فصل دوم

نامزد شدن

۱۲ ژوئن ۱۹۹۹ در تگزاس، صبح زیبایی بود. رنجرز در لیگ غرب آمریکا در جایگاه اول بود. شاخص میانگین صنعتی داو جونز روی ۱۰۴۹۰ بود. پدر تازه تولد هفتاد و پنج سالگی ‌اش را با چتربازی و پریدن از هواپیما جشن گرفته بود ـ آن هم به طور موفق. و من هم می ‌خواستم گامی برای خود بردارم.

پس از ماه ‌ها جستجوی نفس و ساعات بی ‌شمار اندازه‌‌ گیری نکات مثبت و منفی، عازم آیووا، مکان اولین انتخابات مقدماتی برای انتخابات ریاست‌ جمهوری سال ۲۰۰۰ بودم. از نگرانیِ گرفتن تصمیم رها شده بودم و مشتاق آغاز سفر بودم. من و لورا بوسه ی خداحافظی را از دخترها گرفتیم، عازم فرودگاه شدیم و سوار هواپیمای خصوصی ترانس ورلد ایرلاینز به سوی شهرِ‌ سدار رپیدز.

لورا و من از پشت وانت پیک ‌آپِ سفیدرنگ ‌مان برای ناظران لبخند می ‌زدیم و دست تکان می ‌دادیم.

پرواز پر بود، بیشتر با روزنامه ‌نگاران. آن‌ ها ساعت ‌ها برنامه‌ های تلویزیونی و صفحه صفحه روزنامه ‌ها را صرف بحث و جدل و سئوال و تحلیل در این مورد کرده بودند که من اعلام نامزدی می‌کنم یا نه. حالا قرار بود پاسخ را دریافت کنند. تصمیم گرفتم کمی با آن‌ ها شوخی کنم. اسم هواپیمایمان را گذاشته بودم «انتظارات بزرگ». مدت کوتاهی پس از بلند شدن، میکروفن را گرفتم و اعلام کردم: «این نامزد شما است. لطفا انتظارات ‌تان را با احتیاط در فضای بالای سرتان بگذارید چرا که شاید در طول سفر تکان بخورند و بیافتند و به کسی آسیب بزنند ـ بخصوص به من.»

معمولا از طنز برای کاهش تنش استفاده می ‌کنم، اما می‌ دانستم که قدم به اقدامی جدی می ‌گذارم. بیش از تقریبا تمام سایر نامزدهای تاریخ من می ‌دانستم نامزدی برای ریاست‌ جمهوی چه به همراه دارد. پدرم را دیده بودم که ماه ‌های طولانی و طاقت ‌فرسا در راه کمپین را زیر ذره‌ بینِ نشریات شکاک گذرانده بود. دیده بودم که سابقه‌ اش را تحریف کردند، به شخصیتش حمله کردند و ظاهرش را مسخره کردند. شاهد بودم که دوستانی علیه ‌اش درآمدند و دستیارانی رهایش کردند. می ‌دانستم پیروزی چقدر سخت است. و می ‌دانستم باخت چه دردی دارد.

بیش از همه نگران دختران هفده ساله ‌مان، باربارا و جنا، بودم. یاد گرفته بودم که فرزندِ سیاستمدار بودن سخت ‌تر از خودِ سیاستمدار بودن است. درد و خشمِ این‌ را که ببینی اسم ‌های ناجور روی پدرت می ‌گذارند، می ‌فهمیدم. می ‌دانستم چه احساسی دارد که هر بار تلویزیون را روشن می‌کنی نگران باشی. و می‌ دانستم زندگی با این فکر که هر اشتباهِ معصومانه ‌ای می‌ تواند برای رئیس‌ جمهور ایالات متحده شرمساری به بار آورد چه حسی دارد. من همه ‌ی این‌ ها را در دهه ‌ی چهارم زندگی ‌ام از سر گذرانده بودم. اگر رئیس‌ جمهور می‌ شدم دخترانم هنگام آغاز سمت من در دانشگاه می ‌بودند. فقط می‌ توانستم تصور کنم کار آن‌ها چقدر دشوارتر می ‌شد.

سئوال‌ های بزرگی را از نظر گذرانده بودم. آیا حاضر بودم گمنامی خودم را برای همیشه کنار بگذارم؟ آیا صحیح بود خانواده‌ ام را اسیرِ ذره ‌بین کمپینی سراسری کنم؟ آیا می‌ توانستم شرمساری شکست را جلوی چشم تمام کشور تحمل کنم؟ واقعا در حد این شغل بودم؟

خودم فکر می‌کردم جواب این سئوال ‌ها را دارم، اما اطمینان یافتن از آن هیچ راهی نداشت.

