لحظات تصمیم‌گیری

از کودکی تا ییل

 من که در تگزاس بزرگ می ‌شدم، بقیه خانواده‌ ی بوش بخشی از جهانی بسیار متفاوت بود. شش سالم که بود به دیدن والدین بابا در گرینیچِ کانکتیکات رفتیم. از من دعوت کردند با آدم بزرگ‌ها شام بخورم. باید کت و کراوات می ‌پوشیدم، کاری که در میدلند هیچوقت نمی ‌کردم مگر در مدرسه ‌ی یکشنبه ‌ها. میز را با وقار چیده بودند. تا به حال ندیده بودم این همه قاشق و چنگال و چاقو منظم کنار هم چیده شده باشد. زنی با لباس سیاه و پیشبند سفید برایم سوپ قرمزی با قیافه ‌ی عجیب و غریب آورد که تکه‌ ی سفیدی وسطش بود. کمی چشیدم. وحشتناک بود. چیزی نگذشت که دیدم همه دارند به من نگاه می ‌کنند و منتظرند این غذای ویژه را تمام کنم. مادرم قبلا هشدار داده بود که بی ‌شکایت هر چه دادند بخورم، اما یادش رفته بود به آشپز بگوید مرا با کره‌ ی بادام زمینی و مربا بزرگ کرده و نه با بورش.

بوش دوره‌ ی خود در دبیرستان اندوور را به زحمت تمام کرد و گرچه در ورزش هم خیلی ستاره نبود، خود را در مرکز حادثه می‌یافت

از بابا حرف‌ های زیادی راجع به پدربزرگ و مادربزرگِ پدری ‌ام شنیده بودم. پدربزرگم، پرسکات بوش، خیلی قد بلند بود ـ از ۱۹۰ بالاتر می ‌زد و خنده‌ ای بزرگ و شخصیتی بزرگ داشت. در گرینیچ به عنوان کسب و کارداری موفق با صداقتِ بی ‌چون و چرا و به عنوان ناظر دیرینِ شورای شهر معروف بود. او در ضمن گلف ‌باز قهاری بود که رئیس انجمن گلف آمریکا بود و یکبار در مسابقات سینیور اوپنِ آمریکا (مسابقات گلف مخصوص افراد مسن-م) امتیاز ۶۶ گرفت.

در سال ۱۹۵۰، گمپی (اسمی که همه‌ ی ما رویش گذاشته بودیم)‌ نامزد مجلس سنا شد. با کمتر از هزار رای باخت و سیاست را گذاشت کنار. اما دو سال بعد، جمهوری‌ خواهان کانکتیکات قانعش کردند دوباره نامزد شود. این‌بار برنده شد.

ده سالم که بود به واشنگتن رفتم تا گمپی را ببینم. او و مادربزرگ مرا به تجمعی در خانه ‌ای در جورج ‌تاون بردند. بین بزرگترها که می ‌چرخیدم، گمپی بازویم را گرفت. گفت: «جورجی، می‌ خوام با یه نفر آشنات کنم.» مرا به سمت مردی غول ‌آسا برد، تنها مرد اتاق که به بلندی خودش بود.

گمپی به مرد گفت: «یکی از شهروندانِ حوزه ‌ات اینجاست». دست بزرگش، دست مرا بلعید. همکار گمپی، رهبر اکثریت سنا، لیندون ب. جانسون، گفت: «از‌ آشنایی ‌تون خوشحالم.»

پدربزرگم گاهی آدم خشکی می ‌شد. او از مکتب «بچه‌ ها باید دیده شوند اما شنیده نشوند» می‌ آمد که با بچه‌ پرروی پرحرفی مثل من بیگانه بود. انضباط را به سرعت و با اقتدار اجرا می‌ کرد؛ این ‌را وقتی فهمیدم که دمِ سگ محبوبش را کشیده بودم و دور تا دور اتاق دنبالم گذاشت. آن موقع فکر می‌کردم آدمِ ترسناکی است. سال‌ ها بعد فهمیدم که این مردِ مقتدر قلب لطیفی داشت: مادرم می‌گفت چطور با انتخاب جای قبری زیبا برای رابین در گورستانی در گرینیچ او را آرام کرده. پدربزرگم که در سال ۱۹۷۲ مرد، کنار او خاکش کردند.

