این کتاب کوچک با مرگ سر ستیز دارد

“این سکته ی سگ مصب” واقعاً کتاب شعر است. وقتی این کتاب را از اکبر ذوالقرنین گرفتم، همان جا شروع کردم به خواندن یکی دو تا از شعرها تا به او بگویم آیا می خواهم در شب شعرش سخنی درباره ی کتابش بگویم یا نه. بعد که کتاب را بیشتر خواندم، دیدم نه، واجب است. توی قطار خواندمش، و دوباره هم در خانه خواندمش، چرا؟

اکبر ذوالقرنین در حال شعرخوانی

اجازه بدهید کمی حرف های گنده گنده بزنیم.

در “این سکته ی سگ مصب”، اکبر ذوالقرنین ما را در برابر تجربه ای می گذارد که خود نمی خواهیم دچار آن شویم. او این تجربه را با نتایج جالب آن طوری به ما منتقل می کند که با خود می گوییم این کتاب کوچک با مرگ سر ستیز دارد و این را من در بیمارستان هنگامی که نخستین شعر او را درباره ی سکته شنیدم، حس کردم. کسی که در بیمارستان سرطانی ها و سکته ای ها شب شعر راه بیندازد، همه ی بیماران را به مقاومت در برابر مرگ فراخوانده است.

کیست که نداند یکی از وظایف هنر و شاید مهمترین داعیه ی آن مبارزه با مرگ و ادعای جاودانگی است. این را به شکل های گوناگون در کارهای هنری و اصولا در سرشت هنر می بینیم. هنر مقاومتی است در برابر مرگ، تنها در هنر است که انسان جاودانه می شود، در هنر است که زنده می ماند و با آیندگان سخن می گوید. در علم بیشتر اثر انسان می ماند، آن هم تا جایی که کاربرد دارد، بعدا تنها نامی یا خاطره ای از او می ماند. در هنر است که حافظ اگر روزی تنها با چند هزار نفر سخن می گفت، امروز با میلیون ها سخن می گوید. در هنر است که آدمی دائم تکرار می شود. ما هنوز ریگ ودا، اوپانیشادها، اوستا، ایلیاد و اودیسه را با شوق و ذوق چاپ می کنیم و بازهم می خوانیم.

اکبر ذوالقرنین این کار را طوری انجام می دهد که انسان ناگزیر می شود برای خواندن عادی شعرش هم زمان بگذارد. او کاری می کند که خواننده ناگزیر شود برخی از پاره ها، مصراع ها یا حتی واژه ها را طوری بخواند که راه عادی و معمولی خواندن و گذشتن نیست. این تنها در شعر “آه” او نیست که انسان آه می کشد، شعرهای دیگری هم دارد که شما دلتان می خواهد همراه “نگاه” او هم آه بکشید. چنان جذب می شوید که زندگی و بدل آن، مرگ، را هم فراموش می کنید. در شعری که خودشان خواندند(با عنوان “خانه” ص ۸۴ کتاب)، هم چند بار آه آمده است.

نمی دانم یکی از بهترین غزل های رهی معیری یادتان هست یا نه:

نه دل مفتون دلبندی/ نه جان مدهوش دلخواهی

نه بر چشمان من اشکی/ نه بر لب های من آهی …

می توان این غزل را با ریتم نسبتاً تندی در ماهور خواند به طوری که ناگزیر باید در همه ی قافیه ها آه بکشیم. بگذارید باهم “آه” ذوالقرنین را بخوانیم و آه ها را بکشیم:

 

آه

هر سپیده

عطر نفس های تو را

نسیم می آورد پناه پنجره

آـــــــــ ه

پــــــــــاهــــــــایم چفت و

دستانم بسته است

تا پرستار بیاید و

پرده را بکشد کنار

هزار بار آ ـــــــــــــــ ه می کشم

آــــــــــــــ ه،

آـــــــــــ ه!

 

این آه ها برای شاعری که سکته کرده تنها آه نیست، تازه کردن نفسی است هم در تن و هم در روان برای رها شدن از خویش و روان شدن در شعر.

