بخش اول ـ رمان و داستان کوتاه

ادبیات مهاجرت یا هر نام دیگری که می توان به فعالیت های ادبی مهاجران در خارج از کشور داد، مقوله ی گسترده ای است که در بحثی مجمل نمی گنجد، ولی این نوشته به آن چه که تحت این عنوان در تورنتو، دومین شهر بزرگ مهاجرنشین ایرانی می گذرد، توجه دارد. یعنی نگاهی اجمالی به ادبیات داستانی و شعر مهاجرت در فضای فرهنگی شهر تورنتو.

باز هم می خواهم حوزه ی کار را تنگ تر کنم و بگویم بررسی در حد توان و تهیه ی منابعی که در سال های اخیر در زمینه های رمان، داستان کوتاه و شعر با تعریف کلاسیک آن در تورنتو به صورت کتاب منتشر شده است.

ملاک بررسی و ارزیابی در این نوشتار توجه به مسائل مهاجرت و مشکلات مهاجران و انعکاس آن در ادبیات مهاجرت اعم از رمان، داستان کوتاه و شعر است، در جستجوی آن هستم که بیابم:

آیا نویسندگان و شاعران مهاجر ایرانی تورنتو در این باب دغدغه و نگرانی دارند یا نه؟ و اگر دارند آن را در آثار خود انعکاس داده اند یا خیر؟

در پی روند این موضوع با توجه به کتاب های انتشار یافته توسط سازمان های انتشاراتی و کتاب فروشی های شهر تورنتو، به بررسی آثاری پرداخته ام که در ملاک اعلام شده می گنجند. در این بررسی از کتاب های ادبیات داستانی و شعر نویسندگان و شاعران مهاجر ایرانی مقیم تورنتو که توسط موسسه های انتشاراتی و کتاب فروشی های پگاه، افرا، جوان و شهروند به چاپ رسیده اند و یا خود مولف به نشر آن اقدام کرده، استفاده شده است.

در حوزه ی فعالیت های بازار کتاب و نشر در تورنتو می توان از کارهای انتشاراتی و کتابفروشی پگاه و نشر افرا نام برد که بیشترین مجموعه ی ادبیات مهاجرت در تورنتو را منتشر کرده اند. کتاب فروشی پگاه به مدیریت نصرالله درخشان مجموعه ای کامل و نفیس از کتاب ها و کالاهای فرهنگی و هنری منتشر شده در ایران، اروپا، آمریکا و کانادا را گرد آورده است. این کتابفروشی را می توان میعادگاه اهل کتاب و هنر دانست که علاقمندان را بخصوص این که در محل مناسبی هم قرار دارد یعنی یانگ و فینچ که اکثر مهاجران ایرانی در این محل سکونت دارند، به خود جلب می کند.

از دیگر مراکز فعالیت های فرهنگی، انتشاراتی و کتاب فروشی می توان به سرای بامداد به مدیریت سعید چوبک در شمال ریچموند هیل اشاره کرد که مجموعه ای بسیار ارزشمند از کتاب و کالاهای هنری و فرهنگی در آن موجود است و برای کسانی که در شمال تورنتو سکونت دارند چه ایرانی و چه غیر ایرانی که به فرهنگ و زبان حوزه ی ایران بزرگ وابسته اند، محل مناسبی برای دسترسی به این گونه کالاهای فرهنگی است.

هم چنین در منطقه ی نزدیک پلازای ایرانیان کتاب فروشی x o city قرار دارد که کتاب، کالاهای هنری از قبیل  سی دی و دی وی دی و خدمات فرهنگی مورد نیاز ایرانیان  ساکن تورنتو را عرضه می کند. تعداد دیگری از مراکز نشر و پخش کتاب به صورت پراکنده در سطح شهر تورنتو فعالیت دارند، از آن جمله می توان به انتشارات خردمند به مدیریت محمد سهی اشاره نمود که به کارهای طراحی و چاپ با کیفیت و استاندارد مطلوب اشتغال دارد.