بابا برای پدرش عشق و احترام قائل بود؛ اما شیفته ‌ی مادرش بود. دوروتی واکر بوش به فرشته ‌ها می‌مانست. «گنی» صدایش می‌ زدیم و احتمالا شیرین‌ ترین آدمی است که تا به حال دیده ‌ام. یادم هست که وقتی بچه بودم مرا در تختخواب می‌ گذاشت و دعای شبانه که می‌ خواندیم پشتم را غلغلک می‌ داد. آدم متواضعی بود و بهمان یاد داد که شلوغ‌ بازی نکنیم و پز ندهیم. زنده ماند تا ریاست‌ جمهوری پدر را ببیند و در سن نود و یک سالگی، چند هفته پس از شکست او در سال ۱۹۹۲ درگذشت. پدر در آخرین لحظات نزد او بود. مادربزرگ از او می‌خواست از انجیل کنار تخت برایش بخواند. پدر که کتاب را باز کرد دسته ‌ای کاغذهای قدیمی بیرون افتاد. نامه ‌هایی بود که پدر سال ها پیش برایش نوشته بود. مادربزرگ تمام زندگی‌ اش آن‌ ها را عزیز داشته بود و می‌خواست در پایان راه نزدیکش باشند.

پدر و مادرِ مادرم در شهرِ رای در ایالت نیویورک زندگی می‌ کردند. سه سالم بود که مادرش، پائولین رابینسون پیرس، درگذشت. او در تصادف رانندگی کشته شد؛ پدربزرگم، ماروین، راننده بود و خم شده بود جلوی ریختن قهوه‌ ی داغ را بگیرد. ماشین از جاده خارج شد و خورد به دیواری سنگی. اسم خواهر کوچکم را به یاد خاطره ‌ی مادربزرگم گذاشتند.

از پدرِ مادرم، ماروین پیرس، معروف به «راهب» خیلی خوشم می ‌آمد. در چهار رشته ورزشی در دانشگاه میامیِ اهایو مدال گرفته بود و اینگونه در چشمان جوان من حال و هوایی افسانه ‌ای داشت. مدیر مجله ‌ی مک‌ کالز بود و قوم و خویشِ دورِ رئیس‌ جمهور فرانکلین پیرس. یادم هست که آدم لطیف، صبور و متواضعی بود.

سفرهایم در شرق کشور دو درس مهم به من آموخت: اول این‌ که می‌توانم در هر نوع محیطی احساس راحتی کنم. دوم این‌که زندگی در تگزاس را واقعا دوست دارم. البته که در ساحل شرقی بودن مزیت بزرگی داشت: می‌توانستم لیگ برترِ بیس ‌بال را تماشا کنم. حدود ده سالم بود که عموی مهربانم، باکی (جوان‌ترین برادر پدر) مرا به یکی از بازی ‌های جایانتزِ نیویورک در پولو گراندز برد. هنوز روزی را که بازی قهرمانم، ویلی میز، در پستِ آوت ‌فیلد را دیدم، به خاطر دارم.

پنج دهه بعد دوباره ویلی را دیدم. این بار کمیسیونرِ افتخاری بازی تی‌ بالِ جوانان در چمنِ جنوبی کاخ سفید بود. هفتاد و پنج سالش بود، اما به نظر من همان «سلام پسرِ» (لقب ویلی میز-م) قدیمی بود. آن ‌روز به بازیکنان جوان گفتم: «من می ‌خواستم ویلی میزِ نسل خودم بشوم، اما نمی ‌توانستم توپِ معوج بزنم. این بود که آخرش رئیس ‌جمهور شدم.»

***  

در سال ۱۹۵۹ خانواده میدلند را ترک کردند و نزدیک ۹۰۰ کیلومتر در عرضِ ایالت نقل مکان کردند تا به هوستون برسیم. پدر مدیر عامل شرکتی در عرصه ‌ی رو به رشدِ استخراج نفت از دریا بود و منطقی بود نزدیک ماشین ‌های استخراجش در خلیج مکزیک باشد. خانه‌ ی جدید ما در منطقه ‌ای سرسبز و خرم بود که اغلب پر از توفان و باران بود. درست نقطه مقابلِ میدلند که تنها نوع توفانی که در آن می‌آمد، توفان شن بود. نگرانِ این جابجایی بودم، اما هوستون شهر هیجان ‌انگیزی بود. یاد گرفتم گلف بازی کنم، دوستان جدید پیدا کردم و تحصیل در مدرسه‌ ی خصوصی جدیدی به نام کینکید را آغاز کردم. آن موقع تفاوت ‌های بین میدلند و هوستون بزرگ به نظر می ‌رسید، اما این‌ها به نسبت آن‌چه پیش‌ رو بود، چیزی نبود.

