نامه خوانندگان

مسعود شیرمحمدی  

برادر بزرگ من از بچگی به مرض‌ کچلی مبتلا شد و لذا خبر مسرت بخش‌ معجزه امام زاده میغون تمام اهالی شهرستان اراک و بخصوص‌ اعضای فامیل ما را برای مدتی سر کار گذاشت. اجازه بدهید قبل از وارد شدن در اصل مطلب  ابتدا بگویم که ما کی بودیم و به چه نحو این معجزه شگفت انگیز و مهندسی شده شامل حال ما هم شد.

مادر من که باورکننده اصلی و حتی برای مدتی تبلیغات چی این معجزه هم شد دختر شخصی به نام حاج عبداله میراخور بود که صاحب مال و منالی هم بود و ما که نوه او بودیم از نعمات دارایی او استفاده می بردیم.

پدرم روستایی نسبتاً با سوادی بود که فضای ده برایش‌ تنگ شده بود و ما هیچوقت نفهمیدیم که چطور به تور این حاج عبداله پر فیس‌ و افاده و قمپز در کن خورده بود گرچه زیاد هم برایش‌ بد  نبود و به عنوان  دامادی سر خانه مفتخر شده بود و صاحب چهار فرزند شده بود که من سومین فرزند آَنها بودم.

من هنوز به مدرسه نرفته بودم که اهل محل به من و برادر و خواهرم حالی  کردند که حاج عبداله یک حاجی قلابی بوده به این ترتیب که خود را چند ماهی در یکی از روستاهای اطراف اراک پنهان کرده بوده و بعد از ظهور گاو و گوسفند زیادی جلوی پایش‌ قربانی کرده بودند و طبعاً لفظ حاجی را  به جلوی اسمش‌ چسبانده بودند.

پدرم تریاکی بود و صادقانه بگویم هیچیک از مردان صاحب خانه و خانواده را نمی شناختم که تریاکی نبوده باشد. مردان فامیل و حتی همسایگان مفت کش‌ شب ها دور منقل او جمع می شدند و به بهانه شنیدن ابیات دل انگیز حافظ به مفت کشی مشغول می شدند. پدرم گرچه سواد مکتب خانه ای  داشت، ولی عاشق سینه چاک حافظ بود و همیشه از خداشناسی حافظ از یکسو و ضد دین بودن حافظ از سوی دیگر داد سخن می داد  و در آن فضای هفتاد هشتاد سال پیش و رونق بی حد و حساب مذهب برای خودش‌ دردسر درست می کرد. مدعی اصلی او مادرم بود که سواد نداشت ولی به اصرار پدرش‌ آیه های زیادی از قرآَن را از حفظ کرده بود، بدون آنکه از معنی آنها  کوچکترین اطلاعی داشته باشد.

پدرم اهل می و موسیقی  بود و قدری هم تار زدن بلد بود و در جواب مادر از اشعار حافظ بمثابه حربه دفاعی استفاده می کرد،  شگرد کارش‌  بد نبود چون هر بار مناسب با مطلب مورد منازعه شعری عرضه می کرد. کلید شعر زیر انگار به اکثر قفل ها می خورد:

بنده پیر خراباتم که لطفش‌ دایم است     

ور نه لطف شیخ و زاهد گاه هست و گاه نیست.

مادر جواب می داد  گور بابای حافظ  با پیر خراباتش‌  این آَب نجسی ها آَنهم در خانه حاج عبداله مومن و مقدس‌ کفر نعمت و نمک نشناسی است.   و ما بچه ها یواشکی می گفتیم حاجی قلابی را میگه.

من در همان سن و سال کم تعجب می کردم که چرا مادر این بساط منقل و وافور مورد اعتراضش نیست و فقط بند کرده به آَن مقدار کمی شراب که بعضی اوقات پدر می نوشید.  بعدها فهمیدم که زن های آن زمان به جهات مشخصی از تریاک کشیدن مردهاشان نه تنها ناراضی نبودند بلکه مشوق آنها هم بودند.

بگذارید کم کم برویم به طرف اصل داستان که آَرتیست های اصلی آن برادر کچل من و امام زاده میغون بودند.