در این باره می توان به فعالیت های نشر کتاب توسط نشریه ی شهروند نیز اشاره داشت که کارهای ارزشمندی از جمله چاپ مجموعه های شعر و کمک در معرفی و پخش مجموعه ی پنج جلدی “فرهنگ تغذیه سالم و بهداشت خانواده” تألیف پروفسور پرویز قدیریان را در کارنامه دارد.

بازار فروش کتاب در تورنتو را اغلب کتاب های رمان، شعر، تاریخ و خاطرات و زندگی نامه های رجل سیاسی تشکیل داده است و میزان ارائه و فروش کتاب های پژوهشی، تحقیقاتی و ادبیات و متون کلاسیک چشمگیر نیست.

از میان رمان های چاپ شده در تورنتو، کارهای ساسان قهرمان با توجه به معیارهای ارزیابی در این بررسی از امتیازهای شاخصی برخوردارند. قهرمان خود مهاجر است که از سال ۱۳۶۳ (۱۹۸۴) در تورنتو سکونت دارد. او قبل از مهاجرت نیز به کارهای فرهنگی و هنری در ایران اشتغال داشت ولی در تورنتو با گروه های تئاتری ایرانی و مجلات فارسی زبان همکاری داشته و مدتی نیز به انتشار نشریه فرهنگی و اجتماعی “سپیدار” پرداخته است.

وی رمان “گسل” را در سال ۱۹۹۴ در تورنتو منتشر کرده است. این رمان جریان مهاجرت تعدادی از افراد که مشکلات دانشگاهی داشته اند را از ایران به ترکیه، اروپا و کانادا به تحلیل کشیده است. داستان سرگردانی طیف جوانانی است که دچار مشکلاتی در داخل کشور بودند و آنجا را ترک کرده اند. زبان نگارش روان و سلیس با نثر شاعرانه  است.

ساسان قهرمان از زمینه های هنری بویژه هنر نمایشی در نثر خود استفاده ی فراوانی کرده است. اگر چه این کتاب به موضوع مهاجرت در کانادا بویژه در تورنتو اشاره ی چندانی ندارد ولی به طور کلی می توان گفت که بسیاری از فرایندهای مهاجرت در هر جایی که اتفاق بیفتد یکسان است. دغدغه ها و گرفتاری های انسان های مهاجر کم و بیش به هم شبیه اند. رمان “گسل” در حقیقت بیان کننده ی رفتارهای افراد در گذر از پیچ و خم های مسیر مهاجرت است که از لحاظ درون گرایی ماسک ها را از صورت ها برداشته و چهره های واقعی افراد را نشان داده است.

کتاب به روایت افراد مختلف در پنج فصل تحت عنوان های آفتاب، باران، باد، و خاک نگارش یافته، عناصری که انسان را به خویشتن درون رهنمون می گردد و راز خلقت و افسانه ی آفرینش در آن مستتر است، گویی مهاجرت آفرینشی دیگر است که انسان تجربه می کند.

قهرمان در رمان گسل واقعیت های عریان نژادپرستی و برخورد بد جامعه ی اروپا با مهاجران را بازگو می کند و وضعیت کانادا را در این مورد بهتر از اروپا تشخیص می دهد:

“محسن این اواخر پیش از رفتنش گاهی نامه های حمید را می آورد و با هم می خواندیم. حمید از ایتالیا نتوانست به آمریکا برود، پناهنده ی سازمان ملل شد و رفت کانادا. از نامه هاش پیدا بود که آن طرف ها وضع ایرانی ها با اروپا فرق دارد.

می نوشت که از نژادپرستی به صورتی که در اروپا وجود دارد، خبری نیست. خب، کانادا کشوری مهاجرنشین است. به قول حمید آن قدر مهاجر و غریبه و نژادهای مختلف توی هم می لولند که آدم خودش را زیاد انگشت نما احساس نمی کند. اصیل ترین کانادایی ها لابد مثلاً سه چهار نسل زودتر از تو به آنجا رفته اند و مثلاً ریشه ی اروپایی دارند. وضع کار و درس هم باید با این جا فرق کند. بچه های آن طرف مثل این که خیلی زودتر از این طرفی ها به دنیای کار یا تحصیل وارد می شوند. زندگیشان زودتر از ما عادی می شود. درس می خوانند، کار می کنند، کسب و کار خودشان را راه می اندازند، ماشین می خرند، خانه می خرند و به زندگی خو می گیرند.