یک روز بعد از مدرسه مادرم دم در منتظرم بود. کلاس نُه بودم و مادرها هیچوقت تا دم اتوبوس نمی ‌آمدند ـ حداقل مادر من نمی ‌آمد. معلوم بود که راجع به موضوعی هیجان ‌زده است. از اتوبوس که پیاده شدم، معلوم شد: «مبارکه، جورج، اندوور تو رو قبول کرده!» برای او خبر خوبی بود. من، مطمئن نبودم.

تابستان پارسال پدرم مرا برده بود تا مدرسه ‌ی او، آکادمی فیلیپ در اندوورِ ماساچوست را ببینم. مسلما با آن‌چه به آن عادت داشتم فرق می‌کرد. بیشتر خوابگاه ‌ها ساختمان ‌های بزرگ آجری بودند که دور حیاط‌ های بزرگ چیده شده بودند. مثل دانشگاه بود. من کینکید را دوست ‌داشتم اما تصمیم گرفته شده بود. اندوور سنت خانوادگی بود. من هم باید می‌ رفتم.

اولین چالشم این بود که اندوور را به دوستانم در تگزاس توضیح دهم. آن روزها بیشترِ تگزاسی‌هایی که به دبیرستان‌ های دوردست می‌رفتند مشکلات انضباطی داشتند. به دوستم که گفتم دارم به مدرسه ‌ای شبانه‌ روزی در ماساچوست می‌ روم، فقط یک سئوال داشت: «بوش، چه گندی زدی؟»

در پاییزِ ۱۹۶۱ که به اندوور رسیدم فکر کردم شاید دوستم راست می‌ گفته. باید در کلاس و موقع غذا خوردن و در جلسات اجباری کلیسا، کراوات می ‌زدیم. در ماه‌ های زمستان انگار در سیبری بودیم. بچه‌ ی تگزاس بودم و چهار فصل جدید شناسایی کردم: برف یخی، برف تازه، برف آب ‌شده، برف خاکستری. زنی در کار نبود، به غیر از آن‌هایی که در کتابخانه کار می‌کردند. در طول زمان برایمان مثل ستاره ‌های سینما شدند.

این مدرسه چالش درسیِ جدی ‌ای بود. تا حدود چهل سال بعد که نامزد ریاست‌ جمهوری شدم، رفتن به اندوور سخت ‌ترین کاری بود که کردم. از نظر درسی از بقیه دانش‌ آموزان عقب بودم و باید دیوانه ‌وار درس می ‌خواندم. در سال اول، چراغ‌ های اتاق‌ های خوابگاه را ساعت ده خاموش می ‌کردند و شب ‌های بسیاری با نور راهرو که از در تو می‌ آمد بیدار می ‌ماندم و درس می ‌خواندم.

بیشتر از همه با درسِ انگلیسی مشکل داشتم. برای یکی از اولین انشاهایم از ناراحتیِ از دستن رفتن خواهرم، رابین، نوشتم. تصمیم گرفتم باید کلمه‌ ی بهتری از «اشک» (tears) پیدا کنم. هر چه باشد در ساحل شرقی بودم و باید سعی می‌کردم پرطمطراق باشم. این‌بود که «فرهنگ لغات راجت» را که مادرم در چمدانم جا داده بود، بیرون کشیدم و نوشتم: «پارگی‌ها (lacerates) از گونه ‌هایم پایین می‌ریخت.»۱

ورقه ی انشا که برگشت صفر بزرگی در سر درش بود. خشکم زد و احساس تحقیر کردم. در تگزاس همیشه نمره‌ های خوب می‌گرفتم؛ این اولین شکست درسی‌ ام بود. به پدر و مادرم زنگ زدم و گفتم حالم خراب است. تشویقم کردند ادامه دهم. تصمیم گرفتم محکم باشم. اهل کنار کشیدن نبودم.

