(این نوشته سال پیش در روزنامه‌ی اعتماد ناکام با دستکاری گویا “ویراستارانه”ی معمول روزنامه‌های کنونی  و با حذف گویا احتیاط‌کارانه‌ی دو بند نخست آن منتشر شد. انتشار متن کامل در اینجا تلاشی‌ست، گیرم نه به وقت، برای دفع بلای سانسور و رفع آزار دست‌بردن‌های ندانم‌کارانه در متن)

خواب ـ بیدار به صد سال پشت سر نگاه می‌کنی و می‌بینی جز آن تکه‌ی هموار و تابناک دهه‌ی چهل و دو سه سالی از دهه‌ی بعد که بیشتر از جنس چهل است تا از جنم پنجاه، باقی همه سنگلاخی زیر پای رهرو هنر و ادب این خطه بوده و بس. پیش از آن خوش‌درخشی زودگذر که، پیش‌تازان کم‌شمار به خون دل بهای هوای تازه را پرداختند؛ پس آن هم که، فرهنگ و هنر به سراشیبی آشوبی افتاد که، نه تیشه، که تبر به ساق گل تازه شکفته خورد.

اما تو پلک‌ها را بسته‌ای تا گسست را نبینی و ای بسا بتوانی از این سوی دره‌ی چهل ساله به تماشای سال‌هایی بنشینی که از زایش و رویش روشن بود و چشم و گوش و دل و دست پرخواهش تو را سیر و پر می کرد. تو که دخترکی بیش نبودی، گمان می‌کردی که رو به راهی و می‌توانی هر دم و همیشه از شنیدنی‌ها و خواندنی‌ها و دیدنی‌های دم دست توشه بگیری. کمکی موسیقی و بیشترکی نمایش را، کمکی از تلویزیون و بیشترکی از رادیو، می‌گرفتی و دور و بر پنجاه هم تالار رودکی و کارگاه نمایش را کشف کردی. از حاشیه‌ی سینمای فردین رد شدی و به “پ مثل پلیکان”  رسیدی. نمایشگاه‌های نقاشی تهران را زیر پا می‌گذاشتی و بی دردسری و بی بهایی از جادوی خط و نقش و رنگ حظ می‌بردی. و بیش و پیش از همه‌ی این‌ها، خوره‌وار می‌خواندی که، دست رساندن به کتاب و به گنج‌هایی چون کتاب هفته و نگین و سخن و چون این‌ها آسان بود. این همه، به گمانت می‌رسید که، بسیار بود. بعد که تبر و تاریکی فرود آمد و خامی نوجوانی رنگ باخت، دیدی که چه کوتاه نفس کشیده‌ای و چه کم نصیب برده‌ای. همین سنگینی حسرت ناپایداری دهه‌ی چهل و دیر رسیدن تو به آن است که حالا وامی‌داردت در این وانفسای جفا بر ادب و هنر و فرهنگ، دل به بازیابی رد و نشانی از آن روزگار خوش کنی. آخر مگر نه این است که، در روشنای آن دهه، هنرمندانی بالیده‌ و تابیده‌اند که مهر ماندگاری بر کارهای خود زده‌اند!

پس در خیال و پس پلک‌های بسته، نقبی به نقش‌‌های مانده در یاد می‌زنی و نام‌هایی را به یاد می‌آوری. خسته از ابتذال واقعیت و گریزان از کسالت تکرار رو به آبستره می‌آوری و ناگهان سیراک ملکنیان را می‌بینی که آهسته ـ پیوسته به راه خود می‌رود و تو را پی خط‌ و خیال خود می‌کشاند. به تردید گامی پیش می‌گذاری، می‌ایستی، راه می‌افتی و می‌روی و از پرده‌ای به پرده‌ای دیگر سفر می‌کنی؛ از طرح به نقش و از نقش به نقاش می‌رسی و درنگ می‌کنی. همین‌که یقینی در تو پر و بال گرفت، دوباره به خط‌ها و فرم‌ها و رنگ‌ها رو می‌آوری تا با نگاهی تازه سفری دیگر را از سر بگیری.