حمید نوشت که زیاد کار می کند و از فاصله های طولانی و این که صبح تا شب می دود، می نالید. زندگی باید آن طرف ها ماشینی تر از اروپا باشد. آمریکا هم لابد از کانادا بدتر، جنگلی است، می گویند.”

واقعاً هم کسی می تواند از درد بنویسد که درد کشیده باشد. ساسان قهرمان خود مهاجری است که با درد مهاجرت آشنا است و روحیه ها را خوب می شناسد و دیالوگ هایش درست محاوره ی واقعی است که مابین مهاجران جریان دارد. او مهاجرت را گسل می داند که در روند زندگی انسان ها بعد از خروج از کشور پدید می آید. او از کسانی که وضعیت این گسل را نمی شناسند و اظهارنظر می کنند سخت ناراحت است و می نویسد:

“گیرم که در زندگی ما زلزله ای آمده، زمین دوپاره شده، گسسته! در عین حال دری هم باز شده، حالا می شود گرفت و نشست؟ فکرش را بکن. طرف از ایران پا می شود می آید اروپا، با بودجه ی دولتی، در عرض دو ماه می خواهد از زندگی ما فیلم بسازد. آن یکی توی خانه اش در تهران نشسته یا گیرم دو تا سفر دو هفته ای هم به لندن و پاریس داشته و چهار تا شب شعر و سخنرانی گذاشته، حالا برمی دارد و درباره ی زندگی و روحیات مهاجران قصه و رمان می نویسد و این یعنی چه؟ یعنی که همه گسستگی را می بینند، اما گسل را نه! این فاصله، این گسل را ما پر می کنیم، این گسل خود مائیم. این همه را باید گفت و این گره را باید گشود، می خواهم بگشایمش.”

وقتی که در جایی زلزله اتفاق می افتد، گسل های به هم پیوسته ی زمین از هم باز می شوند، در حقیقت زلزله نتیجه ی حرکت گسل های زیرزمین است، تکه های زمینی که بر اثر زلزله به صورت گسل از هم فاصله می گیرند و دور می شوند. سالیان سال طول می کشد تا فاصله ی ایجاد شده بین گسل ها پر شود و دوباره زمین به صورت یک پارچه درآید. حتی بعد از گذشت سال ها و دگرگونی های طبیعی، امنیتی در بین گسل های پر شده وجود ندارد.

ساسان قهرمان فرایند مهاجرت را به زمین یک پارچه ای که بر اثر زلزله به قطعات مختلف از هم جدا شده اند، تشبیه می کند و در فکر آن است که روزی فاصله ی بین گسل ها پر شوند و دوباره زمین یک پارچه شود.

 

روند فکری این داستان نویس مهاجر ایرانی را در رمان “کافه رنسانس” که در پائیز ۱۹۹۷ در تورنتو به چاپ رسیده است پی می گیریم. فضای این رمان در تورنتو و انباشته از خاطرات و دل نگرانی های یک مهاجر است:

“آسمان تورنتو زیاد ستاره ندارد. من از بار که بیرون می آیم، اول ناخودآگاه به آسمان نگاه می کنم. این عادت مردم سرزمین های بد آب و هوا است. هر روز، رنگ آسمان رنگ زندگی ما را تعیین می کند و شب ها، آسمان که تاریک است بود و نبود ماه یا پرنوری و کم نوری ستاره ها این نقش را به دوش می گیرند.”

رمان “کافه رنسانس” موضوع داستانی است که عمه ی پیر یک زن ایرانی مقیم تورنتو که پس از سالها به دیدنش آمده برای او تعریف می کند. زمان داستان به پنجاه شصت سال پیش برمی گردد و این خانم داستان عمه اش تحت عنوان خانه ی سیاه را از روی گفته های او یادداشت می کند و نویسنده ای ناشناس این قصه را در کافه ای تحت عنوان کافه رنسانس می نشیند و می نویسد و آن را در پوشه ای نگاه می دارد و همیشه این دو نفر یکدیگر را زیر نظر دارند.