می‌ دانستم احساس می ‌کنم برای نامزد شدن فراخوانده شده ‌ام. نگران آینده‌ ی کشور بودم و چشم ‌انداز روشنی از این‌که به چه سویی رهبری ‌اش کنم داشتم. می ‌خواستم مالیات‌ ها را کاهش دهم، سطح مدارس عمومی را بالا ببرم، در تامین اجتماعی و بهداشت اصلاحات کنم، سازمان ‌های خیریه‌ ی مذهب ‌محور را بسیج کنم و با تشویقِ عصر جدیدی از مسئولیت‌ پذیری شخصی چشم ‌انداز مردم آمریکا را بالا ببرم. چنان‌که در سخنرانی ‌هایم گفتم: «دستم را که روی انجیل می‌ گذارم قسم می‌ خورم نه فقط برای دفاع از قوانین سرزمین‌ مان که قسم می‌خورم برای حفظ شرف و حرمتِ این سمت که به آن انتخاب شده ‌ام تا خدا در این راه به من یاری برساند.»

آشنایی ‌ام با ریاست ‌جمهوری توان بالقوه‌ ی این شغل را آشکار ساخته بود. دو رئیس ‌جمهوری که بهتر از همه می ‌شناختم، پدرم و رونالد ریگان،‌ از دوره‌ ی خود برای دستیابی به اهداف تاریخی استفاده کرده بودند. رئیس‌ جمهور ریگان اتحاد شوروی را به چالش کشیده بود و به پیروزی در جنگ سرد کمک کرده بود. پدر کویت را آزاد کرده بود و اروپا را به سمت وحدت و صلح راهنمایی کرده بود.

من سمتِ شخصی ریاست ‌جمهوری را هم دیده بودم. پدر با وجود همه‌ ی فشار و استرس عاشق شغلش بود. در حالی این سمت را رها کرد که شرف و ارزش‌ هایش پابرجا مانده بود. علیرغم فشارهای بسیار، شدتِ این تجربه خانواده‌ مان را نزدیک‌ تر کرده بود.

اولین رقیبی که بوش شکست داد، جمهوری‌ خواهی تگزاسی بود

روند تصمیم‌ گیری بسیار طاقت ‌فرسا بود. به آن فکر کرده بودم، راجع به آن حرف زده بودم، تحلیلش کرده بودم و راجع به آن دعا کرده بودم. فلسفه ‌ای داشتم که می ‌خواستم پیش ببرم و متقاعد بودم  که می ‌توانم گروهی شایسته‌ ی ریاست‌ جمهوری بسازم. امنیت مالی برای تأمین خانواده‌ ام، در صورت پیروزی یا شکست، را داشتم. در پایان اما عوامل تعیین‌ کننده کمتر ملموس بودند. انگیزه ‌ای احساس می ‌کردم که کار بیشتری با زندگی‌ ام انجام دهم، توان بالقوه ‌ام را گسترش دهم و مهارت ‌هایم را در بالاترین سطح آزمایش کنم. نمونه ‌ی خدمتی که پدر و پدربزرگم پیش رو گذاشته بودند الهام‌ بخش من بود. دیده بودم که پدر چگونه به بزرگ ‌ترین زمین قدم گذاشته بود و موفق شده بود. می ‌خواستم دریابم که آن‌چه لازم است برای پیوستن به او دارم یا نه.

حتی اگر می ‌باختم هم هنوز زندگی محشری داشتم. خانواده ‌ام عاشقم بود. فرماندار ایالتی عالی می ‌بودم. و هرگز به فکر این‌که «اگر می ‌شد، چی می ‌شد» نبودم. به دوستانم می‌ گفتم: «وقتم که برسد، دیگر کارم تمام است.»

تصمیم را در یک مجلسِ کباب ‌خوری در امانا، شهر کوچکی در آیووا، اعلام کردم. سخنرانی‌ ام را در اسطبلی انجام دادم، بر روی صحنه ‌ای پر از کاه در مقابل یک مزرعه ‌ی بزرگِ ذرت. جیم ناسل،‌ نماینده‌ ی کنگره،‌ که بعدها مدیر دفتر مدیریت و بودجه‌ ی من می‌شد،‌ مرا با خواندن‌ ترانه‌ ی «لجوجِ آیووا» از گروه «موزیک من» معرفی کرد. لورا کنارم بود و گفتم: «من نامزد ریاست‌ جمهوری ایالات متحده‌ هستم. دیگر راه بازگشتی نیست و من قصد دارم رئیس‌ جمهور بعدی باشم.»

