد. قیافه ی اخمویی به ساعتش نگاه می کرد و حرفی نمی زد. مانند اینکه ناگهان با باز شدن در، او هم از خوابی سنگین بیدار شده باشد به کیانوش خسروی گفت: “معذرت می خوام. معذرت می خوام، ببخشین از اینکه دیر شد!”

ـ “نخیر، من شما رو نمی بخشم. اصلا چرا دیر شد؟” صدایی اخمو در قیافه ی اخموتر چشمان خندان کیانوش را قابی جدی می گرفت.

ـ “منتظر تاکسی شدم!”

ـ “خب پس حالا چرا نمی یای تو؟” وارد حیاط شد و دستش را به سوی کیانوش دراز کرد. کیانوش دستش را پس زد و ناگهان او را مانند جوجه ای در میان بازوانش گرفت. بی اختیار چشمانش تر شد. از گرما نبود؟ کیانوش او را به سمت اتاق پذیرایی اش راند. و با همان چهره ی اخمو و چیره پرسید: “خب، بشین دیگه، برام تعریف کن که چطور شد تو مسافر شدی؟” پس از آن ناگهان مهربان شد و گفت: “تو هم ترکم می کنی؟”

از دگرگونی ناگهانی کیانوش به خنده افتاد همیشه در برابر دگرگونی های ناگهانی او هم دست پاچه می شد و هم به خنده می افتاد. از کیانوش حساب می برد، کیانوش حالت پدرانه ای نیز داشت، گاهی بسیار سخت گیر و خشن بود و گاهی نیز خیلی مهربان و او هرگز نتوانسته بود بین این دو حالت کدامیک را بیشتر باور کند.

ـ “دیگه تصمیم خودم را گرفتم، تا چند روز دیگه می رم.”

ـ “پس تو هم ترکم می کنی؟ زن و بچه هام ترکم کردن، دیگه عادت کردم که همه ترکم کنن، کم کم فکر می کنم اگر کسی ترکم نکنه و پیشم بمونه دیوونه اس. اوایل برام سخت بود، ولی حالا عادت کردم. اصلا برای چی اومدی دیدنم؟ خداحافظی یعنی چه؟”

آبی در چشمانش حلقه بسته بود، از گرما و عرق نبود؟ “برا اینکه شما پدر ذهنی ام هستین!”

ـ “خبه، بسه، بسه، پدر ذهنی؟ . . . چه غلطای زیادی!” باز با همان لحن تند و آمرانه گفت: “بگیر بشین یه چایی بخور!” آشفته روی مبلی نشست، آبی که درون چشمش جمع شده بود همین الان بود که سرازیر شود.

ـ “خب جدایی سخت بود! بخصوص از استاد خسروی، معلمم بود، به من یه عالمه چیز یاد داده بود!” کیانوش خسروی نیمی از روح خفته ی او را بیدار کرده بود و به دنیا آورده بود. کیانوش خسروی به او آموخته بود تا غم یا شادیش را بنوازد. کیانوش خسروی چیزی مهم به او آموخته بود، یادش داده بود که همیشه خودش باشد. انگار همین دیروز بود که کیوان او را برای اولین بار پیش کیانوش خسروی برده بود تا تعلیم موسیقی ببیند. کیانوش خسروی با دیدن پنجه های کوچک او اخم کرده بود:”پنجه هاش خیلی کوچیکه!” صدای کیانوش خسروی در ذهن سپیدش نقشی به یادگار گذاشته بود: “میترا خودت باش! میترا تمام عیبای تو حسن های تو هم هس! سعی کن همه رو با خودت به همراه داشته باشی! چون اینا مشخصات تو ِاِِه! پس خودت باش! همینطور آزاد و وحشی، آزاد و سبکبال همراه نغمه ها پرواز کن!”

حس اینکه دیگر او را نمی بیند، حس اینکه یکی از روزهایی که او در یکی از سرزمین های دیگر، جایی به دوری مزارع ذرت آریزونا، جایی به دوری تاکستانهای فرانسه، در جایی دور دست، روزی کیانوش بر اثر همه ی فشارهای عصبی و مشکلات زندگی اش سکته خواهد کرد، حس اینکه این آخرین باری است که او را می بیند راحتش نمی گذاشت. سیگاری روشن کرد و زیر سیگاری را به سمت خود کشید.