می‌دانی که هنر آبستره در غرب از دل میل به رهایی از منطق خشک پرسپکتیو که از رنسانس تا قرن نوزده بر هنر آن خطه چیره بود، برآمده تا هنرمند برای بیان هنری دگرگونی‌های بنیادی زمانه‌ی نو زبانی بیابد — زبانی دیداری که خط و فرم و رنگ را چنان به‌ کار می‌گیرد که ترکیب حاصل از شباهت صوری به آن‌چه در جهان یافت می‌شود، سرباز می‌زند. پیدایی آبستره یعنی پایان بازنمایی عینی طبیعت و واقعیت؛ یا به بیان روشن‌تر، پایان تعهد و تمایل هنرمند به تکرار طبیعت و واقعیت. این را هم می‌دانی که گرچه مدرنیسم در هنر تجسمی ایران در حول و حوش دهه‌ی بیست پا گرفته، پیشینه‌ی هنر ایرانی ـ اسلامی بر پایه‌ی تکیه‌ بر تزیین با انتزاع الفت داشته. از همین هم شاید هست که برخی از نخستین نقاشان و تندیس‌سازان مدرن ایران در رویکرد خود به هنر آبستره، هریک به شیوه‌ای و به انگیزه‌ای، از ابزار و عناصر و بن‌مایه‌های بومی و ملی بهره گرفتند و چند تنی از آن‌ها با تداوم این بهره‌گیری آن را به یکی از ویژگی‌های سبک خود بدل کردند.

بی‌گمان صرف به کارگیری ماده و مایه و ابزار سنتی یا بومی، به هر سبب، به خودی خود ارزش‌‌‌آفرین نیست؛ و گویا بر پایه‌ی همین باور است که سیراک برخاسته از گروه آزاد، برخلاف تنی چند از این گروه و دیگرانی بیرون از این گروه، به هر آن‌چه ملی یا بومی یا سنتی‌ست، بی‌اعتنا می‌ماند. در آن زمان رونق اندیشه‌ی “بازگشت به اصل و هویت و سنت” و رواج رویکرد هنرمندان مدرن به نمودها و نمادهای بومی ـ سنتی، این بی‌اعتنایی نقاش شاید بیشتر از سرشت او آب می‌خورد تا از یک جهان‌نگری آگاهانه. اما آبشخور این رفتار هر چه باشد، خود آن نشان از نگرشی خاص به جهان دارد؛ نگرشی که او سال‌ها بعد در جایی، ساده و روشن و کوتاه، آن را چنین بیان می‌کند: “اگر یک هنرمند صادقانه کار کند، حتا اگر در یک جزیره‌ى دورافتاده باشد، به عقیده‌ى من می‌تواند هنرمندی اصیل، محکم و امروزی باشد. هیچ احتیاجی به این نیست که هنرمند به سنت‌های خود بازگردد. هنرمند امروز برای یک جزیره یا مملکت یا دین کار نمی‌کند، چون ادیان و زبان‌ها یکسان شده و رابطه‌ها گسترده شده است.”

شیفته‌ی رسم روز نشدن یعنی در شهرت آسان‌یاب را به روی خود بستن. می‌دانی که برای هنرمند روزگار نو که بی تکیه به ولی نعمتی، ناگزیر به گذر از خوان بقاست، این نام است که نان می‌آورد. بر این روال هنرمند اگر هم فریفته‌ی جادوی نام نباشد، نیازمند آن است تا دوام بیاورد. گویا نقاشان و تندیس‌گران بیش‌تر و سرراست‌تر از دیگر هنرمندان ‌به قید خریدار گرفتارند، چرا که بنا به رسم یا به‌ناگزیر کار بر پایه‌ی سفارش در میان‌شان رواج دارد. پس جبر نان و میل به ناز و نعمت چنان می‌کند که هنرمند، دست کم تا زمانی که پرآوازه نیست، بسته‌ی رسم روز و پسند روز می‌ماند. در این حال نقاشی که رسم و پسند روز را ندیده می‌گیرد و تن به کار سفارشی هم نمی‌دهد، نام و نان خود را به داو می‌گذارد. سیراک هم، چون هنرش را رها از “بند و باید”های بیرون از خود می‌خواهد، پروایی از پرداختن بهای این رها‌سازی ندارد. او بی‌هیاهو این بند را از پای هنرش باز می‌کند و برخلاف نیما که “سوزان” کار خود را دنبال می‌گیرد، با آرامشی “سهراب‌وار” نرم به راه خود می‌رود.

