من “نه من” هستم. آره درست شنیدی. نه اینکه فکر کنی که من از “من” بیزارم. درست برعکس، “من” وقتیکه سالم است و روح دارد خیلی هم دوستش دارم. اما از وقتی که متوجه شدم که توی “من” خیلی خرده شیشه وجود دارد، دیگر آن اعتماد عمیق را بهش ندارم. در حقیقت یکجوری درون “من” برایم خالی خالی شده است. این شک از نه سالگی در من به وجود آمد. از آن زمان که دختر همسایه از من خواست که برایش یک نقاشی بکشم و او نقاشی مرا با سرعتی ماورا تصور، کار هنری خودش قلمداد کرد. نقاشی من با نام او روی دیوار نصب شد و “من” ناگهان با یک “من پاک کن” حرفه ای یا شاید هم غریزی به کلی محو شدم. حتی نتوانستم اعاده منیت بکنم چون به طور غیر منتظره ای مات و منگ شده بودم. و در آن حس بی عملی کشنده، فهمیدم که “من” قابل دزدیده شدن است. و “من” قابلیت های زیادی دارد که مرا کاملا از هستی ساقط کند.

طرح از محمود معراجی

می دانم بعد از خواندن همین پاراگراف کلیک می کنی روی یک داستانک دیگر. چون نمی خواهی چیزی را بخوانی که تو را در مقابل خودت می ایستاند و به یادت می آورد که کیستی. تو فقط می خواهی هرهر بخندی….آره هرهر…

می فهمی چه می گویم؟

من فقط به خاطر تو که هنوز “نه من” را نمی شناسی و اگر هم می شناسی شانه هایت را بالا می اندازی و چشمهایت را بر می گردانی، می گویم “من”…تو هم مثل دختر همسایه، دو سه ساله بودی که یاد گرفتی که کلمات را از دهان هوشمندان بخشنده مهربان بدزدی، آنها را از آن خودت بکنی و با چینش نامتجانسی معنایشان را ازشان بگیری و با لودگی مردم را بخندانی تا آنها تو را مثل تاج ستارگان هالیوود روی سرشان بگذارند و مثل مگسان دور شیرینی نیش هایشان را توی لب هایی که اغواگری را از بازیگران تلویزیون آموخته اند، فرو کنند.

چه حیف،  حالا که دیگر حرف زدن هم از یادت رفته است!

“من” تو را خوب می شناسم و بازیهای جدیدت را فوت آبم و می دانم برای گفتن این اصطلاحات قدیمی مرا از نسل دایناسورها می دانی. چون نمی خواهم زبان فیسبوکی به کار ببرم و مثل تو بدون آنکه فکر بکنم جمله های فیسبوکی را نشخوار کنم.

آره، درست حدس زده بودم که همین حالا شروع می کنی به خمیازه کشیدن! این حربه ای است که به من بگویی که من یک مورچه ام روی پیراهن تو و تو با بی اعتنایی مرا با یک تیفرنگ پرتاب می کنی روی زمین. و دوست داری که به من نشان بدهی که من برای تو نامریی هستم. تو چه ساده لوحی که مرا ساده لوح تصور می کنی. آخر چطور نمی بینی که وقتی که من به تو نگاه می کنم تمام تنت، حتی سفیدی چشمهایت را می بینم که با کلمه “من” خالکوبی شده است. تو فکر می کنی چه ترکیب خطاطی زیبایی، درست مثل آثار هنرمندان مدرن!

تو اصلا متوجه نیستی که “من” مثل یک چشم الکترونیکی همه جا شاهد تغییرات لحظه به لحظه تو هستم و به خاطر این، دست ماموران اطلاعات اینترنتی را از پشت بسته ام! مثلا همین امروز صبح که سوار قطار شده ام که به سر کار بروم، قطارکه حرکتش کند شده است و مثل مورچه های آهنی راه می رود، از پنجره به خیابان نگاه می کنم. و می بینم که همزادت نشسته است زیر آفتاب پشت پنجره یک کافه و سرش توی صفحه آی فونش خم شده است. “من” می دانم که حتما دارد هایکوهای روزمرگی های فیس بوکی را می خواند. عجله دارم که به محل کارم برسم. به خودم می گویم چه عجله بی معنایی!!  ایستاده ام در شلوغی واگن قطار. تو هم نشسته ای ولو روی صندلی مقابلم و برای کسی پیغام الکترونیکی می فرستی.  من به شدت حس می کنم که دوست دارم عاشق بشوم. به اطرافم نگاه می کنم تا یک “نه من” پیدا کنم. مردی ایستاده است به موازات من. قد بلندی دارد و لاغر اندام است. لبخند می زند و  به صندلی خالی اشاره می کند و می پرسد: دوست دارید بنشینید؟ می گویم: نه، این صندلی برای شما رزرو شده است! می پرسد: مطمئنید؟ می گویم: بله! مرد دوباره لبخند می زند و می نشیند. چشمهایش هم کمی برق می زند. می نشیند کنار تو. تو هیچ حرکتی نمی کنی. او کمی جا بجا می شود. اما هنوز ننشسته، کامپیوتر دستی اش را از توی کیفش در می آورد. قبل از اینکه  صفحه روشن بشود به من نگاه می کند و دوباره لبخند می زند. من لبخند او را جواب نمی دهم. به صداقت لبخندش مطمئن نیستم. بعد می بینم که دارد خبرهای روز را می خواند.