وقف ‌یابی اجتماعی ‌ام سریع‌ تر از وقف ‌یابی درسی ‌ام بود. گروه کوچکی از هم ‌ایالتی ‌های تگزاسی در اندوور بودند از جمله پسری از فورت ورت به نام کلی جانسون. زبان هم را صحبت می‌ کردیم و دوستان نزدیکی شدیم. به زودی حلقه ‌ی اطرافیانم را گسترش دادم. اندوور برای کسی که دوست داشت با آدم‌ ها آشنا شود، زمین مساعدی بود.

کشف کردم که سازمان ‌دهنده‌ ی طبیعی هستم. در سال آخرم در اندوور خودم را به عنوان کمیسیونرِ لیگِ استیک بال مدرسه منصوب کردم. با بازی با اسم رئیس سیاسی معروف در نیویورک اسم خودم را گذاشتم «توئیدز بوش». کابینه‌ ای از دستیاران معرفی کردم از جمله داورِ ارشد و روان ‌شناسِ لیگ. قوانین پیچیده و سیستمی حذفی طراحی کردیم. به هیچ تیمی ارفاق نمی‌ کردیم؛ من آدمِ وسواسی ‌ای هستم.

در ضمن طرحی جور کردیم تا کارت‌های شناسایی لیگ را چاپ کنیم که خیلی راحت می‌ توانستند به عنوان کارت شناسایی قلابی هم به درد بخورند. مقامات مدرسه دست ‌مان را رو کردند. مدرسه دستور داد فورا کار را تمام کنم و من هم کردم. آخرین اقدامم به عنوان کمیسیونر انتخاب جانشینم بود: پسرخاله ‌ام، کوین رفرتی.

آن سال آخر در اندوور معلم تاریخی داشتم به اسم تام لاینز. دوست داشت توجه ‌مان را با کوبیدن یکی از چوب دستی‌ هایش به تخته سیاه جلب کند. آقای لاینز در دانشگاه براون فوتبالِ آمریکایی بازی می‌کرد و بعدا ذات ‌الریه گرفته بود. برای من الگوی قدرتمندی بود. درس ‌هایش چهره ‌های تاریخی را زنده می‌کرد، بخصوص رئیس‌ جمهور فرانکلین روزولت. آقای لاینز عاشق سیاستِ روزولت بود و به گمانم از پیروزیِ روزولت بر بیماری ‌اش الهام گرفته بود.

آقای لاینز خیلی هلم می‌داد و به چالش می‌ کشید، اما من پا می‌گرفتم. گاهی داد و بیداد می‌کرد و گاهی ستایش می‌کرد. انتظارات زیادی داشت و به لطف او بود که عشق پایدارم به تاریخ را کشف کردم. سال ‌ها بعد آقای لاینز را به دفتر بیضی ‌شکل ریاست ‌جمهوری دعوت کردم. برایم لحظه ‌ی ویژه ‌ای بود:‌ دانش‌ آموزی که تاریخ‌ می‌ ساخت کنار مردی ایستاده بود که سال‌ها پیش به او درس داده بود.

***   
روزهای اندوور که می‌گذشت وقت اقدام برای دانشگاه شد. اولین فکرم، ییل بود. هر چه باشد آن‌جا به دنیا آمده بودم. یک بخشِ زمان‌بر اقدام برای دانشگاه پر کردن کارتی آبی بود که می ‌خواست اقوامی را که آن ‌جا درس خوانده بودند فهرست کنی. اول، پدربزرگم و پدرم. و تمام برادرانِ پدرم. و پسران و دخترانِ عمو و عمه و خاله و دایی. اسم قوم و خویش‌ های دوردست ‌تر را باید پشت کارت می ‌نوشتم.

علیرغم روابط خانوادگی ‌ام شک داشتم که پذیرفته شوم. نمره ‌ها و کارنامه ‌ام قابل احترام بود، اما از بسیاری افراد کلاس عقب بودم. مدیر اندوور، جی. گرنویل بندیکت، آدم واقع ‌بینی بود. پیشنهاد داد «به فکر باش» که شاید در ییل قبول نشوم. برای دانشگاه خوب دیگری، دانشگاهِ تگزاس در آستین، هم اقدام کردم و با پدر از دانشگاه دیدن کردیم. شروع کرده بودم خودم را در برنامه ‌ی لیسانسی در آن‌جا به نام «راهِ دوم» تصویر کنم.

