لحظات تصمیم‌گیری

سال ‌های تاریکی

ادامه از فصل اول… 

 اواسط دهه ‌ی ۱۹۸۰ در میدلند سال ‌های تاریکی بود. احساس نگرانی همه ‌جا بود و خیلی‌ ها در جستجوی هدف بودند. دین همیشه بخشی از زندگی من بود، اما واقعاً مومن نبودم. در کلیسای دوایت هالِ ییل غسل تعمید دیده بودم که به هیچ مذهب مشخصی در مسیحیت تعلق نداشت. در کودکی پدر و مادرم مرا به کلیسای پرسبیتریِ فرست در میدلند، کلیسای اپیسکوپالیِ سنت مارتینز در هوستون و کلیسای اپیسکوپالیِ سنت آنز در کنبانکپورت می‌ بردند.

در اندوور به این خاطر کلیسا می‌ رفتم که اجباری بود. در ییل هیچوقت نرفتم. هر وقت به دیدار پدر و مادر می ‌رفتم هم کلیسا می ‌رفتم، اما هدف اصلی‌ ام اجتناب از آزرده ‌خاطر ساختن مادرم بود. من و لورا در کلیسای متودیستیِ فرست یونایتد در میدلند ازدواج کردیم. بعد از تولد دخترها دیگر منظم به کلیسا می‌ رفتیم چون احساس مسئولیت می‌کردیم با مذهب آشنایشان کنیم. وقت گذراندن با دوستانم در کلیسا را دوست داشتم. فرصتِ تفکر را دوست داشتم. هر چند وقت یکبار خطبه ‌ای می‌ شنیدم که به من الهام می‌ داد. گاهی انجیل می‌ خواندم و آن ‌را نوعی درسِ پیشرفت شخصی می‌ دانستم. می‌ دانستم که به بهبود شخصی نیاز دارم. اما مذهب برایم بیشتر سنت بود تا تجربه‌ ای معنوی. گوش می‌ دادم اما نمی‌ شنیدم.

جنا ولش و باربارا بوش به همراه همنامان‌ خود/عکس از کنوانسیون ملی جمهوری‌خواهان در فیلادلفیا در سال ۲۰۰۰

در تابستان سال ۱۹۸۵ سفر سالیانه‌ مان به ایالت مین را انجام دادیم. ماد و پدر کشیش بزرگِ اوانجلیک، بیلی گراهام، را دعوت کرده بودند. پدر از او خواست پس از شام به سئوال‌ هایی از سوی خانواده پاسخ دهد. پدر همیشه از این کارها می ‌کرد، همیشه حاضر به در اشتراک گذاشتن بود. کافی بود کمی اراده کرده بود تا بیلی را نزد خودش داشته باشد، اما جورج اچ دبلیو بوش اینگونه نیست. او مرد سخاوتمندی است، عاری از نفسی بزرگ. این بود که حدود سی نفرمان (لورا، مادربزرگم، برادران و خواهر، عموزاده ‌ها و خاله ‌زاده ‌های بلافصل و دورتر) آن‌جا در اتاقی بزرگ در آخرِ خانه ‌ی واکرز پوینت نشستیم. 

اولین سئوال از پدر آمد. او گفت:  «بیلی بعضی ‌ها می‌ گویند برای رفتن به بهشت آدم باید تجربه‌ ی تولد مجدد داشته باشد. مادرم (مادربزرگ من-ج.ب) مذهبی ‌ترین و مهربان ‌ترین آدمی است که می ‌شناسم، اما تجربه‌ ی تولد مجدد نداشته است. آیا به بهشت خواهد رفت؟» وه که پیرمرد چه سئوال اساسی ‌ای پرسیده بود. همه به بیلی نگاه کردیم. با صدای آرام و محکمش جواب داد: «جورج، بعضی از ما به تجربه ‌ی تولد مجدد برای درک خدا نیاز داریم و بعضی ‌ها مسیحی به دنیا می ‌آییم. به نظر می‌ آید مادر شما تنها مسیحی به دنیا آمده.»

بیلی مرا مسحور می ‌ساخت. حضوری قدرتمند داشت، پر از مهربانی و لطف و ذهنی مشتاق. فردای آن روز از من خواست اطراف ملک را با او پیاده‌ بروم. از زندگی ‌ام در تگزاس پرسید. برایش از دخترها گفتم و این فکرم را که انجیل خواندن از من فرد بهتری می ‌سازد با او در میان گذاشتم. بیلی با آن سیاقِ لطیف و عاشقانه اش شروع به تعمیق دادن درک سطحی من از مذهب کرد. او گفت استفاده از انجیل به عنوان راهنمایی برای بهبود خود هیچ اشکالی ندارد. زندگی عیسی مثالِ قدرتمندی برای زندگی خود ما است. اما هدف انجیل واقعا بهبود خود نیست. محورِ مسیحیت، خود نیست. مسیح است.