اصل ماجرا به شصت و پنج سال پیش‌ برمی گردد که من هشت سال داشتم و برادرم یک نوجوان قوی و قلدر چهارده ساله بود که با وجود آن گرفتاری بزرگ اهل هرگونه شر و شوری هم بود. هر وقت هوس‌ می کرد به کوچکترین بهانه ای مرا کیسه بکس‌ خودش‌ می کرد. بچه های محل باج دهنده او بودند. من در حالی که از دستش‌ به عذاب بودم در عین حال دلم  به حالش‌ می سوخت که هر روز لب حوض‌ بزرگی که در وسط حیاط ما بود نوارهای مرهم هایی که به سرش‌ بسته بودند باز می کردند و سرش‌ را با صابون مخصوصی که میرزا شفیع حکیم یهودی محله داده بود می شستند و دوباره نوار تازه مرهم ها را به سرش‌ می بستند. از قرار معلوم آن مرهم ها سوزش‌ آَور بود و او از درد و سوزش‌ فریاد می کشید.

وضع به همین منوال می گذشت تا روزی که یک بمب خبری به همان قد و قواره بمب هیروشیما در تمام شهرستان اراک منفجر شد. مسلمانان کچل دار بشتابید که بالاخره شما هم  مفتخر به معجزه خواهید شد.

دیشب مش‌ باقر متولی مرقد مطهر امام زاده میغون آقام امام رضا را خواب دیده که  به دیدار پسرعمه اش‌ امام زاده میغون آمده و گفته چرا این همه کچل بیچاره را که هر روز به زیارت تو می آیند شفا نمی دهی؟

مش‌ باقر هراسناک و هیجان زده از خواب پریده و بعد هم صحبت عطر وجود امام رضا و بقیه ماجرا.

از اینجا می شد به راحتی یکی از مهندسان معجزه را شناسایی کرد.

هیجان این خبر مسرت بخش‌ مادر ما را دیوانه کرده بود. دختر حاجی قلابی به استناد آَنهمه سوره های قرآن که از حفظ کرده بود پسر ارشدش‌ را  (ولیعهدش‌ را) لایق ترین کاندیدای مشمول این معجزه می دانست.    خبر شفاهای تایید شده پشت سر هم و یکی بعد از دیگری فضا را پر کرده بود و جای هیچگونه شکی بجا نمی گذاشت.

پدر می خندید و مسخره می کرد. جنگ سوم جهانی داشت از خانه ما شروع می شد که عمه فاطمه به فریاد مادرم رسید و با محکوم کردن برادرش‌ مادر را فاتح این جنگ بی امان کرد.

بلافاصله هردو برای مشورت و کسب تکلیف به دیدار شیخ موسی آَخوند محله رفتند. همگی اهل محل شیخ موسی را یک جرثومه فساد و تباهی می دانستند ولی عمه فاطمه به او معتقد بود و می گفت فقط عیبش‌ این است که او سید نیست وگرنه در علم دین دست کمی از هیچکس‌ ندارد.

بالاخره به سفارش‌ شیخ موسی یک قفل و زنجیر برای بستن برادرم به چوب های دور مقبره امامزاده میغون آماده شد. پدر از این زنجیر و پادرمیانی شیخ موسی بسیار ناراحت و ناراضی بود، ولی  به هرحال جنگ را باخته بود. غیر تسلیم و رضا کو چاره ای.

خبر معجزه وقتی داغتر شد که شایع کردند مردم از شدت هیجان معجزه برای تکه تکه کردن پیرهن یک کچل شفا یافته بر سر او ریخته و هرکس‌ یک تکه از پیراهنش‌ را برای تبرک با خود برده بوده است، ولی کچل بیچاره زیر دست و پای مردم له شده و جان خود را در این راه از دست داده است. دسته های سینه زن از محله های سه گانه اراک به راه افتاد. همه سراغ این شخص‌ را از همدیگر می گرفتند ولی چیزی پیدا نمی کردند.  بالاخره مهندسان  معجزه ساز شایع کردند شخص‌ مورد معجزه از مستاجران یکی از خانه های استیجاری حاج عبدالرضا خرزنی می باشد.   حالا بیا و درستش‌ کن. حاج عبدالرضا خرزنی در هریک از محله های سه گانه اراک دارای چندین دستگاه خانه استیجاری بود که هرکدام دارای اتاق های متعدد بود.

سینه زنان بیچاره نمی دانستند به کدام یک از خانه ها مراجعه کنند.  هرکدام آَدرس‌ یک خانه دیگر را می داد.

غیر از برادر من چند کچل دیگر نیز در محله ما بود که شاخص‌ ترینش‌ اکبر آقا پسر مشدحسین آَقا بود.

