عباس شکری

روز دهم دسامبر هر سال در سراسر جهان، به نام “روز سازمان ملل” نام نهاده شده و هزاران نفر از مردم دنیا در گوشه گوشه ی جهان برای گرامیداشت این روز برنامه های ویژه ای برگزار می کنند. در این برنامه ها ضمن ارج گذاری به ایده برپایی سازمان ملل، به عنوان نهادی که بتواند صلح جهانی را پاسداری کند، هم چنان اعتراض هایی به شکل اداره این نهاد بین المللی روی می دهد که به باور نویسنده ی این سطور نیز به حق است. به قول “منصور کوشان” در مقاله ای که دوازده سال پیش در بزرگداشت همین روز و در شهر اسلو ارایه کرد، چرا در سازمان ملل، فقط این دولت ها هستند که کرسی دارند و حق تصمیم گیری بر ملت هایی که اصلا نماینده ی واقعی آنها نیستند؟ نمونه ی بارز این حرکت نادرست را در رابطه با ایران شاهد بوده ایم؛ احمدی نژاد نماینده ی رسمی و قانونی مردم ایران نیست که هیچ، مردم با خون خود بر به ناحق بودن او به پا خاسته اند، اما در سازمان ملل چون دولت ها باید برای انسان هایی که آینده ساز جهان اند، تصمیم بگیرند، احمدی نژاد حضور می یابد و بر کرسی نمایندگی مردم ایران تکیه می زند. یا همه ی آن کشورهایی که حتا حاضر نمی شوند به خاطر منافع اقتصادی و روابط دیپلماتیک شان در برنامه ی توزیع جایزه ی صلح نوبل شرکت کنند به این بهانه ی واهی که مثلا از پیش برنامه ای دیگر طرح ریزی شده بوده است. این بهانه آن قدر واهی و خارج از مناسبات دیپلماتیک است که برای هیچ کس قابل قبول نیست. این را می گویم که همه ی سفارت خانه های خارجی در شهر اسلو می دانند که روز دهم دسامبر هر سال از آنها برای حضور در جشن اعطای جایزه ی صلح نوبل دعوت می شود و بنابراین برای این روز از پیش هیچ برنامه ای طرح نمی ریزند.