بیلی توضیح داد که ما همه گناه‌کاریم و نمی‌ توانیم با اعمال خوب به عشق خدا برسیم. او به روشنی نشانم داد که راه رستگاری از لطفِ خدا می‌ گذرد. و راه یافتن آن لطف در آغوش کشیدن مسیح به عنوان پروردگار به پا خاسته است ـ پسر خدایی چنان قدرتمند و عاشق که تنها پسرش را فدا کرد تا مرگ را فتح کند و گناه را شکست دهد.

این ‌ها مفاهیمی بنیادین بودند و آن روز به درک کاملی ازشان نرسیدم، اما بیلی دانه ‌ای کاشته بود. توضیح اندیشمندانه‌ ی که از سفتیِ خاک و زمختیِ خارها کاسته بود.

مدت کوتاهی پس از برگشت ‌مان به تگزاس بسته ‌ای از سوی بیلی رسید. نسخه ‌ای بود از «انجیلِ ‌زنده». رویش نوشته بود: «به دوست من، جورج دبلیو بوش، باشد که خدا همیشه تو و لورا را بیامرزد.» بخشی از کتابِ ‌فیلیپیان، فصل یک، آیه ‌ی ۶ را آورده بود «و من اطمینان دارم که خدایی که کار نیک را درون تو آغاز کرد، کار خود را ادامه می ‌دهد تا زمانی که بالاخره تمام شود، در آن روزی که عیسی مسیح باز می‌گردد.»

در اوایل فصل پاییز از گفتگویم با بیلی برای دان اوانز گفتم. به من گفت او و دوست دیگری در میدلند، دان جونز، در جلسه‌ ی محلیِ مطالعه ‌ی انجیل شرکت می ‌کنند. شب ‌های چهارشنبه در کلیسای پرسبیتریِ فرست. تصمیم گرفتم سری بزنم.

هر هفته فصلی از عهد جدید را می‌ خواندیم. اول کمی شکاک بودم. سختم بود که جلوی وسوسه‌ ی بامزگی کردن را بگیرم. یک شب رهبر گروه پرسید:‌‌«پیامبر چیست؟». پاسخ دادم: «وقتیه که درآمد از مخارج بره بالاتر. آخه از زمان الیاس تا حالا پیداش نشده.»

طولی نکشید که جلسات را جدی ‌تر گرفتم. انجیل را که می ‌خواندم تحت تاثیر داستان‌ های مهربانی عیسی برای غریبگانِ در حال زجر، شفا دادن کوران و علیلان به دست او و نهایت عشقِ فداکارانه ‌ی او، یعنی وقتی که به صلیب میخ شد، قرار گرفتم. کریسمسِ آن سال، دان اوانز انجیل روزانه ‌ای به من داد که به ۳۶۵ بخش مجزا تقسیم شده بود. هر روز صبح آن ‌را می‌ خواندم و دعا می‌ کردم روشن ‌تر درکش کنم. در طول زمان ایمانم رشد کرد.

شک‌ ها در ابتدا آزارم می ‌داد. مفهومِ خدای زنده گامی بزرگ بود بخصوص برای کسی با ذهنی منطقی مثل من. تسلیم خود به پرودگار چالشی است برای نفس، اما دریافتم که تقلا و شک بخشی طبیعی از ایمان است. اگر به شک نیافتادی حتما خیلی سخت به باورهای خود نیاندیشیده ‌ای.

مذهب در نهایت یک پیاده ‌روی است ـ سفری به سمت درکِ بالاتر. اثبات وجود خدا ممکن نیست، اما این نمی ‌تواند میزانِ باور باشد. هر چه باشد اثبات عدم وجود او نیز همانقدر غیرممکن است. در آخر باور داشتن یا نداشتن به ایمان بستگی دارد.

این ‌را که دریافتم رهایی یافتم تا نشانه ‌های حضور خدا را تشخیص دهم. زیبایی طبیعت را دیدم، شگفتیِ دختران کوچکم را، عشقِ دیرپای لورا و والدینم را و آن آزادی که با بخشش می‌آید ـ تمام آن‌چه تیموتی کلرِ واعظ «سرنخ ‌های خداوند» می‌ خواند. در قدم ‌های خود اعتماد بیشتری یافتم. دعا تغذیه ‌ای بود که سرپایم نگاه می ‌داشت. درکم از مسیح را که تعمیق بخشیدم به هدف اولیه ‌ام که فردی بهتر بودن بود، نزدیک ‌تر شدم ـ نه به این خاطر که در سمت مثبت ترازوی بهشتی امتیاز جمع می ‌کردم که چون با عشق خدا تکان خورده بودم.