مشدحسین آَقا مرد متمولی بود و تا آَنزمان هر کاری برای معالجه پسرش‌ اکبر آقا کرده بود و حالا هم دوست داشت مثل مادر من این معجزه را باور داشته باشد ولی وقتی اسم حاج عبدالرضا خرزنی را شنید رفت زیر علم پدر من و به کلی منکر معجزه شد.  مشدحسین آَقا اصرار داشت که مردم بدانند این حاج عبدالرضا خرزنی کیست و از کجا به این ثروت رسیده.  مشدحسین آَقا می گفت این شخص‌ همانطور که از اسمش‌ پیداست اهل خرزن یکی از روستاهای دورافتاده اطراف اراک است. اهالی خرزن اکثراً  رمال و جن گیر و طالع بین و اینگونه حقه بازی ها هستند. این حاجی قلابی که تا کنون پایش‌ را از خرزن و نهایتاً شهرستان اراک به بیرون نگذاشته در جوانی یکی از همین رمال ها و جن گیرهای صادراتی خرزن بود. او علاوه بر رمالی و جن گیری در حمام آَ حسین خان کیسه کشی می کرد. وقتی زن گرفت او را نیز به کیسه کشی حمام زنانه وادار کرد. بعداً زنان متعددی که همکاران  زن اولش‌ بودند به طور عقدی و بعضاً صیغه ای به تصاحب خودش‌ درآَورد و از دسترنج این گروه زنان زحمتکش‌ اولین پایه ثروت کنونی خود را با خرید یک خانه کلنگی آَغاز کرد. به تدریج از همان راه رمالی و جن گیری که تخصص‌ آبا اجدادی خودش‌ بود و همچنین درآمد کار طاقت فرسای گروه زنان کیسه کشش‌ چندین اتاق مجزا به همان خانه کلنگی اضافه کرد و اجاره داری را از همانجا آغاز کرد. کم کم به فکر نزول خوری و مال مردم خوری افتاد. کلاه برداری و ناحق خوری کار اصلیش شد، ولی لازمه آَن حاجی شدن بود. در کار حاجی شدن هیچگونه زحمتی به خود راه نداد فقط بعد از مدتی ما متوجه شدیم از عبدالرضا جن گیر به عنوان حاج عبدالرضا خرزنی یاد می کنند و حالا هم معلوم نیست چه نوع نفع مالی در کار این معجزه امام زاده میغون متصور باشد که رد پای عبدالرضا جن گیر هم در آن پیدا شده است.

برگردیم به مشکل خانواده ما.  مادر من که قبلاً عرض‌ کردم به کمک عمه فاطمه بر پدرم پیروز شده بود گوشش‌ به این حرفها بدهکار نبود و همچنان با امید به شفای پسرش‌ سخت به معجزه دل خوش‌ کرده بود.

بالاخره روز موعود فرا رسید و مادرم به اتفاق عمه فاطمه و البته برادرم با درشکه مشد اسدالله‍ شوهر دلبر خانم راهی امام زاده میغون شدند.  بنا بر گفته شیخ موسی لازم بود که به مدت چهار روز برادرم را با همان زنجیر کذایی به چوب های دور قبر امام زاده میغون ببندند و انشااله بعد از چهار روز برادرم با موهای پرپشت به اتفاق مادرم و عمه فاطمه با فتح و فیروزی به خانه برگردند.

بقیه ماجرا گفتن ندارد جز اظهار و تکرار همه آن چیزهایی که حدود دویست سال پیش‌  برای اولین بار در تاریخ ایران میرزا آقاخان کرمانی در تقبیح خرافات مذهبی گفت و نوشت.‍

حالا هم می شود گفت که به برکت دروغ ها و جنایت های جمهوری جهل و جنون اسلامی اکثر ایرانیان داخل و خارج کشور از اصل و اساس‌ اباطیل مذهبی اطلاع حاصل کرده اند. باشد تا هموطنان عزیز ما خونسردی نکنند و هر کس‌ در حد توانایی خود خرافات مذهبی را محکوم کند و در راه حق و حقیقت گام بردارد.

نگرانی بزرگ در اسارت و حقارت کنونی ایران و ایرانی وجود قشر عظیم اکثریت خاموش‌ و خواب آَلود ایران است.

شاید مأیوس‌ نباید شد و شاید که باید به قول شاعر معروف ژاله اصفهانی اعتقاد داشت:‍

“که بر این دشت خواب آلود خاموش‌ هیاهوی سواران خواهد آمد…”

امیدوارم چنین شود. شما چطور؟