یک روز پای صندوق پستی بودم که با حیرت دیدم پاکت کلفتی گرفتم با پذیرش ییل که درونش بود. آقای لاینز پیشنهادم را نوشته بود و تنها چیزی که می ‌توانستم به آن فکر کنم این بود که عجب نامه ‌ای نوشته. کلی جانسون نامه‌ ی پذیرشش را هم‌ زمان باز کرد. قرار شد هم ‌اتاقی باشیم و تصمیم نهایی شد.

***  

ترکِ اندوور مثل رهایی از زندان بود. فلسفه ‌ی من در دانشگاه کلیشه‌ ای قدیمی بود: سخت ‌کوشی در درس، سخت‌ کوشی در بازی. به اولی باور داشتم و در دومی، استاد بودم. به انجمن برادری «دلتا کاپا اپسیلون» پیوستم، راگبی و ورزشِ بین ‌دانشگاهی بازی می‌ کردم، به کالجِ دختران سر می ‌زدم و کلی وقت صرف خوشی با دوستانم می‌ کردم.

روحیه‌ ی شلوغ و پلوغم باعث می ‌شد گاهی زیاده‌ روی کنم. در سال آخرم برای بازی فوتبال آمریکایی در پرینستون بودم. تحت تاثیر پیروزی ییل (و کمی مشروب) سردسته‌ ی گروهی شدم و ریختیم به زمین و دروازه‌ ها را کشیدیم پایین. طرفداران پرینستون خوششان نیامد. روی دروازه ‌ای نشسته بودم که نگهبانی پایینم کشید. بعد در طول زمین راهم انداختند و در ماشین پلیسی گذاشتندم. دوستانم در ییل شروع کردند به تکان دادن ماشین و فریاد زدند: «بوش را آزاد کنید!»

دوستم، روی آستین، که بوی فاجعه را حس کرده بود (پسری هیکلی بود از جزیره‌ ی سنت وینسنت که در ضمن کاپیتان تیم فوتبال ییل بود) به جمعیت داد زد که تکان بخورند. بعد پرید توی ماشین، پیش من. به ایستگاه پلیس که رسیدیم بهمان گفتند از دانشگاه برویم بیرون و هیچوقت برنگردیم. این همه سال گذشته و من هنوز به پرینستون برنگشتم. روی هم همچنان مهارت ‌های دیپلماتیکش را بهبود می ‌بخشد. چهار دهه بعد، من او را به سفارت آمریکا در ترینیداد و توباگو منصوب کردم.

در ییل علاقه ‌ای نداشتم سیاستمدار دانشگاهی شوم. اما گاهی سیاستِ در دانشگاه درگیرم می ‌کرد. پاییزِ سال اول پدرم نامزد مجلس سنا شد و با دموکراتی به نام رالف یاربورو مواجه شد. پدر بیشتر از هر نامزد جمهوری‌ خواهی در تاریخ تگزاس رای آورد، اما پیروزی قاطع سراسری به رهبری رئیس ‌جمهور جانسون سخت ‌تر از آن‌ بود که بر آن غلبه شود. مدت کوتاهی پس از انتخابات خودم را به کشیش ییل، ویلیام اسلون کافین، معرفی کردم. پدرم را از زمانی که در ییل با هم بودند می‌ شناخت و فکر کردم شاید حرف آرام‌ کننده ‌ای به من بزند. در عوض گفت پدرم را «مردی بهتر شکست داده است.»

حرف ‌هایش ضربه‌ ی سختی برای بچه ‌ای هجده ساله بود. خبر که بیش از سی سال بعد در روزنامه‌ ها گزارش شد، کافین نامه ‌ای برایم فرستاد و گفت اگر این حرف را زده، متاسف است. پوزشش را پذیرفتم. اما رویکردِ خودبینانه ‌اش طعمی بود از شربتی که در زمان ریاست‌ جمهوری ‌ام از سوی بسیاری استادان دانشگاه چشیدم.

ییل جایی بود که احساس کردم آزادم به کشف دست بزنم و دنبال شور و شوق‌ هایم بروم. انتخاب گسترده‌ ی درس ‌هایم شامل بود بر ستاره‌ شناسی، طراحی شهری، باستان ‌شناسی پیشاتاریخی، شاهکارهای ادبیات اسپانیا و هایکوی ژاپنی (که هنوز خیلی دوستش دارم). درسی هم در علوم سیاسی برداشتم به نام «ارتباطات جمعی» که بر «محتوا و تاثیر رسانه ‌های جمعی» تمرکز می‌کرد. نمره‌ ی ۷۰ گرفتم که شاید روابط لرزانم با رسانه ‌ها در طول سال‌ها را توضیح دهد.