در سازمان ملل متحد، واحدهای گوناگونی برای  بررسی مسایل جهان وجود دارد که از آن جمله است شورای حقوق بشر سازمان ملل. در این شورا که به تازگی هم پاگرفته است، کشورهای مختلف عضو هستند تا به مشکلات حقوق بشری در کشورهای عضو رسیدگی کنند، کاری که اصلا انگار امکان پذیر نیست یا اگر امکان بررسی وجود دارد، قصد این کار در کشورهای عضو در سطح حرف زدن و نه عمل وجود دارد. پایمال شدن حقوق انسان ها نه تنها در کشورهای غیردموکراتیک که اکنون در کشورهای موسوم و مشهور به متمدن و پیشرفته نیز با نام های مختلفی جاری و ساری است. نگاهی به پدیده ای به نام “پناهندگی” و دشواری هایی که چه بخواهیم و چه نخواهیم همراه با آن است، سرنوشت تلخی که برای بخش بزرگی از این پناهجویان که مابه ازاء دولت های ضدحقوق بشری اند، نیز بر ما روشن می شود. هم اکنون دولت نروژ یکی از کشورهای عضو شورای حقوق بشر است و غیر از این نیز، بوق و کرنای هواداری این کشور از حقوق بشر نیز گوش زمین و زمان را کر کرده است. همین کشور نروژ اما با پناهجویان رفتاری دارد که به هیچ وجه با ساختارهای انسانی هماهنگ نیست. کشوری که در افغانستان سرباز دارد و تا امروز چهار سربازش در آن سرزمین کشته شده اند، دسته دسته افغان هایی که از ظلم و جور طالبان از یک سو و از بی مدیریتی دولت کنونی از طرف دیگر به تنگ آمده اند و با به حراج گذاشتن همه ی دارایی خود راهی دیار غرب مثلا نروژ می شوند را باز به همان دام مرگ بازمی گرداند. کشوری که همراه با سوئد و کانادا، در به تصویب رسیدن قطعنامه علیه ایران در عدم رعایت موازین حقوق بشر، گام پیش گذاشت و موجب شد که این قطعنامه به تصویب برسد، خود نیز صدها ایرانی پناهجو را یا بلاتکلیف نگاه داشته یا پس از دو پاسخ منفی، حکم اخراج شان از خاک نروژ را صادر کرده است. در برخورد با این سیاست، باید یاد قسم حضرت عباس و دم خروس افتاد که تلاش برای تصویب قطعنامه علیه ایران به خاطر عدم رعایت حقوق بشر، را باور کنیم یا احکام هر روزه تان علیه پناهجویان ایرانی را. در حکم های صادر شده از جمله آمده است: “شلاق شکنجه نیست”، از صادر کننده ی حکم می پرسم، اگر شلاق خوردن و یا شلاق زدن، شکنجه نیست، پس چیست؟اینها پناهجویی که اکنون به خاطر ضربه هایی که در زندان جمهوری اسلامی به سرش خورده، با بیماری غش روبرو است و دکترهای متخصص نیز تأیید کرده اند که اگر ضربه به سرش نمی خورد، با این بیماری دست به گریبان نبود و اکنون نیز در بیمارستان بستری است، حکم اخراج می دهند. در توجیه این حکم غیرانسانی هم می گویند؛ در ایران هم برای مداوای این بیماری امکانات لازم وجود دارد. انگار این پناهجو برای درمان و دارو به نروژ پناهنده شده. این”هواداران”حقوق بشر، صورت مسأله را پاک می کنند تا به این نتیجه برسند که مبادا شرکت های نفتی نروژی قراردادهای آن چنانی شان به مخاطره بیفتد. مدعیان حقوق بشر، پا را از این هم فراتر می گذارند و به دخترها و پسرهای هم جنس گرا، حکم اخراج می دهند که این کار در ایران در صورتی موجب زندان و شکنجه می شود که در ملاء عام انجام شود و در پشت درهای بسته اشکالی ندارد. می بینید، حقوق بشر هم غربی و شرقی دارد، سیاه و سفید دارد، اروپایی و غیراروپایی دارد و اکنون اگر “نوبل” زنده بود آیا باز هم وصیت می کرد که جایزه ی صلح نوبل را کشور نروژ اعطا کند؟  برای رسیدن به حقوق انسانی و رعایت مواد مندرج در اعلامیه حقوق بشر که جزء لاینفک سازمان ملل است، راهی بس دراز پشت سر گذاشته شده است. به همین خاطر بخشی از نوشته ی Romuald Scioraکه در هفته نامه ی لوموند دیپلماتیک به چاپ رسیده است و نشان دهنده ی راه دراز رسیدن به سازمان ملل می باشد، را برگزیده ام که در زیر می خوانید.

 

***

راهی که پیموده شد تا سرانجام به بنیانگذاری سازمان ملل متحد انجامید، راهی بس دشوار، طولانی و پر خس و خار بود. با این همه، زنان و مردان خردمند بسیاری ایده ی تأسیس سازمانی فراگیر که بتواند از صلح جهانی پاسداری کند، را در سر داشته و برای راه اندازی آن کوشش و تلاش کرده اند.

“آیا شیوه و وسیله ای می توان یافت که انسان ها را از تهدید جنگ برهاند؟” در سال ۱۹۳۲ مؤسسه بین المللی همکاری فکری در پاریس وابسته به جامعه مللی که دوازده سال پیش از آن بنیاد یافته بود این سئوال را به همین شکل از زیگموند فروید و آلبرت اینشتین پرسیده بود. اینشتین که درست همانند فروید، رنج ها و آلام جنگ را عمیقا ناپذیرفتنی می دانست این پرسش را “مهمترین دغدغه در نظام فرهنگ و تمدن بشری” توصیف کرده بود.