***

خوب حالا می خواهم شعر دیگری از کتاب را بخوانم که باعث شروع گفت وگویی تازه خواهد شد، شاید بسیاری از شما خوشتان نیاید و حمل بر بی ادبی و جسارت من بکنید، ولی این شعر طنز تندی است برای تنبلی ذهنی ما. حتی می توانم بگویم ابعاد این تنبلی وسیعتر از این است که به طور نمونه در این شعر می بینید. عنوان شعر هست “فارسی”(ص ۴۶ کتاب).

 

فارسی

این زبان مادری

ـ فارسی خودمان را می گویم ـ

چقدر “کردن” دارد …

باید ببخشید

رویم سیاه

زبانم لال

نگاه را می کنیم

فکر را می کنیم

سلام را هم که می کنیم

از عشق و حال و احوال گرفته

تا شادی و کیف و بوسه

حتا زندگی را هم می کنیم

ورزش و ناز و نوازش را نیز

مثل صلح و جنگ و نیایش

چنان که هر چه آزمایش و ویرایش را

دم به دم می کنیم

حالا بگو

آدمی مانند من

همدانیِ زمین خورده ای بی دست و پا

با این بَر و ریخت “چه واشه ام”

که هم انقلاب را کرده

هم سکته ی سگ مصب را

غلطی مانده نکرده باشم؟

گمان را که نمی شود کرد

من هم نمی کنم

شما چطور؟

 

اما چرا این را خواندم؟ برای این که یکی از گرفتاری های خودمان را به شما نشان بدهم. آری، این شعر انگشت بر تنبلی ذهنی کسانی نهاده است که نمی نگرند، نگاه می کنند، نمی اندیشند، فکر می کنند، نمی زیند، زندگی می کنند، نمی آزمایند، آزمایش می کنند، چاپ می کنند، در حالی که چه بسیار که می چاپند…

“فارسی” اشاره به نوعی فلج در زبان ما دارد. او به شوخی و جدی ما را از این راه برمی گرداند تا زبان زنده تری را برای بیان خود به کار بریم. ما وقتی می گوییم زندگی کردن، عصائی به دست یک فعل فارسی داده ایم، که بیشتر به کار ذهن ما می آید، زیستن آن عصا را از دست ما می گیرد و در عوض به ما می گوید که سری را که درد نمی کند دستمال نمی بندند حتی “مینداز خود را چو روباه شل!”. آیا “این سکته ی سگ مصب” در کار سلامت بخشیدن به ما نبوده است؟

کتاب را باید نه یک بار که چند بار خواند و فهمید که یکی از راه های گریختن از مرگ کدام است. کتاب، جدالی پیوسته با مرگ دارد. من درمانده ام که این چه نیرویی است در انسان که این طور محکم در برابر مرگ می ایستد، حرف می زند، می آفریند و زیبا می آفریند تا در “این سکته ی سگ مصب” حس کنید که انسانی که تولد او به معنای مرگ هم هست، برای ساختن، آفریدن، خلق زیبایی و شکوه زندگی، چه جان سختانه برمی خیزد.

گویا این مقاومت ویژه ی انسان است. به قول حافظ در انسان چیزی هست که بالاتر از “حد” انسانی است:

هواخواه توام جانا و می دانم که می دانی/ که هم نادیده می بینی و هم ننوشته می خوانی

ملک در سجده ی آدم زمین بوس تو نیت کرد/ که در ذات تو چیزی یافت بیش از حد انسانی

این انسان است که نادیده را می بیند و ننوشته را می خواند و بیش از “حیوان ناطق” است. انسان است که از “این سکته ی سگ مصب” هم زندگی و زیبایی می آفریند. این کتاب به ریش مرگ می خندد، شوخی می کند، آه می کشد و تجربه ای ناب از زندگی به دست می دهد.

 

* برخی از آثار دکتر علی حصوری:

ـ زبان فارسی در شعر امروز، انتشارات طهوری، ۱۳۴۹

ـ نوروزنامه خیام، نشر طهوری، ۱۳۵۷

ـ آخرین شاه، نشر چشمه، ۱۳۷۱

ـ سیاوشان، نشر چشمه، ۱۳۷۸

ـ ضحاک، نشر چشمه، ۱۳۸۰

ـ سرنوشت یک شمن، نشر چشمه، ۱۳۸۷

ـ حافظ از نگاهی دیگر، ۱۳۸۹