ستاره، خانم میان سالی که به قصه ی عمه اش توجه دارد با مردی به نام بابک در تورنتو زندگی می کند. رفتار آنها با هم در حقیقت بازگو کننده ی روابط مرد و زن های مهاجری است که در این جا با هم اختلاف دارند و عاقبت از هم جدا می شوند. کتاب با بیان زندگی ستاره ادامه می دهد. دختر هفده هجده ساله ای که پدرش او را برای تحصیل به امریکا فرستاده و بعد از هفت سال به کانادا آمده است. سه سال در ونکوور زندگی کرده و با جوانی به نام جری هم خانه بوده و زمانی هم عاشق مرد دیگری به نام نیک شده است. ستاره ضمن گوش کردن به قصه ی زندگی عمه برمی گردد و از زندگی و گذشته ی خودش هم تعریف می کند.

این رمان بسیار زیبا رفتارهای یک دختر مهاجر کم سن و سال که دچار گرفتاری ها و بحران های زندگی در مهاجرت می شود را به تصویر کشیده است. زیبایی های کار نویسنده آنجاهایی است که ستاره ضمن نوشتن قصه ی عمه و بیان زندگی خودش گریزهایی به شهر تورنتو و مهاجران ایرانی می زند و گوشه هایی از آن را بیان می کند.

من هم در جستجوی این گونه نکته ها هستم، می خواهم بدانم زندگی و رفتار ایرانیان مهاجر چه انعکاسی در ادبیات داستانی و شعر نویسندگان و شاعران تورنتو داشته است:

“چی عوض شده؟ اصلاً چی عوض می شه؟ چی تغییر می کنه؟ Nothing، البته می دونی؟خیلی چیزها تغییر می کند. اما این فقط ظاهر قضیه س. خیال می کنی ده سال پیش این جا چه خبر بود؟ ایرونیا از همدیگه فرار می کردن. هیچی نبود. نه روزنامه، نه تلویزیون، نه انجمن، هیچی. حالا کامپیوتر داره از سر و کولمون بالا می ره. چه می دونم، Mobile phone، اینترنت، یا امثال اینا. توی این شهر اقلاً بیست سی تا رستوران و چند برابر هم مغازه و بیزینس دیگه ی ایرونی درست شده، اصلاً شکل زندگی ایرونیا عوض شده. مال خود اینام همین طوره. مگه ده سال پیش با Gayها و Lesbian ها این جوری برخورد می کردن؟ ولی خب که چی؟ این تغییره؟ خیلی چیزا این بیرون فرق کرده، ولی این تو چی؟ ها؟ توی سینه ی من، توی کله ی من، توی بقیه چی؟ فکر نمی کنی زمان وایستاده؟ فکر نمی کنی ما داریم خواب می بینیم؟ oh! Shit حالا خیال می کنی من دیوونه شدم، این جور چرت و پرت گفتنا از نشونه های Depress شدنه. ها؟ ولی بی خیالش. هنوز ده پونزده سال دارم تا menopause بشم. به اون جاها هم معلوم نیست برسم. نه. من چیزیم نیست…”

به نظر من عمه ی ستاره کسی جز خود او نیست که گاهی سیر زندگی خود را در وجود عمه می بیند و گاهی زندگی عمه را در وجود خویش که از رفتارها و برداشت های مردم اطرافش به ستوه آمده و می نالد. از کامیونیتی ایرانیان تورنتو، از اطرافیان و حتی از روشنفکران، شاعران، نویسندگان و آدم های به ظاهر محترم که یک موضوع را فوراً یک کلاغ و چهل کلاغ می کنند و این مشکلی است که هنوز ما ایرانیان در این جا داریم و نویسنده با قلم رسا و ریزبینش آن را از زبان ستاره به روی کاغذ آورده است.

زندگی مثل قاب عکسی است که هر چند مدت عکس یکی در آن قرار می گیرد، تکرار مکررها. بویژه زندگی مهاجران که توام با تنهایی، بی برنامگی، دغدغه های سرزمین پدری، سردرگمی و دو گانگی جسم و روح است.