 

***

بر نکته‌ ی دیگری نیز واقف آمدم. وقتی بیلی آن شب در مین شروع به پاسخ دادن به سئوال‌ هایم کرد، لیوان سوم شرابم را بعد از چند لیوان آبجوی پیش از شام می‌ نوشیدم. پیغام بیلی از مشروب قوی ‌تر از کار در آمده بود، اما همیشه اینطور نبود. مدت ‌ها بود که در جمع، مشروب می‌ خوردم. دوست داشتم با دوستان، با غذا، در مسابقات ورزشی و در مهمانی‌ ها مشروب بخورم. به سی و چند سالگی که رسیدم مشروب خوردن منظم شده بود و هر چند وقت یک بار هم می ‌زدم به سیم آخر.

در وست تگزاس ضرب‌ المثلی داریم که: «دیشب فکر می‌کرد ده سالشه، اما در واقع بیشعوری می‌ کرد.» این حرف بیش از یک بار در مورد من صادق بود. من دوست دارم شوخی کنم، اما الکل می ‌تواند تکه و کنایه را به حمله و توهین بدل کند. آن‌چه با مشروب بامزه به نظر می ‌رسد بعدها می‌ تواند خیلی احمقانه جلوه کند. یک شب تابستان در مین، بعد از یک روز عالیِ ماهیگیری و گلف، شام می‌ خوردیم. تشنه ‌ام شده بود و تشنگی با کلی بوربون و سونز رفع کردم. غذا که می‌ خوردیم رو به دوست زیبای مادر و پدرم کردم و سئوالی پرسیدم که بوی مستی می ‌داد: «خوب بگو ببینم، سکس بعد از پنجاه سالگی چطوره؟»

همه سر میز بی ‌صدا به غذایشان نگاه می‌کردند  ـ  به جز پدر و مادرم و لورا که با ناباوری به من نگاه می ‌کردند. آن زنِ دوست ‌داشتنی خنده‌ ای عصبی کرد و صحبت ادامه پیدا کرد. فردا که از خواب پا شدم به یاد حرف خودم افتادم. پشیمانیِ صبح فردا بلافاصله به سراغم آمد. به آن خانم تلفن کردم تا معذرت‌ خواهی کنم و در همان حال از خودم می‌ پرسیدم که آیا واقعا می‌ خواهم اینگونه زندگی ‌ام را پیش ببرم؟ سال‌ها بعد که پنجاه سالم شد آن زنِ نیک‌ سیرت یادداشتی به عمارت فرمانداری تگزاس فرستاد که: «خوب جورج، چطوره؟»

لورا هم متوجه الگویی شده بود. آن‌چه برای من و دوستانم خنده‌ دار و هوشمندانه بود برای او تکراری و کودکانه بود. واهمه نداشت نظرش را برایم بگوید، اما نمی ‌توانست به جای من ترک کند. این کار را باید خودم می‌ کردم. در چهل سالگی بالاخره قدرت انجام این کار را یافتم ـ قدرتی که از عشقی می ‌آمد که از اولین روزهای زندگی‌ ام دریافت کرده بودم و از ایمانی که سال ‌ها طول کشید تا کاملا کشفش کنم.

از آن شب در برودمور در سال ۱۹۸۶ یک قطره الکل هم نخورده ‌ام. اگر تصمیم به ترک را نگرفته بودم، اصلاً معلوم نیست زندگی ‌ام به کدام سمت رفته بود، اما مطمئنم این اندیشه ‌ها را به عنوان فرماندار سابق تگزاس و رئیس ‌جمهور سابق ایالات متحده ثبت نمی ‌کردم.

از من پرسیده شده که خود را الکلی می ‌دانم یا نه. مطمئن نیستم. می ‌دانم که شخصیتم اهل عادت است. زیادی مشروب می‌ خوردم و داشت برایم مشکل ‌ساز می‌ شد. قابلیتم در ترک ناگهانی باعث می‌ شود فکر کنم اعتیاد شیمیایی نداشتم. بعضی مشروب ‌خورها بخت و اقبالِ مرا ندارند. کسانی را که از سایر شیوه‌ ها، مثل روند دوازده پله ‌ای الکلی‌ های گمنام، برای ترک استفاده می ‌کنند می ‌ستایم.

من بدون ایمان قادر به ترک مشروب ‌خوری نمی ‌بودم. در ضمن فکر می‌ کنم اگر ترک نکرده بودم ایمانم به قدرتِ امروز نمی ‌بود. باور دارم خدا به من یاری داد چشمانم را که الکل بسته بود، بگشایم. این است که همیشه ارتباطی ویژه با کلامِ‌ سرود محبوبم، «لطفِ شگفت ‌انگیز» احساس کرده‌ ام: «روزگاری گم‌ گشته بودم، اکنون اما پیدا شدم / کور بودم، اکنون اما می ‌بینم.»

 

پایان فصل اول…

 

*تیترهای هر هفته توسط شهروند انتخاب می‌شوند و از اصل کتاب نیستند. این در مورد عکس ‌ها و زیرنویس ‌آن ‌ها نیز صدق می‌ کند، مگر این‌که خلافش ذکر شده باشد.

 

از هفته ی آینده: فصل دوم، «کاندیداتوری»

 بخش ششم خاطرات را اینجا بخوانید.