در نامه نگاری هائی که پس از آن میان این دو اندیشمند و پژوهشگر رد و بدل شد، فروید نخست با شگفتی می پرسید چگونه است که “هنوز توافقی که همه بشریت با آن همداستان باشند جنگ را ممنوع نکرده است”، اما این نهاد همان وقت هم نواقص و کمبودهای خود را بدان حد آشکار ساخته بود که روانشناس و متخصص اعصاب اتریشی را برآن دارد تا با تأسف اذعان کند که “جامعه ملل از نیروئی خاص خود برخوردار نیست و نمی تواند بدان دست یابد مگر آنکه اعضای این انجمن تازه، یعنی دولت های گوناگون، چنین نیروئی را در اختیار آن بگذارند”.

بذل توجهی هشدار دهنده که دلنگرانی آینده ای را نیز در خود داشت و در آن روزگار، بسیار پیش از وقت پژواک همان ایرادهای اصلی بود که امروز هم از سازمان ملل متحد گرفته می شود که توان و ظرفیت اقدام وی هنوز به حسن نیت و خیر خواهی دولت های عضو وابسته است.

از اینرو چگونه می توان از آفت جنگ دوری گزید که از زمان های دور و دراز بر انسانیت تاخته است، و همانگونه که اینشتین در تاریخ ۳۰ ژوئیه ۱۹۳۲ در همان نامه نگاری ها نوشت، از آن “شهوت قدرت” بیکرانی زاده می شود “که طبقه حاکم یک کشور بروز می دهند”، یعنی “اقلیت کوچکی که توده عظیم مردمی که از جنگ، جز درد و رنج و فقر و ناداری نصیبی ندارند” را به بردگی گرفته اند؟

اینشتین به سهم خود پاسخی ابتدائی به این پرسش می داد:”طریقی که به امنیت بین المللی راه می گشاید دولت ها را به از دست نهادن بخشی از آزادی عمل و به دیگر سخن، بخشی از حاکمیت خویش وا می دارد و هیچ جای شکی نیست که کسی نخواهد توانست گذار دیگری جز این به سوی چنین امنیتی بیابد.” بیانیه ای بی باکانه و با چنان تجددخواهی شگفت آوری که موضوع بحث و گفتگوی همین امروز نیز هست.

در فرجام گفتگو میان دو چهره روشنفکر در اینباره، فروید این گمانه را ارائه داد که “هرکس در راه گسترش فرهنگ بکوشد علیه جنگ نیز کوشیده است.”

آیا فرهنگ چاره نهائی است؟ این نظر یادآور نظر دیگری است که در سال ۱۸۸۹ برتا فون سوتنر، یکی از پرشورترین مبارزان صلح جوی تاریخ مدرن مطرح می کرد: اگر “جنگ خود نفی فرهنگ باشد”، لاجرم همین فرهنگ می تواند وسیله ای برای پایان دادن به جنگ باشد. سپس وقتی دوستش آلفرد نوبل تازه به فکر وقف بخش مهمی از ثروت خویش برای صلح افتاده، اما هنوز دودل بود، دست از به ستوه آوردن وی بر نمی داشت. او که از تردیدهای نوبل از کوره به در رفته بود، روز ۱۵ فوریه ۱۸۹۳ با لحنی برآشفته به وی نوشت “دائما به طرح صلح ما انگ مزنید که یک رؤیاست به شما اطمینان می دهم که پیشرفت به سوی عدالت یقینا خواب و خیال نیست، قانون و شرف تمدن امروز است”.