آن که “به راه خود می‌رود” تنهاست. این را خوب می‌دانی. سیراک هم این را می‌داند. شاید او هم مثل حافظ باور دارد “که گذرگاه عافیت تنگ است” و پس باید تنهارو باشد. یا شاید سیراک، فارغ از دغدغه‌های رندانه‌ی حافظ، ساده در خیال آن است که “بایدی” را به انجام برساند — بایدی که نه از بیرون، که از درون نقاش بر عهده‌ی او گذاشته می‌شود و جایی برای بند و باید های بیرونی باقی نمی‌گذارد. سیراک نه از زمره‌ی کسانی‌ست که هیاهوی بیرون را به جد می‌گیرند، و نه از آنانی که برای آفرینش کاری هنری نیازمند دستاویزی در بیرون از جهان درونی خود هستند. در عین حال او با جهان بیرون از خود در ستیز نیست و با دیگری و دیگران سر ناسازگاری ندارد. سیراک نقاشی‌ست که سرچشمه را در خود می‌جوید و دغدغه‌ی داوری دیگران را ندارد؛ نه در پی آن است که دنباله‌روی دیگری شود، و نه در پی دنباله‌رو می‌گردد. او نقاشی‌ست که سبک و سرخوشانه به زندگی می‌نگرد و سیراب از طبیعت هستی‌بخش خشنود به راه خود می‌رود.

جان آزاده‌ی نقاش او را به رهایی از قیدوبندهای دست و پاگیر و سپس به وارستگی‌ای می‌کشاند که از حد و مرز زندگی شخصی‌اش فراتر می‌رود و در کارش بازمی‌تابد. گرچه سر آن نداری که جبر و جزمی را بر خود و بر دیده‌های خود سوار کنی، خیال می‌کنی می‌توانی رد سلوک سیراک را در سیر خط و فرم و رنگش پی بگیری. با این باور که سودایی جز درنگ بر برداشت‌های خود نداری، سبک‌بار به تماشای طرح و نقش‌هایی می‌روی که بیش و پیش از هرچیز ترکیبی چشم‌گیر از سبکی و ژرفا را یک‌جا بر تو آشکار می‌کنند.

پی‌جوی آمیزش زیبای سبکی و ژرفا راهی می‌شوی و تماشا را با طرح‌ها سر می‌گیری. با این گمان که نقاش ناگزیر از استادی در طراحی‌ست، به کارها نگاه می‌کنی و از مهارت دست سیراک حظ می‌بری. بی‌‌‌‌‌‌تردید صورتگری‌های دوره‌ی نوجوانی و جوانی و مشق مدام سال‌های یادگیری و عادت به طرح‌زنی هرروزه هنرمند را به این خبرگی رسانده. اما آن‌چه استادی تکنیکی را از چارچوب زبردستی حرفه‌ای فراتر می‌برد، خیال‌انگیزی نهفته در طرح‌ها و نیز برخورداری آن‌ها از ایجاز یا کوتاهی و فشردگی است. لطف و زیبایی کارها از این مایه می گیرد که سیراک آن‌چه را به چشم می‌بیند، پس از گذراندن از صافی ذهن خیال‌پرور خود بر روی کاغذ می‌آورد. هوشمندی طرح‌ها هم از بینشی‌ست که از تامل و تجربه برمی‌خیزد و طراح را وامی‌دارد تا با پرهیز از نمایش صوری استادی خود، توانایی خود را در زدودن زیادی‌ها نشان دهد. بر این روال آن مهارت بی‌چون و چرا طرح را از سنگینی هر خط بی‌جا و بیهوده و تکراری رها می‌کند تا طراح با کم‌ترین و گویاترین خط‌ها طرحی بزند که استواری‌‌‌‌اش را از ایجازش می‌گیرد — ایجازی که در نقش‌ها هم حضور دارد و از ویژگی‌های سبک سیراک است.