ـ “آها! چطور؟ نبینم دیگه از این غلطا بکنی و جلوی روی من سیگار بکشی!” شوخی بیمزه ی کیانوش او را به خنده نینداخت. زیر سیگاری روی میز پر از ته سیگار بود.

ـ “لابد همه ی این سیگارا رو هم تو کشیدی؟”

ـ “نه! من تازه دو دقه اس از راه رسیدم!” صدای میترا بود که با سادگی یی کودکانه و با قیافه ای حق به جانب در دفاع از خود پاسخش می گفت. شوخی کیانوش آنقدرها هم خنده دار نبود. میترا مکثی کرد و به حرف آمد. “خب شما چیکار می کنین؟”

ـ “می خوای چیکار کنم؟ دیگه همه ی زنای زندگیم گذاشتن و رفتن، زنام، معشوقه هام، دخترام، شاگردام، دیگه من موندم و مارمولکا و سوسکای خونه، تو هم برو! هیشکی جلوی رفتن شما رو نگرفته . . .”

ـ “ولی . . . ولی . . . ” چشمه ی آبی که در میان چشمش بود ناگهان لبریز شد و فرود آمد. کیانوش نمی توانست در برابر ریزش این چشمه ی کوچک تاب بیاورد، هرگز نتوانسته بود: “صبر کن! یه دقه صبر کن!” به سمت قفسه رفت و از درون قفسه شئی را بیرون آورد و به سوی میترا گرفت: “بگیر! اینو برای یادگاری نگه دار!” اشکدانی شیشه ای به سویش دراز شده بود و به آن می نگریست. “مالِ تو! من به تمام زنای زندگیم یه دونه از اینا هدیه داده ام و چون به دردتون می خوره، آخه شما زنا اشک تون دم مشک تونه. خب حیفه، با این اشکدونا می تونین اندازه اش بگیرین! پس اندازش کنین. خوبه خلاصه سرگرم تون می کنه.” روی مبل نشست و مانند کیوان برای او حکایتی نقل کرد. “هیچ میدونستی یه نوع جونور ماقبل تاریخ وجود داره که نژادش در شرف نابودیه؟ اون جونور توی این اشکا زندگی می کنه. توی همین اشکا به حیات خودش ادامه می ده. از همین اشکا تغذیه می کنه. پس تو هم اشکات رو واسه اون جونور باستانی پس انداز کن!” دیگر از چشمانش آب نمی آمد. با چشمانی تر به روی کیانوش لبخند زد. کیانوش هم برای لحظه ای چشمان و لبانش همزمان خندان شدند و دستانش گوشه ای از سالن را نشان دادند. . . “خب دخترم، حالا هر وقت سیگارت تموم شد بلند شو برام کمی ساز بزن! اوناهاش! اونجاس! فقط مواظب باش کوک سیماش در نره چون اون وقت دیگه حسابی عصبانی ام می کنی. منم تو این فاصله کمی آبغوره می گیرم تا یه شام مفصل برای اون جونور باستانی تهیه کرده باشم.”

هنوز اشکدان را در دست گرفته بود و با چشمانی تر بدان می نگریست. “انگار فقط همین رو با خودم یادگاری آوردم.” کیانوش حق داشت. حالا دیگر حتی سازی نداشت که با آن درد دل کند. راستی چند وقت بود که دستش به آرشه نخورده بود؟ صدای کیانوش را به یاد می آورد. “باید همه ی احساست رو، رنجت رو، محبت و شادیت رو، خشم و جنونت رو با نوای موسیقی بنوازی!” صدای جیک جیک قناری او را به خود آورد. کیانوش به او گفته بود: “باید موقع نواختن بلبلی باشی که بر سر شاخه ی زندگی می خواند. میترا! بخوان! بخوان!” جیک جیک خفیفی از اتاق بغلی به گوش می رسید. صدای کیانوش در یادش بود. میترا هرگز نباید به صدای سازت گوش کنی، تو باید خودت موسیقی باشی. میترا تو باید مثل آوای نواخته بشوی تا دیگران ترا بشنوند.