*** 

راهی که من به سوی این روز طی کردم، نامعمول بود. عمری را صرف تدارک نامزدی برای ریاست‌ جمهوری نکرده بودم. اگر این کار را کرده بودم احتمالا در جوانی بعضی کارها را متفاوت انجام می‌دادم. با این حال در طول سفر، انگیزه و مهارت‌ های لازم برای به راه انداختن و پیروزی در کمپین ریاست‌ جمهوری را ساختم. دانه‌ های این تصمیم، مثل بسیاری تصمیمات دیگر در زندگی ‌ام، ‌در زمین خاکی زیر آسمان بی‌ مرزِ میدلندِ تگزاس کاشته شده بود.

سیاست در میدلند محافظه‌ کارانه بود. وست تگزاس روحی مستقل داشت و به دولت مرکزی بی ‌اعتماد بود. میدلند هم مثل بخش اعظم تگزاس نسل‌ها در غلبه‌ ی حزب دموکرات بود. حوزه‌ ی وسیعِ میدلند برای کنگره را،‌ که شامل هفده کانتی بود، چهل و سه سال دموکراتی به نام جورج میهون نمایندگی کرده بود. او بیش از هر عضو کنگره در آمریکا در سمت خود بود. در روز ۱۶ ژوئیه‌ ی ۱۹۷۷ (تولد سی و یک سالگی من) اعلام کرد در پایان دوره‌ ی خود بازنشسته می ‌شود.

تا آن زمان دو سال از تحصیلاتِ کسب و کار گذشته بود و به میدلند بازگشته بودم. داشتم کسب و کار نفت را یاد می‌گرفتم، ارتباطم با دوستانم را دوباره برقرار می‌ کردم و عموما از زندگی لذت می‌ بردم. در ضمن صحنه‌ ی سیاسی داشت دستم می ‌آمد.

هیچوقت به فکر سیاست به عنوان یک حرفه نبودم، اما در تمام کمپین‌ های پدر کمک داده بودم: کمپین سنای او در سال ۱۹۶۴، کمپین مجلس نمایندگان او در سال ۱۹۶۶، و کمپین دوم سنای او در سال ۱۹۷۰. پیش از آغاز تعلیم پرواز در سال ۱۹۶۸ چند ماهی دستیارِ مسافرِ ادوارد گرنی، عضو کنگره، بودم که از ایالت فلوریدا نامزد مجلس سنا شده بود. اوجِ آن تجربه، گردهمایی بزرگی در جکسون ویل بود که فرماندار بلند قد و تیره ‌پوستِ کالیفرنیا، رونالد ریگان، در آن حمایتش از گورنی را اعلام کرد. در سال ۱۹۷۲ در آلاباما، مدیر سیاسی کمپین رد بلانت برای سنا بودم. در سال ۱۹۷۶ در عملیات رئیس ‌جمهور فورد در وست تگزاس برای انتخابات مقدماتی نامزدی جمهوری ‌خواهان داوطلب بودم. به او کمک کردم مجموعا صفر نماینده را فتح کند.

راه و رسمِ کمپین برای من در بیست و چند سالگی حرف نداشت. دوست داشتم این‌طرف و آن‌طرف بروم و با افراد جدید آشنا شوم. از شدت و رقابت کمپین ‌ها لذت می‌بردم. از حس تمام شدنی که در روز انتخابات موجود بود (وقتی که رای ‌دهندگان برنده ‌ای انتخاب می ‌کردند و همه‌ مان می ‌رفتیم دنبال زندگی‌ مان) خوشم می‌ آمد. برنامه ‌ای برای این کار نریخته بودم، اما تا زمانی که میهون، نماینده‌ ی مجلس، بازنشسته شد برای خودم سیاسی‌کار به نسبت باتجربه ‌ای بودم.