ویژگی دیگری که افسونت می‌کند، چیزی‌ست که شاید بشود آن را “پرباری و کم‌نمایی” نامید. می‌شود آن را برآمده یا پی‌آمده‌ی ایجاز دانست، اما با آن یکی نیست و از آن فراتر می‌رود. حالا به خط و فرم و رنگ نگاه می‌کنی و در همه نشان آشکار “بسنده‌کاری” یا قناعت نقاش را می‌بینی که در پرهیز سنجیده‌ از اسراف و پرنمایی و نیز پافشاری بر رسیدن به سرشاری و سیرابی از گذر دست‌یابی به “اندک” نمود می‌یابد – اندکی که کافی‌ست و بسی بیش از “بسیار” خرسندی می‌آورد. نقاش نه تنها در خط‌هایش به اندازه‌‌ای که بس می‌داند بسنده می‌کند، که در سطح و حجم و رنگ هم رویه‌ی “کم‌مصرفی” را به کار می‌بندد. سیراک نه همه‌ی فضای بوم را اشغال می‌کند، و نه آن را از خط و فرم و رنگ لبالب و انباشته می‌کند.

بر این روال در ترکیب‌بندی‌های نقاش تعادل و توازنی می‌یابی که حکایت از هم‌‌نشینی و هم‌سازی عناصر و اجزای گوناگون دارد. کنتراست‌ها سودای رو کردن ستیز ندارند و به آشکار کردن تفاوت‌ها اکتفا می‌کنند. طرح و نقش‌ها همه‌ی فضا را نمی‌گیرند تا بتوانند در کنار تهی فضا پری خود را بهتر بنمایانند. رنگ هم تند و چشمگیر و فراوان نمی‌شود و فروتن می‌ماند تا عرصه را بر خط و فرم تنگ نکند. گرچه در تماشای کارهای سیراک خط را چیره می‌بینی، این چیرگی خودنما نیست و از نمود عناصر دیگر نمی‌کاهد. نقطه‌ای که خط می‌شود، خطی که به سطح می‌رسد، سطحی که حجمی می‌سازد، و رنگی که بی‌تفاخر در کنار بی‌رنگی بر بوم می‌نشیند، همه از آشکارگی سهمی می‌برند و در هم‌کناری با یکدیگر قرار می‌یابند.

خیال می‌کنی که چنین قراری به قرار اجزا و عناصر گوناگون در آن طبیعتی می‌ماند که از نگاه لائودزو “رهرو دائوست”. بی‌سبب نیست که در خط و نقش سیراک لایه‌ها و رگه‌ها و بند‌ها و بافت‌های نهان طبیعت آشکار می‌شوند و، در گردش و چرخش نرم و نادیدنی دست او، نرم و رام می‌پویند. این پویش چنان و چندان است که تماشاگر صورت عریان طبیعت و جهان پیرامون را از یاد می‌برد و به خیال چون و چرا در کار فاصله‌اندازی نقاش نمی‌افتد. نگاه، پی‌گیر جنبش آرام خط‌ها و فرم‌ها، شیفته‌ی خیال‌انگیزی سرشار نقش‌ها می‌شود.

عاقبت آموخته از سلوک نقاش، دست از تماشا می‌کشی تا حظ بسیار از گذر دست‌یابی به اندک را از دست ندهی. گمان می‌کنی که حرفی داری که باید به سیراک بگویی. می‌خواهی بگویی که: نقاش‌‌ترین نقاش آنی‌ست که آزاده‌جان است، که به راه خود می‌رود و به سرشت خود پاسخ می‌دهد، که نقش را نه از صورت طبیعت و جهان که از سیرت طبیعت و جهان بیرون می‌کشد، که سبک می‌رود و ژرف می‌بیند، که…

اما سیراک این حرف‌ها را می‌داند. همین هم هست که رفته تا طرحی دیگر و نقشی دیگر بزند. خاموش می‌مانی و به تماشا برمی گردی تا به ماندگاری کارهای او گواهی بدهی.

شهریور ۸۸

 

عکس سیراک ملکانیان  از رومیسا مفیدی در لینک زیر

http://www.romisamofidi.com/gallery/?level=picture&id=33