الان چه کنم؟ برای امیر نامه ای بنویسم. نامه نوشتن برای مردی که مانند برگی خشک در میان فصل برگریزان در انتظاری بیهوده ایستاده است چگونه می تواند باشد؟ نامه برای مردی که منتظر ایستاده تا عابری پای بر او بگذارد تا زندگیش معنی یابد؟ برای یک چنین شخصی از چه می شود نوشت؟ با بی حوصلگی پیچ رادیو را چرخاند. برنامه ی اخبار ساعت پنج بود. خبر خروج ارتش سرخ اتحاد جماهیر شوروی از خاک افغانستان اعلام شد. شانه هایش را بالا انداخت.

ـ “ا، پس امروز روز مهمی اه. نه بابا! خب شاید امروز برای افغانی ها روز مهمی باشه ولی برا من امروز روزی مثل هزاران روز دیگه اس. مثلِ روزای قبل، مثلِ روزای بعد، مثلِ هر روز. من تو این روز خجسته مثلِ سه ماه پیش و مثل سه ماهِ بعد. اصلا مثلِ همیشه تنهام.”

در یک روز یکشنبه ی بارانی با گیسوانی خیس در آشیانه ای متروک نشسته بود و برای جانوری باستانی شامی مفصل تهیه می کرد. بالاخره دمی آرام گرفت. نفسی عمیق کشید، میل دردِ دل کردن با یک آشنا، نیاز به سخن گفتن با عزیزی دیرین قلبش را می فشرد. صفحه ای کاغذ برداشت و شتابزده بر آن نوشت.

“همای عزیز، امروز ۱۸ اکتبر ۱۹۸۶ است. روزی که ارتش سرخ از خاک افغانستان خارج می شود. ولی اینجا افغانستان نیست. اینجا فرانسه است. اینجا پاریس است. پاریسی پر از راهروهای تنگ و ترش، شهری پر از پلکان باریک چوبی. و سرزمینی از اتاقهای بی قواره ی سرد و کج و معوج. امروز شاید افغان ها از دست ارتش سرخ رهایی پیدا کرده باشند، امروز شاید آنها برای لحظه ای شاد باشند ولی ندایی قلبی به من می گوید که آنها فردا در دام ارتشی ناپیدا خواهند افتاد و می دانی؟ نمی دانم چرا ولی حس می کنم همه بیچاره اند. گمان می کنم هیچ چیز به این سادگی ها حل نخواهد شد. حالا مطمئنم که همیشه زیر هر کاسه نیم کاسه ایست. برای همین هم هست که یک روز ارتش سرخ پیدایش می شود، می آید، خیمه می زند، می ماند، تا هر وقت که بخواهد می ماند. و هر وقت که بخواهد هم می رود. افغان ها هم مثل من هستند، از آمدنش ناراحت می شوند و از رفتنش خوشحال می شوند. این حس ها فقط یک جریان حسی ساده است. ناراحتی! خوشحالی! من دیگر هیچوقت خوشحال نخواهم شد و دیگر هیچ چیز را باور نخواهم کرد. اصلا همه اش دروغ است . . .”

از حسی گنگ دلش گرفته بود. اگر باران نمی آمد می توانست از خانه بیرون بزند، ولی باران می ریخت و راهروهای متعفن مترو مکان مناسبی برای تهیه ی شام آن جانور باستانی نبود. برای چه؟ برای که؟ چه وقت این بازیها تمام می شد؟ در این لحظه میترا در کدام زمان و در کدام مکان می زیست؟ کدامین تاریخ را طی می کرد؟ آیا هیچ می دانست؟ دوباره بی اختیار نوشت.

“انگار در آن زمان بر سر چاهی ایستاده بودم و حالا در اینجا، مثل این است که کسی مرا به داخل چاه هل داده باشد. در آن چاه غرق شده ام. چاهی سیاه و عمیق. هیچ چیز نیست. هیچ کس نیست. نه نوری. نه امیدی. نه صدایی. همه اش سیاهی و سکوت . و صدای سکوت، و صدای سکوت. هیچ هیچ.”