برتا فون سوتنر که آلفرد نوبل را مجاب کرد تا جایزه مشهور صلح خود را به وجود آورد، نخستین زنی بود که نه سال پس از درگذشت نوبل، یعنی در سال ۱۹۰۵ به دریافت این جایزه مفتخر شد. برتا فون سوتنر از اینکه ملت ها بتوانند صادقانه به اختیار خویش در راه صلح بکوشند به طور مشروح تردیدهای خود را بیان داشته بود. او از زبان فردریک یکی از شخصیت های داستان بلندش با عنوان “نابود باد سلاح ها!” می پرسید “ملت ها؟ یا دیپلمات ها و عالیجنابان. از خود مردم بپرسید و خواهید دید که جواب دیگری به شما خواهند داد! نزد اینها، آرزوی صلح اصالت دارد و از صمیم قلب احساس می شود”. (این داستان که در اروپا نشر بسیار گسترده ای یافت، چنان محکومیت نیشدار و گزنده ای از میلیتاریسم را در بر داشت که اثر ژرفی بر خوانندگان خود نهاد و تا مدتها آنرا به عنوان یکی از بهترین استدلال ها برای آموزش صلح بر می شمردند). با اینهمه سوتنر نیز قبول داشت که شاید تنها وسیله واقعی پرهیز از ستیزه ها و رنج های بشری کوششی مشترک، واقعی و استوار میان ملت ها باشد که سندی که همگی بدان بپیوندند بر آن صحه بگذارد و در هیبت ساختاری بین المللی فعلیت یابد:”چرا تمام دولت های متمدن اروپائی همگی با هم در یک میثاق، یا جامعه ای مشارکت نمی جویند؟ آیا این آسانترین وسیله نیست؟”

در سخنرانی خود به مناسبت دریافت جایزه نوبل در تاریخ ۱۸ آوریل ۱۹۰۶، برتا فون سوتنر که پیراهن سیاهی بر تن داشت، با چهره ای آرام و با وقار اما صدائی که هیجان در آن اندکی گره انداخته بود یادآور شد که روز ۱۷ اکتبر ۱۹۰۴، هنگامی که تئودور روزولت بیست و ششمین رئیس جمهور ایالات متحده رهبری آن کشور را بر عهده داشت، وی را در کاخ سفید به حضور پذیرفته و به وی گفته بود که:”صلح از راه می رسد، یقینا می رسد، اما گام به گام.” و او به تأکید به روزولت گفته بود که دولت کشورش و دول سایر کشورهای جهان وظیفه خویش را بازشناخته اند تا “فرا رسیدن زمانه ای را جلو اندازند که شمشیر دیگر داور میان ملت ها نباشد”

اندیشه تجمع به صورت واحد و یا مجامع ملت ها یا دولت ها به منظور کوشش از طریق گفتگو، برای پرهیز از رخدادی زیان بار و جبران ناپذیر به سپیده دم تاریخ ما باز می گردد. چنین اشکالی از اتحاد ها از همان دوران باستان، خود حتی یگانه امید بقای بسیاری از قبایل و جوامع، مشخصا برای ایستادگی در برابر مهاجمان و تهدید آنها به کشتار و قتل عام بوده است. بدینگونه [ملت ها] در طول قرن ها با اشکال گوناگون هم پیمانی های بین المللی یا منطقه ای آشنائی یافتند، نظیر عهدنامه وستفالی، که در سال ۱۸۴۸ هنگام نخستین کنگره مدرن دیپلماتیک به تصویب رسید و به جنگ سی ساله ای پایان بخشید (که بسیاری از سرزمین هائی را درگیر ساخته بود که امروزه اروپا خوانده می شود) و در عین حال نخستین باری بود که مجمعی [متشکل از نمایندگان ملت ها] به گونه ای بر پیدایش کشورهای سرزمینی، همچون واحد سیاسی در هیبتی کامل صحه می نهاد.

اما به راستی کنگره وین بود که به انگیزش عزم کشورهای پیروز بر ناپلئون، برای حفاظت از خویش در برابر هرگونه وسوسه فرانسه به تجاوزی دیگربار و به منظور اعاده سرحدات پیش از انقلاب ۱۷۸۹ فرانسه، نخستین مرحله مهم در برافراشتن بنای یک سازمان میان دولتی را رقم زد و مفهوم همکاری بین المللی را پدید آورد…