پس از آن که عمه گل بهار سکته می کند و کارش به بیمارستان می کشد و بهبود می یابد و برمی گردد خانه، جهت قصه گویی عوض می شود. این بار ستاره است که زندگیش را تعریف می کند و عمه به آن گوش می دهد و همین طور داستان جلو می رود. ستاره که از زندگی کلافه شده است هر چه فکر می کند یک حرکتی برای خلاصی خودش انجام دهد، به این باور نمی رسد که آن را به اجرا درآورد و فکر می کند که نمی تواند با دیگران بجوشد و مثل آنها زندگی کند، چون این گونه زندگی کردن را باور ندارد و خیلی عریان زبان به بازگویی مشکلات در غربت می گشاید:

“من خودم این جا، هزار گرفتاری دارم که نمی دونم چه جوری از پسشون بربیام. گاهی اونقدر به بی تفاوتی می رسم که خودمم از خودم وحشت می کنم. نه گشنمه، نه تشنمه، نه خواب می خوام. اون وقت می نشینم پای تلویزیون، تلویزیونو برای امثال من ساختن. این جور وقتا اگه کسی تلفن کنه، کسی که با بقیه، با مزاحم های هر روزه فرق داشته باشه، شاید احساس زندگی و تپش دوباره بیاد…

کی فکرشو می کرد که من به این روز بیفتم؟ حالا باز من خوبم. تو ندیدی. نمی شناسی. اصلاً شماها نمی تونین وضعیت مارو درست درک کنین، مردا با ما فرق می کنن. ماها یک جور دیگه به دنیا نگاه می کنیم. چیزایی رو می بینیم که شما نمی بینین….

بی خیال شو، برو بیرون، با مردم حرف بزن، راجع به ظرفای کریستال، راجع به النگو، مدل مو، کرم پوست، خط دائم دور لب، شوهر، سرویس ظرف، سرویس خواب….

با این چیزها حال نمی کنی؟ کارای دیگه هم هست، سرگرمی های دیگه. برو توی یکی از این انجمنا. چه می دونم. انجمن ایرانیان، سازمان زنان، کانون دفاع از زنای کتک خورده، رفیوجیا و امثال اینا. یک کاری بکن. سرت گرم می شه….

ولی نمی تونم، حوصله ندارم. خفه می شم. توی جلسه هاشون که می رم خفه می شم. می دونی جریان چیه؟ من فکر می کنم که ما سوراخ دعارو گم کرده ایم. من که نه سر پیازم و نه ته پیاز. اما اینایی که فکر می کنن به دلیلی اومدن این جا، که چیزی رو بسازن یا خراب کنن، سوراخ دعارو گم کردن. همه مون گم کرده ایم.”

زیباترین بخش رمان، گفتگوهای نویسنده و ستاره است در پایان کتاب و بیان خاطراتشان. هنگامی که خواننده به آخر رمان کافه رنسانس می رسد، در وجودش حس می کند گم شده ای دارد. بویژه اگر مهاجر باشد. برای پیدا کردن آن یا شاید پیدا کردن خودش برمی گردد تا دوباره کتاب را از اول بخواند، به قول ساسان قهرمان:

“ما با خاطراتمان زنده ایم. خاطرات همه ی زندگی ما را تشکیل می دهند. هر لحظه، خود تنها یک لحظه است که به سرعت تبدیل  به گذشته می شود. در عین حال، همان لحظه خود بر دوش میلیونها لحظه ی دیگر ایستاده است و خاطره ی این لحظه ها همه ی زندگی ما را پر می کند. خاطره هایی که دیگر گاهی منبعشان هم از یاد رفته است. فرق نمی کند که مال خودم باشد یا دیگری.”

و من اضافه می کنم، ما در غربت این خاطره ها را بیشتر به یاد می آوریم و با آنها زندگی می کنیم و اگر آنها نباشند تحمل این جا برایمان مشکل است، چون مهاجرت نیز خود خاطره ای بیش نیست. خاطره ای که به هر جا می رویم همراه ما است. مثل سایه، سایه ای تعقیب کننده و دور شونده. چه زیبا گفته است شکسپیر در این باره:

“زندگی جز رویا و انسان جز سایه، چیز دیگری نیست.”

ادامه دارد

تورنتو ـ ۳۰ دسامبر۲۰۱۰