صدای جیک جیک قناری به گوش می رسید. “قناری بیچاره! اول اونو تو یه قفس کوچیک حبس کرده ان. حالا قفسش رو هم آورده ان تو یه اتاقک حلبی گذاشتن! زندان به توان دو!” مکثی کرد. سیگاری روشن کرد. آبی که از چشمانش فرود آمده بود بر روی گونه هایش دو شیار باریک پدیدار کرده بود. جلوی آینه رفت و صورتش را پاک کرد. به سوی کاغذ برگشت، کلماتی را خواند و از خواندن آن همه سیاهی هراسید. نمی خواست غصه های کوچک و ناچیزش و جریان های حسی ساده اش را برای هما که در آن سوی عالم با جنگ و مرگ و مشکلات دیگر دست به گریبان بود صادر کند. نامه را مچاله کرد و صفحه ی سفیدی برداشت و از نو نوشت.

همای عزیزم کمی از اینجا برایت می نویسم. حالا هوا خنک شده. دوباره باران گرفته، بیرون باران می بارد. وقتی که توی خیابان بودم باران می بارید. نم نم. اینجا پاییز و زمستان همراه یکدیگر از راه رسیده اند. هوای اینجا مثل تهران نیست. مثل افغانستان هم نیست. اینجا چهار فصل ندارد. دو سه ماهی بهار و تابستان است و هشت نه ماهی پاییز و زمستان. اکثر اوقات هوا بارانی است و یا مه آلود. در اینجا از هوای آفتابی کمتر اثری هست و من همیشه آفتاب و ستاره ها را کم دارم. دلم برای آفتاب دو بعدازظهر تابستان تهران که مغز آدمیزاد را مثل کره آب می کند تنگ شده. دلم برای همه آسفالت های شل و وا رفته اش در زیر پاشنه ی کفش هایمان در بعدازظهرهای تابستان ضعف می رود. و برای تمام آن درختان خاک آلود و همیشه تشنه خیابانها و غروب عصبی و تبدار کوچه های آب سردار و دلگشا. برای عطر بربری و سنگک و بوی ریحان تازه و بنفش. برای طعم توت های سفید که دیگر دارد شکلشان از خاطرم محو می شود. همان توت های شیرین و آبدار! و یا آلبالو و شکوه درخت آلبالوی توی حیاط خانه تان. برای جالیزهای خیار و بوستان های گرمک و طالبی. اینجا من عطر همه گلها و شکوفه های عالم را کم دارم. اینجا همه چیز کم رنگ و بی عطر و آبکی است. اصلا بگذریم. اینجا یک نوع بیسکویت ارزان قیمت هست که روی تک تک دانه هایش جمله ای کوتاه نوشته شده. اوایل سرگرمی ام این بود که موقع خوردن بیسکویت ها جمله ها را می خواندم و معنی کلمه هایی را که نمی دانستم از توی لغتنامه پیدا می کردم. روزی به شوخی با خودم نیت کردم: “برای چه اینجا هستم؟ چقدر ماندنم طول می کشد؟ بودنم در اینحا خوبست یا بد؟ آیا به نفع من است یا نه؟” بعد چشمانم را بستم و از توی جعبه یک دانه بیسکویت بیرون کشیدم. چشمانم را باز کردم و خواندم C’était fatale” . در آن زمان هنوز معنی کلمه ی fatale را نمی دانستم. معنی کلمه را در لغتنامه پیدا کردم، معنای جمله نیز پیدا شد. “مقدر بوده.” همین! “مقدر بوده.” بدون هیچ نوع توضیح اضافه ای! حالا گاهی فکر می کنم آن بیسکویت حق داشت. اصلا باورت می شود اگر کسی به تو بگوید که این نوع زندگی برایم “مقدر بوده.”! همین؟ تقدیر! تقدیرِ صرف؟ وگرنه پس چه؟ دیگر نامه را تمام می کنم و از دور روی ماهت را می بوسم.

تا بعد ـ میترا

۱۸ اکتبر ۸۶ ـ پاریس