از همان فردای کنگره وین، کمیسیون مرکزی ناظر بر کشتیرانی به روی رودخانه راین که از قرارداد سال ۱۸۰۴ میان فرانسه و آلمان مایه گرفته بود، در سال ۱۸۱۶ رسما در سیمای نخستین سازمان بین المللی که تا آنزمان پدید آمده بود کار خود را آغاز کرد. کمیسیون مزبور البته نهادی بود که اهداف بسیار محدودی پیش رو داشت و به ایجاد موازین و مقرراتی کمر بسته بود تا به شیوه ای آشتی جویانه تمامی جنبه های کشتیرانی به روی این رودخانه و رفت و آمد پیرامون آنرا سامان دهد. این کمیسیون امروز هم همچنان فعال و مقر آن در استرازبورگ است. ایجاد اتحادیه بین المللی تلگراف در سال ۱۸۶۵ به دنبال آن آمد که در سال ۱۹۳۲ نام اتحادیه بین المللی مخابرات راه دور را به خود گرفت (UIT) و اکنون در ژنو مستقر است. اندکی پس از آن اتحادیه پستی جهانی (UPU) در سال ۱۸۷۴ تأسیس شد که در برن پایتخت سوئیس قرار دارد. هردو این نهاد ها پس از برپائی سازمان ملل متحد به آن پیوستند و همچنان سرگرم فعالیت اند.

اتحادیه بین المجالس (UIP) که در سال ۱۸۸۹ به ابتکار ولیام راندال کرمر (William Randal Cremer)  صلح دوست بریتانیائی و عضو مجلس نمایندگان آن کشور و فردیگ پسی، بنیانگذار اتحاد بین المللی و دائم صلح و عضو مجلس ملی فرانسه به وجود آمد، ابتکار دیگری به منظور سازماندهی بود که پیشرو و پیشگام جامعه ملل به شمار می رود. مقر این اتحادیه که همچنان فعال است پس از استقرار در برن و سپس در بروکسل، اینک در ژنو قرار دارد. اتحادیه مزبور نخستین سازمان سیاسی به واقع جهان گستر با اهداف ترویج حکمیت بین المللی و صلح در جهان بوده، از آنرو که این نهاد پای پارلمان ها و نه دولت ها را به میان می کشد، البته اختیاراتی محدود دارد. با اینهمه از آنرو که در ایجاد گفتگو و بیداری وجدان بین المللی سهمی داشته، از عهده نقشی بسیار سودمند برآمده است.

اندکی بعد در سال ۱۸۹۲ دفتر بین الملل صلح (BIP)  در برن پایه گذاری شد که برتا فون سوتنر تا هنگام درگذشتش در سال ۱۹۱۴ نایب رئیس آن بود. جایزه صلح نوبل در سال ۱۹۱۰ به این دفتر داده شد. امروز این سازمان غیر دولتی که پایگاه آن از سال ۱۹۲۴ بدینسو به ژنو منتقل گردیده، یک شبکه جهانی صلح است که بیست سازمان بین المللی و نزدیک به سیصد سازمان ملی و محلی یا اعضای منفردی را در خود جای داده که در هفتاد کشور جهان پراکنده اند و کنش آن بیشتر به باشگاهی برای تأمل و اندیشه می ماند. این سازمان همچنان رکن فشار بسیار فعالی است که به سود خلع سلاح مبارزه می کند و می کوشد که دیگران را در بینش خویش از جهانی سهیم سازد که کابوس جنگ بر آن سایه نیانداخته باشد.

 کنفرانس بین المللی صلح که به دعوت تزار نیکلای دوم، امپراتور روسیه و ویلهلمینه ملکه هلند بیست و شش ملت را در سال ۱۸۹۹ در لاهه گرد آورده بود و برتا فون سوتنر و دیگر صلحدوستان در آن حضور یافتند، به ایجاد دیوان داوری بین المللی لاهه انجامید که ساز و کاری جهت تسهیل تسویه آشتی جویانه اختلافات بین المللی بود که همچنان پا برجاست.

 به دنبال کنفرانس نخست، گردهمائی دومی در سال ۱۹۰۷ برگزار شد که با گشودن درهای خویش به روی مجموع ۴۴ کشور، اصل تساوی دولت ها در حاکمیت را پا برجای داشت. این دو کنفرانس که هردو را کنوانسیون نیز می نامیدند، همانند گونه ای پیشقراول مقاوله نامه های سال ۱۹۴۹ ژنو به شمار رفته اند، اما جنگ این جهش ها به سوی آرمان صلح را موقتا در هم شکست، یعنی درست همان آفتی که این گردهمائی های بین المللی می خواستند به هر قیمت شده از آن بپرهیزند…

