۱۳ اکتبر ۱۹۸۹ ـ آیواسیتی

امروز با هیجانی ویژه به دانشگاه رفتم و کپی های نمایشنامه ام را آماده کردم که به نمایشنامه نویسان بدهم. صبح مجبور بودم چند کار مهم را انجام بدهم. کلاس داشتم. بعد رفتم دنبال کار وام دانشگاهی و بعد هم پیدا کردن اتوبوس برای رفتن به شهر فیرفیلد برای امتحان GRE. هوا بسیار عالی بود. “لبی” با شوق ویژه نمایشنامه ام را از من خواست که بخواند و هانا با اشتیاقی فراوان از من خواست که کارگردانی نمایشنامه ام را به عهده بگیرم. همه امروز به طور غیرمترقبه ای حالم را می پرسیدند و می گفتند مشتاقند نمایشنامه ام را بخوانند. تعجب کرده بودم و نمی دانستم چرا!

در Theatre Lab “استیو ففر” و “هانا”و “دن” و چند نفر دیگر دربارۀ نمایشنامه “مریلین و مارک” صحبت کردند. استیو دربارۀ نمایشنامه اش (که باب پول جشنواره را دو دستی به او تقدیم کرده بود!!) گفت: “این نمایشنامه را دو سال پیش نوشته ام و در طول این دو سال آن را چند بار دوباره نویسی کرده ام. این نمایشنامه بر اساس اتفاقی نوشته شده که در نیویورک برایم رخ داده است. یک روز در یکی از خیابان های نیویورک قدم می زدم. زنی میانسال و نیمه مست با موهای سفید شعری را زیر لب زمزمه می کرد و می گفت که: من از همه مردها متنفرم…از همۀ مردها متنفرم به جز تو…. و لبهایم را بوسید. بعد راهش را گرفت و رفت.”

“دن” و کوراتور اهل رومانی درباره نمایشنامه گفت که این نمایشنامه، نمایشنامه ای سست و سطحی است. هیچ کشمکشی بین کاراکترها نیست و فقط دو نفر در صحنه با هم بحث می کنند! حتماً این اظهار نظر برای “باب” چندان گوارا نبوده است، چون او پشتیبان تام و تمام نمایشنامۀ استیو است. استیو از یک خانوادۀ ثروتمند کلیمی آمده است و باب به این دو وجه یعنی “ثروت” و “نژاد” بسیار اهمیت می گذارد. تمام این پشتیبانی ها و ناپشتیبانی ها، تمام دوست داشتن ها و دوست نداشتن ها را من فقط به طور حسی حس می کنم. و وقتی اندک اندک به عمق و علل آنها پی می برم، چیزی اعتقادات صادقانه ام را مختل می کند. چقدر من خالصانه به “هنر” می نگرم و در آنسوی آن چه گندابی گسترده شده است!

هنرپروران دروغین… و هنرمندانی که چیزی بدیع برای ارائه دادن ندارند. قصۀ حقیقی این نمایش در خیابان های نیویورک به مراتب از نمایشنامه استیو موثرتر و پر محتواتر بوده است. نظرات “دن” مهمند، چرا که دانشجویان را به چالش وا می دارند که هنر را فقط از دریچه نگاه “باب” نبینند. هر چند اکثر دانشجویان برای محصولات فکری آمریکائی بیشترین اهمیت را قائلند تا اندیشه های اندیشمندان کشورهای دیگر…

بعد از جلسه بحث و گفتگو با استیو، سلیل چند قطعه نمایشی فوق العاده کارگردانی کرد. تلفیقی از صدا، بازی نور، حرکات بدن، استفاده های هنری از ابزار، سایه روشن ها، از پنکه های بزرگ برای ایجاد صوت و ایماژ، و ارتباطات صحنه ای بدون کلام….این قطعات، تکه های شاعرانۀ بدون کلام بودند و بسیار اثربخش….

بعد از Theatre Lab “تئاتر آزمایشگاهی”، برای تمرین نمایشنامه ام “حاملگی مریم” به یکی از سالن ها رفتیم. شرل و هانا نمایشنامه ام را بسیار دوست داشتند. حمایت حسی آنها مرا به زندگی دلگرم کرد. آفتاب در بیرون سالن بسیار درخشان بود.

بعد از تمرین به تنهایی از کنار رودخانه به طرف خانه ام قدم زدم. از روی پل گذشتم، رودخانه زیرپایم بی اعتنا جریان داشت. رودخانه ساکن و آرام بود و با دنیای درونی من فرسنگ ها فاصله داشت. چقدر می توانست این حس غریبانه با قدم زدن یک انسان دیگر روی همین پل دگرگون شود. چقدر می توانست بی اعتنایی آب، اعتنا شود. در مموریال یونیون آندره و فیلیپ را دیدم که کنجکاوانه نگاهم می کردند. از نگاهشان گذشتم. از انحنای تپه گونه خیابان بالا رفتم تا سوار اتوبوسم بشوم. به مهمانی شام چند شب پیش فکر کردم که Nico را دعوت کرده بودم. و گفتگویمان که درباره چخوف و داریو فو منبسط شده بود. گفته بودم که در سال ۷۸ من در ایتالیا بوده ام و شهر فلورانس را بسیار دوست دارم. و Nico در جوابم گفته بود: اتفاقاً منهم همان سال در دهکدۀ کوچکی در میلان، میهمان داریو فو بوده ام….بعد با خنده ادامه داده بود: شاید هم همدیگر را دیده ایم و از کنار همدیگر گذشته ایم و بهم نگاه کرده ایم! و بعد از خداحافظی کاوه گفته بود:”معمولاً من از چهرۀ آدم ها می فهمم که آنها چگونه آدم هایی هستند، اما نتوانستم Nico را بشناسم. من به سرعت تشخیص کاوه ایمان کامل دارم. با ابراز عقیده کاوه فکر کردم که منهم دقیقاً او را نمی شناسم. چرا ما دوست داریم که آدمها را آنطور که هستند بشناسیم؟ اما آیا همین جمله با حقیقت ضدیت ندارد؟ “آنطور که هستند” یک جملۀ کلیشه ای است. هیچ چیز مطلق نیست. و انسان وجوه متفاوت و متناقص زیادی دارد….

در خانه، روی میز دو نامه دیدم: یکی فرم I – ۹۴ و دیگری مجموعه نمایشنامه های تک پرده ای داریو فو و فرانکا رامه….چه تصادفی!! ما همین چند شب پیش دربارۀ داریو فو حرف زده بودیم و حالا کتابش برایم فرستاده شده بود! کتاب را شروع به خواندن کردم. یکی از مونولوگ هایش به نام همان “داستان قدیمی” بسیار شبیه نمایشنامه کنونی من است. بعد از خواندن کتاب، بسیاری از اضطراب هایم در مورد نمایشنامه ام کاهش یافت.