شهروند ۱۱۸۷

در میانۀ شب در کابوس آشفتۀ خود می دیدم در میان خاک و گل می کشندم. آن سرا ایران بود و من و زبان من نیز، و عجبا که باز خواست گران من زبان مرا نمی فهمیدند و به ضرب و شتم می پرداختند. از گفتارشان می یافتم که مرا از خود نمی دانند. ناظر منظرۀ تزویر نیز ریاست جمهوری اسلامی بود.

نامۀ سرگشادۀ یک همنفس ایرانی
آقای رئیس جمهور
من یک ایرانی بهائی همجنسگرای ارمنیم
من یک یهود دموکرات آذریم
من یک زرتشتی کرد مانویم
من یک بی دین سیاه پوست بندریم
من ایرانیم به کفایت زبان دلکش پارسی، همچو قند و نبات به کام کودکیم
من ایرانیم گرچه در خاک غریب بستریم
من ایرانیم گرچه در جغرافیای گربه ای ساکن نیم
من ایرانیم گرچه ذره ای از خاک دشتِ کویر و کوه البرزنیست ارث مادریم
و اگر آفتاب بوشهر و آب زاینده رود و ماسۀ کرانۀ خزر بر پوست من نمی لغزد
التهاب خاطره ها گشته تاج سروریم
بار هزاران هزار سال تاریخ و فرهنگ،
هزاران هزار فرسنگ از خاک ایران

ثبت است در یگانه واژۀ

“زادگاه”

مندرج در گذرنامۀ اجنبیم


آقای رئیس جمهور

تو مپندار که با زور وحوش، دست و پایم خسته

چشم و زبانم بسته

در شّط ظلمت و در جهل و خرافات به زندان مکافات ابد می بریم.

چون منم پیکان آتش پر، در کمان آرش جانباز، با پر سیمرغ، ازفرا سوی دیار

پر گشوده باز می گردم به سرچشمه،

تا نشینم، خون فشانم، از دو چشم کور این تورانی ملعون،

که به تخت و تاج جمشید، به قصر جان من سنگین نشسته.

راه من باز گشاید از دل ابر سیاه، زوزه کش باد صبا

از ره خاور ببارم روی دشت، تیر خورشیدم بپا

در شب محزون تو

فتنه طاعون تو

برشکسته کلک و کاغذ قصه و اسطوره ها

لیک من از لهیب نسل بی پروا

کشم فریاد، آه، باز برخواهم گشت.

تا برافرازم دوباره

پرچم عشق و شعور

بر فرازقلّۀ اسپید البرز و

چمنزاران سبز،

شعله ور با خون سرخ.



تیرماه ۱۳۸۷ – جولای ۲۰۰۸