گرچه عهدنامه وستفالی و کنگره وین پس از وقوع جنگ ها پا به میدان نهادند و در شمار کوشش هائی به منظور برقراری مجدد صلح بشمار می آمدند، در عوض آنچه “نظام کنگره ها” نامیده شد و از وین سر برداشت، دقیقاً هدف خویش را برآن نهاده بود تا با تشویق متخاصمان به گردهمآئی به منظور بحث و گفتگوئی رویاروی درباره اختلافات خود از فوران هرگونه کشمکش مسلح پیشگیری کند. با اینهمه این کنگره ها نوعا به طرز گسترده ای با توافق غیر رسمی اداره می شدند و هیچ مدرک رسمی یا اساسنامه ای در دست نیست که اجازه دهد فعالیت آنها را چه از نظر تشکیلات و چه از لحاظ تصمیمات گرفته شده، تائید و یا رد نمود.

روز ۱۸ژانویه ۱۹۱۸، توماس وودرو ویلسون، بیست و هشتمین رئیس جمهور ایالات متحده در برابر کنگره آمریکا نطق مشهوری با عنوان “صلح در جهان به قصد برقراری دموکراسی” ایراد کرد که در آن چهارده اصلی را برشمرد که به عقیده وی برای دستیابی به صلح ضروری بود. نطقی که هدفش آن بود که به کنگره و مردم آمریکا نشان دهد که ورود ایالات متحده به جنگ به دغدغه رعایت حرمت اصول اخلاقی کاملا توجیه پذیر بوده است. اصل چهاردهم ایجاد نهادی را پیشنهاد می کرد که بعدها به صورت جامعه ملل در آمد:”بر مبنی همپیمانی های ویژه، انجمنی عمومی از ملت ها را می باید تشکیل داد که هدفش آن باشد که تضمین های متقابل [برای صیانت از] استقلال سیاسی و تمامیت ارضی به کشورهای کوچک، درست همانند کشورهای بزرگ، عرضه دارد.”

سرانجام یازده ماه بعد در تاریخ ۱۱ نوامبر ۱۹۱۸ پیمان ترک مخاصمه با آلمانی ها، نخست برای مدت سی و شش روز به امضا رسید، اما تا تکمیل عهدنامه صلح مرتبا تمدید شد.

ناچار می بایستی تا ماه ژانویه ۱۹۱۹ چشم به راه بود تا کنفرانس صلح به ریاست ویلسون رئیس جمهور آمریکا در پاریس برگزار شود.کنفرانسی که چهار عضو اصلی بر کارهای آن چیرگی داشتند: رئیس جمهور آمریکا، دیوید لوید جورج نماینده امپراتوری بریتانیا، ویتوریو امانوئل اورلاندو به نمایندگی ایتالیا و جورج کلمانسو رئیس دولت فرانسه. این کنفرانس (که شکست خوردگان جنگ را از آن کنار گذاشته بودند) بیست و هفت کشور را گرد هم آورد؛ این کنفرانس نه فقط به زودی موجب پیدایش عهدنامه های مهمی شد، بلکه به توافقی اصولی درباره وجود یک جامعه ملل نیز انجامید، که در ۲۸ آوریل ۱۹۱۹ بر میثاق جامعه ملل صحه نهاد. پنج سال بعد از سوءقصد سارایه وو، یعنی درست در روز ۲۸ ژوئن، سالگرد آن واقعه، عهدنامه صلح میان آلمان و متفقین با الهام از چهارده اصل رئیس جمهور ویلسون در تالار آئینه های کاخ ورسای به امضاء رسید و به عهدنامه ورسای شهرت یافت. نخستین بخش این عهدنامه بر ایجاد جامعه ملل متحد تصریح داشت.

 

* عباس شکری دارای دکترا در رشته ی “ارتباطات و روزنامه نگاری”، پژوهشگر خبرگزاری نروژ، نویسنده و مترجم آزاد و از همکاران تحریریه شهروند در اسلو ـ نروژ است که بویژه اتفاقات آن بخش از اروپا را پوشش می دهد.