شور و عشقم به تاریخ بود و رشته‌ ام شد همین. گوش دادن به درس‌ های استادانی همچون جان مورتون بلوم، گدیس اسمیت و هنری ترنر را دوست داشتم. یکی از اولین درس ‌های تاریخم راجع به انقلاب فرانسه بود. پروفسور استنلی ملون عادت داشت بگوید: «کسب و کار من، گذشته است». او روایاتی جذاب و گیرا از سوگندِ زمین تنیس، ترورِ روبسپیر و عروج ناپلئون ارائه داد. برایم نفرت آور بود که چگونه افکاری که الهام‌ بخش انقلاب بودند وقتی همه ‌ی قدرت در دست چند نفر متمرکز شد کنار گذاشته شدند.

یکی از به‌ یادماندنی ‌ترین درس‌ هایم تاریخ اتحاد شوروی بود که استادی اهل آلمان شرقی به نام ولفگانگ لئونارد درس می ‌داد. آقای لئونارد در کودکی از آلمان نازی گریخته بود و در اتحاد شوروی بزرگ شده بود و در آن ‌جا مادرش در زمان تصفیه‌ های استالین دستگیر شده بود. آماده‌ اش می‌کردند که از مقامات دولت کمونیستی شود، اما او به غرب گریخت. با لهجه ‌ی غلیظِ آلمانی ‌اش محاکمه ‌های نمایشی، دستگیری ‌های دسته ‌جمعی و محرومیت ‌های گسترده را شرح می ‌داد. پس از گوش دادن به حرف‌ های او شیوه‌ ی فکر کردنم راجع به اتحاد شوروی و جنبش کمونیستی برای همیشه عوض شد. این کلاس برایم معرفی درس مبارزه بین استبداد و آزادی بود، نبردی که در بقیه زندگی توجهم را به خود جلب کرده است.

در سال آخرم درسی برداشتم به نام «نطقِ آمریکایی در تاریخ و عمل» که استاد رالین جی. آستروایس درس می ‌داد. سخنرانی ‌های معروفِ آمریکایی را می ‌خواندیم، از خطابه ‌های آتشینِ جاناتان ادواردز، خطابه ‌گرِ مستعمراتی، تا سخنرانی «روزهای بدنامیِ» رئیس‌ جمهور روزولت پس از پرل هاربر. قدرت کلمات در شکل دادن به تاریخ تکانم داد. مقاله ‌ای نوشتم در تحلیل سخنرانی هنری دبلیو. گریدی، روزنامه ‌نگار جورجیایی، در مورد «جنوبِ جدید» و سخنرانی چهاردقیقه ‌ای در نامزد کردن کارل یاسترزمسکی، ستاره‌ ی تیم «رد ساکس» (تیم بیس ‌بال بوستون-م)، برای شهرداری بوستون پیش ‌نویس کردم. استاد آستروایس یادمان داد سخنرانی را چگونه ساختاربندی کنیم: مقدمه، سه نکته‌ ی اصلی، تنویر و خاتمه. الگوی او را تمام عمرم به یاد داشتم و دست بر قضا در چند سخنرانی خودم هم آمده.

هیچ‌کدام از این‌ها به این معنی نیست که دانشجوی بخصوص قابل توجهی بودم. به نظرم منصفانه است بگویم تجربه بیشتر برای من مفید بود تا استادانم. یکبار از جان مورتون بلوم پرسیدند از معروف ‌ترین دانشجوی خود، جورج دبلیو بوش، چه به خاطر می ‌آورد. او پاسخ داد: «کوچکترین خاطره‌ ای از او ندارم.» اما من پروفسور بلوم را یادم هست.

ادامه دارد…

 

* تیترهای هر هفته توسط شهروند انتخاب می‌شوند و از اصل کتاب نیستند.

۱ـ در این‌جا بوش دنبال مترادف واژه‌ی «tear» به معنای «اشک» بوده اما در عوض مترادف معنای دیگر واژه‌ی «tear» به معنای «پاره کردن» را یافته است-م.

بخش دوم خاطرات را اینجا بخوانید.