شروع کردم به فکر نامزدی برای کرسیِ او. احساس می‌ کردم چیز قوی ‌‌تری هم مرا به این سمت می‌ کشد. نگران مسیر کشور بودم. تجربه ‌ام در تحصیلاتِ کسب و کار، چین و کسب و کار نفت به مجموعه ‌ای از اعتقادات بدل می ‌شد: بازار آزاد عادلانه ‌ترین راه اختصاص منابع است. مالیات پایین ‌تر سخت ‌کوشی را پاداش می ‌دهد و ریسک ‌پذیری را تشویق می‌ کند و این به ایجاد شغل می ‌انجامد. حذف موانع تجارت بازارهای صادرات جدیدی برای تولیدکنندگان آمریکایی و انتخاب ‌های بیشتری برای مصرف‌کنندگان‌ مان ایجاد می‌ کند. دولت باید به محدوده‌ های مشروطه ‌اش احترام بگذارد و به مردم برای زندگی ‌شان آزادی بدهد.

به واشنگتنِ زیر سلطه‌ ی رئیس‌جمهور جیمی کارتر و کنگره‌ ی دموکرات که نگاه می ‌کردم، برعکس این را می ‌دیدم. برنامه ‌شان این بود که مالیات را افزایش دهند، سلطه ‌ی دولت بر بخش انرژی را تنگ‌تر کنند و جای ایجاد شغل بخش خصوصی را با خرج فدرال بگیرند. نگران این بودم که آمریکا به چپ برود، به سمت نسخه ‌ای از دولت رفاهِ اروپایی که در آن برنامه‌ ریزی دولت مرکزی، کارآفرینی آزاد را کنار می‌ زند. می ‌خواستم کاری در این مورد انجام دهم. اولین تجربه ‌ام از وسواسِ سیاست را گرفته بودم و بدجوری انگولکم می‌کرد.

به پدر و مادر که راجع به فکرم گفتم غافلگیر شدند. تصمیمم حتما به نظر خیلی ناگهانی می ‌آمد، اما نمی ‌خواستند شور و شوقم را سرکوب کنند. پدر پرسید که حاضرم مشورتی از دوستش، آلن شیورز، فرماندار سابق تگزاس، دریافت کنم یا نه. گفتم: «البته». شیورز افسانه ‌ای بود. طولانی ‌ترین فرماندار در تاریخ تگزاس بود. دموکراتی محافظه‌ کار بود و مشورتش در رقابت علیه کنت هنس، سناتور ایالتی راستِ مرکز و نامزد احتمالی دموکرات ‌ها، گرانبها می ‌بود.

وقتی به دیدن پیرمرد فرماندار رفتم، یک راست از من پرسید می‌خواهم نامزد کرسی آقای میهن بشوم یا نه. گفتم دارم جدا به آن فکر می ‌کنم. به چشمانم نگاه کرد و گفت: «پسرم، نمی ‌تونی پیروز بشی.» نه تشویقی و نه چیزی. گفت این کرسی را تمام و کمال برای قامت پیروزیِ کنت هنس دوخته‌ اند. حرفی پراندم که «اگه تصمیم گرفتم نامزد بشم امیدوارم اشتباه کرده باشید» و از او به خاطر وقتی که داده بود تشکر کردم.

یادم هست که در این فکر بودم که چرا پدرم مرا به فرماندار معرفی کرده بود. به گذشته که نگاه می‌ کنم، شاید این شیوه‌ ی او بود که بدون این‌که جاه‌ طلبی ‌ام را زمین بزند، به من بگوید که باید آماده‌ ی باختن باشم.

فازِ اول کمپین، انتخابات مقدماتی جمهوری‌ خواهان بود. رسیدم به رقابت علیه جیم ریز گزارشگر ورزشی سابقِ چرب‌ زبان و شهردار اودسا. او در سال ۱۹۷۶ علیه جورج میهن کمپین کرده بود و نامزدی حزب در سال ۱۹۷۸ را حق خودش می‌ دانست. از این‌که در دور اول انتخابات از او موفق ‌تر بودم خیلی ناراضی بود.

ریز آدم سرسختی بود و بعضی از حامیانش هم همین‌‌ طور. استراتژی‌ شان این بود که مرا شمالیِ لیبرالِ بی‌ خبر از محیط جلوه دهند. انواع و اقسام تئوری‌ های توطئه راه انداختند. می ‌گفتند پدر بخشی از کمپین کمیسیون سه‌ جانبه‌ ای برای برپایی دولت واحد جهانی است. می‌ گفتند من را خانواده‌ ی راکفلر فرستاده تا مزرعه بخرم. چهار روز پیش از انتخابات، ریز کپی گواهی تولدم را در آورد تا ثابت کند من در شرق متولد شده بودم. چطور قرار بود با این حرف‌ ها مقابله کنم؟ من با حرفی جواب دادم که پدر یک بار زده بود:‌ »نه من در تگزاس به دنیا نیامدم چون اون روز می‌ خواستم نزدیک مادرم باشم.»