تو لبخند آن مرد را نمی بینی چون داری به یک تصویر نگاه می کنی.

من معمولا دوست ندارم روی صندلی بنشینم. حتی اگر از خستگی و بی حوصلگی بمیرم. دلیلش اینست که “من” در کمال تسلط به چشمها، انگشتان و صفحه روشن کامپیوترهای تو و همه همزادانت نگاه می کنم حتا اگر اینکار یک تخلف قانونی محسوب بشود! آخر تو و همزادانت آنقدر ساده انگارید که حاضرید مرا که در بالای سرتان ایستاده ام و نوشته هایتان را می خوانم، در کمال قساوت به دست پلیس بدهید،  اما اصلا به خودتان این زحمت را نمی دهید که ماموران مخفی اینترنتی را که در همان زمان تمام کلمات و حتا کلیک های شما را ضبط می کنند، شناسایی کنید. پس “من” در کمال قدرت و اعتماد به خود،  بالای سرتان می ایستم و همه کلیک های شما را می شمرم.

من یکبار تو را دیده بودم که در وسط عشقبازی با یک زن که هفته پیش با او در پارتی دوستت آشنا شده بودی، در همان حالت نعوظ، کامپیوتر دستی ات را از بالای تختخوابت برداشتی و به صفحه فیسبوکت نگاه کردی تا ببینی که چه کسی آهنگی را که پست کرده ای، لایک زده است!

چقدر حیف است که حرف زدن از یادت رفته است! فقط سرت را تکان می دهی و می گویی: م….ن…من..آره… من…

من بالای سرت ایستاده ام. حالا داری دوباره اسم خودت را گوگل می کنی. دوباره می روی توی فیسبوک. صفحه را از بالا تا پایین نگاه می کنی و بدون آنکه نوشته ها را بخوانی یا یوتوب ها را نگاه کنی، دکمه لایک را از بالا تا پایین صفحه فشار می دهی. من اسم تو را پنجاه بار در طول یکساعت ایستادن در قطار ساعت هشت صبح مرور می کنم.

تو موش آزمایشگاهی من شده ای، هر چند تو به من مثل یک مورچه مرده نگاه می کنی!

قطار حالا سوت می کشد و بدون آنکه در هیچ ایستگاهی توقف کند به پیش می رود. تو سرت را برنمی گردانی. اما آن مرد سرش را برمی گرداند، و دیگر به چشمهایم نگاه نمی کند چون من جواب لبخندش را نداده ام. مرد صفحه فیسبوکش را باز می کند. زنی در طرف راستم نی کافه لاته را توی حفره دهانش فرو می برد و چند لخته شیرین خامه ای آغشته با طعم توت فرنگی یا کارامل را هورتی می کشد بالا. تو صورتت را برمی گردانی و نگاه سریعی به او می اندازی. زن از پنجره به  بیرون نگاه می کند و آخرین قطعه توت فرنگی را از لوله نی بالا می کشد. ابروهایت در هم فرو می روند.

من امروز پیراهن بلندم را پوشیده ام و قصد دارم از قطار که پیاده می شوم، از بالای پل تا محل کارم رقص کنان بخوانم: “من نه منم نه من منم.”

قطار می ایستد. می گویی: فاک! و به سرعت از جایت بلند می شوی و از در قطار خارج می شوی.

مرد نگاهم می کند، منهم نگاهش می کنم. هر دو به طور بی معنایی لبخند می زنیم.

من پیاده می شوم. حس رقص از تنم بیرون رفته است. دلم می خواهد بروم سینما و یک فیلم عاشقانه ببینم که آدمها توی چشم همدیگر خیره نگاه می کنند.

۲۰۱۰ شیکاگو