ریز حمایت و کمک مالی از رونالد ریگان دریافت کرد که در انتخابات ریاست‌ جمهوری مقدماتی سال ۱۹۸۰ می ‌خواست از پدر جلو بزند. علیرغم همه ‌ی این پچ پچ‌ها از اقبال خودم خوش ‌بین بودم. استراتژی ‌ام این بود که در کانتی خانگی ‌ام، میدلند، سنگر بسازم. لورا و من در مراسم قهوه‌ خوری در سراسر شهر شرکت کردیم، کانتی را خیابان به خیابان سازمان دادیم و دوستانی را که هرگز درگیر سیاست نبودند قانع کردیم کمک‌ مان کنند.۱ در شب انتخابات تلاش ‌های سازماندهی از پایین ما در میدلند به حضور وسیع مردم انجامید. در تمام کانتی ‌های حوزه باختم، اما در میدلند با چنان اختلاف عظیمی پیروز شدم که فاتح نامزدی شدم.

پدر پیش ‌بینی کرده بود اگر پیروز انتخابات مقدماتی شوم، ریگان برای تبریک تلفن می‌ کند. فردای آن روز همین کار را کرد. لطف داشت و داوطلب شد در انتخابات عمومی کمکم کند. از تماسش قدردان بودم و هیچ کینه ‌ای در دل نداشتم. اما مصمم بودم به عنوان آدمِ خودم در کمپین شرکت کنم. با ریگان هیچ کمپینی نکردم و با پدر نیز همین‌ طور.

رقابت علیه ریز مرا به عنوان کاندید انتخاباتی سفت و سخت کرد. یاد گرفتم که می‌ توانم مشت محکمی بخورم، به مبارزه ادامه دهم و پیروز شوم. رقیبم در انتخابات عمومی، کنت هنس بود، همان سناتور ایالتی که فرماندار شیورز در موردش هشدار داده بود. استراتژیِ هنس مشابهِ ریز بود (تبدیل من به آدمی از ساحل شرقی که بیرون از گود است) اما آن ‌را با ظرافت و جاذبه‌ ی بیشتری اجرا می‌ کرد.

یکی از اولین تبلیغات تلویزیونی ‌ام مرا در حال دویدن نشان می‌ داد که به خیال خودم تاکیدی بود بر انرژی و جوانی ‌ام. هنس با یک جمله همین تبلیغ را علیه من برگرداند:‌ »آدما این‌ جا فقط وقتی می‌دوند که کسی دنبالشون باشه.»

او در ضمن تبلیغی رادیویی هم پخش کرد: «در سال ۱۹۶۱ که کنت هنس از دبیرستان دیمیت در حوزه‌ ی ۱۹ام کنگره فارغ ‌التحصیل شد، رقیب او، جورج دبلیو بوش، در آکادمی اندوور در ماساچوست درس می‌ خواند. در سال ۱۹۶۵ که کنت هنس از دانشگاه تگزاس تک فارغ ‌التحصیل شد، رقیبش در دانشگاه ییل بود. و کنت هنس که از دانشکده‌ ی حقوقِ دانشگاه تگزاس فارغ‌ التحصیل شد، رقیبش… خوب توجه کنید،‌ مردم… داشت در هاروارد درس می‌ خواند. ما کسی را نمی‌ خواهیم که از شمال شرقی بیاید و بگوید مشکلات ما این‌ جا چیست.»

هنس خوب داستان تعریف می ‌کرد و از مهارتش استفاده کرد تا بر طبلِ «آدم بیرون از گود» بکوبد. داستان محبوبش راجع به مردی سوار بر لیموزین بود که در مزرعه ‌ای که هنس در آن کار می ‌کرد توقف کرده بود. هنس می‌گفت وقتی راننده از او راهِ شهر بعدی را پرسیده، او گفته: «از گاردِ دام که گذشتی بپیچ راست و بعد جاده رو ادامه بده.» گلِ داستان وقتی بود که راننده می‌ پرسید: «ببخشید اما گاردِ دام لباس فرم چه رنگی تنشه؟»۲ مردمِ وست تگزاس عاشق این داستان بودند. هنس بدجنسی را وقتی بیشتر می‌ کرد که اضافه می ‌کرد: «نفهمیدم لیموزین پلاکِ ماساچوست داشت یا کانکتیکات.»

لورا و من موقتاً به لوباک، بزرگترین شهر حوزه، در حدود ۱۸۵ کیلومتری شمال میدلند، نقل مکان کردیم. لوباک مرکز مهمی برای کسب و کار پنبه بود و دانشگاه تگزاس تک در آن واقع شده بود. از شهر به عنوان پایگاه‌ مان برای کمپین در کانتی‌ های روستایی حوزه استفاده کردیم. لورا و من ساعت ‌ها را در ماشین پیش هم گذراندیم و در شهرهایی مثل لیولند، پلین ‌ویو و براون‌ فیلد توقف می‌ کردیم. لورا به نسبت کسی که علاقه‌ ی چندانی به سیاست نداشت کمپین‌ کاری طبیعی بود. خلوصش باعث می ‌شد رای‌ دهندگان به سادگی با او ارتباط برقرار کنند. بعد از ازدواج‌ مان سفر کوتاهی به کوزموئلِ‌ مکزیک داشتیم، اما شوخی می ‌کردیم که ماه عسل ‌مان همین کمپین بود.

در روز چهار ژوئیه در شهر مالزشو در شمالی‌ ترین بخش حوزه کمپین می‌ کردیم. در انتخابات مقدماتی ماه مه، ۶ رای از ۲۳۰ رای اتخاذ شده در بیلی کانتی را دریافت کرده بودم. از نظر من جا برای پیشرفت بسیار بود. لورا و من از پشت وانت پیک ‌آپِ سفیدرنگ ‌مان برای ناظران لبخند می ‌زدیم و دست تکان می ‌دادیم. هیچ کس هورا نکشید. هیچ کس حتی دست هم تکان نداد. مردم مثل آدم فضایی ‌ها بهمان نگاه می ‌کردند. در آخر متقاعد شدم که تنها حامی من در مالزشو همان کسی بود که کنارم نشسته بود.

شب انتخابات از راه رسید و معلوم شد فرماندار شیورز درست گفته بود. در میدلند کانتی و در بخش جنوبی حوزه پیروزی بزرگی داشتم، اما کافی نبود تا آرای بیشتر هنس در لوباک و سایر نقاط را جبران کند. کارنامه ‌ی نهایی ۵۳ به ۴۷ درصد بود.

از باختن خیلی بدم می ‌آمد، اما خوشحال بودم که نامزد شدم. از سخت‌ کوشی سیاست، آشنایی با مردم و مطرح کردن نظراتم لذت می ‌بردم. یاد گرفتم که این‌که اجازه بدهی رقیبت تو را تعریف کند از بدترین اشتباهات ممکن در کمپین است. و کشف کردم می ‌توانم شکست را بپذیرم و پیشروی کنم. این برای کسی که به اندازه من اهل رقابت است آسان نبود. اما بخشی مهمی از بلوغ یافتنم بود.

و در مورد کنت هنس، عضو کنگره، او شایسته‌ ی پیروزی در آن کمپین بود و ما دوستان خوبی شدیم. دو پیروزی فرمانداری و ریاست ‌جمهوری گذشته و او هنوز تنها سیاستمداری است که تا به حال مرا شکست داده. او بعدها سه دوره در مجلس نمایندگان خدمت کرد و بعد رقابت برای مجلس سنا را باخت. بعد جمهوری ‌خواه شد و به کمپین‌ های من کمک کرد. کنت اکنون رئیس دانشگاه تگزاس تک است. او می‌ گوید بدون او من هرگز رئیس ‌جمهور نمی ‌شدم. احتمالا درست می‌ گوید.

 

ادامه‌  دارد

 

* تیترهای هر هفته توسط شهروند انتخاب می‌شوند و از اصل کتاب نیستند. این در مورد عکس‌ها و زیرنویس‌ آن‌ها نیز صدق می‌کند، مگر این‌که خلافش ذکر شده باشد.

۱ـ دان اوانز رئیس کمپین بود؛ جو اونیل خزانه ‌دار بود؛ رابرت مک ‌کلسکی امور حسابداری را انجام می‌داد.

۲ـ بازی با کلمات است. «گارد دام» اصطلاحی مخصوص دام ‌داران تگزاس است و منظور از آن مانعی است که روی جاده یا راه ‌آهن ساخته می ‌شود که جلوی عبور و مرور دام‌ ها را می‌ گیرد. در این‌ جا مرد لیموزین‌ سوار آن‌را با گاردِ نگهبان اشتباه گرفته است- م.

 

 بخش هفتم مطلب را اینجا بخوانید.