حادثه ‌ای  که در آستان بهار بر سر خانواده ما فرود آمده چنان تلخ است که نمی شود پنهان‌اش کرد و گذاشت تا عید تمام شود، چرا که این حادثه عید را از من ـ ما گرفته است.

خبر خیلی کوتاه بود آن هم در یک تماس تلفنی پس از یک هق هق گریه از آن سوی آّب ها از طرف نسیم.

منصور برادرمان به زندگی خود پایان داد… و همین کلام کوتاه نسیم، تو را در بهت فرو می‌برد. در یک نوع ناباوری. دوباره می پرسی. خبر را می گوید. تکرار خبر تو را فرو می ‌ریزد و به گریه‌ وامی‌دارد و اصلا به تو فرصت فکر کردن و دمی تحمل کردن را نمی دهد. تویی که بارها مرگ را دیده ای، جنگ را دیده ای و آدم های تکه  تکه شده را جمع کرده ای. مدتی زیر آوار خبر قدرت بلند شدن نداری،  تا زن و دخترت می رسند و از تو می خواهند، خبر را به خانواده بگویی.

سراغ همسر خواهرت، شیرخان، می روی و بغض ات را با او تقسیم می کنی و بعد برادرت عباس را پیدا می‌کنی سرکوچه اش که شیرینی عید را گرفته است و بعد تصمیم می گیرید، چگونه شروع کنید و چگونه به ناصر و صغری، برادر و خواهر بزرگتان، خبر را بدهید.

و  تو در این گفتن‌ها و رفتن ها، بزرگ شدنت، با منصور را می بینی.  با برادر شاعرت را،  با آن سبیل سیاه و عینک که سوار بر موتوری از سر کار برگشته و دارد با تو که شاید دوازده سال بیشتر نداشته ای مانند یک مرد سخن می گوید و از جنگ و جمال عبدالناصر و شکست او صحبت می کند ……

می بینی برادر شاعرت را که در جمعی نشسته اند که یک سویش عدنان غریفی است سوی دیگرش ناصر موذن ……که دارند نشریه ای را به نام هنر و ادبیات جنوب سر و سامان می‌دهند.

و تو هنوز شانزده ساله نشدی می بینی که پشت میله‌هاست، با آصف رزم دیده و نسیم و ناصر موذن و………..آن وقت که سفره مادر را خالی می یابی متوجه می شوی، این برادر شاعرت که به زندان افتاده است چه سهمی در سفره غذایت داشته است و تو نبود او را در دعواهای پدر و مادر بر سر مخارج خانه بیشتر درک می کنی و نقش برادر شاعر و مبارزت  را بهتر می فهمی در واژه کوچک اقتصاد خانه ….

بزرگتر می شوی و دلت خوش است که از شهرستان با مادرت به تهران سفرکرده ای، تا نسیم را که در زندان است ملاقات کنی که می بینی باز منصور در تکاپو و سامان دهی به کاری است .

جهانگیر باقرپور و بهزاد امیری دوان  و نزهت روحی آهنگران …. از چریک های فدایی را… در خانه اش می بینی و تو متوجه می شوی این برادر شاعر و مبارزت که  نیمی از روز را در بانک کار می کند، همدوش چریک های فدایی خلق شده و تو که بیست و اندی سال بیشتر نداری، بی تاب تر و عاشق تر به سویش می دوی و باورت می شود، صداقت را، مرگ را، انفجار را، فراری دادن ها  و شکنجه شدن را و عشق های عمیق انسانی به هم دیگر را …..

و تو همیشه تعجب می کنی که در پشت  این چهره آرام و محجوب برادر بزرگت، چه شاعر انقلابی و مبارز آرمان گرایی خوابیده است.

و باز تویی که سال ۱۳۵۵ را می گذرانی و کشتار چریک ها را در آن تابستان خونین، سپس تصمیم می گیری تو هم بپیوندی و این بار تو در فلسطین هستی که می شنوی  برادرت،  برادر شاعرت درکمیته ای فعال است با اکبر میرجانی و سعید سلطان پور و……. ..

منصور را دو سال نمی بینی و زمانی که با برادرت روبرو می شوی، انقلاب شده است و در ستاد آبادان و کمیته خوزستان همدوش هم می شوید و از روزگار تعجب می کنی که این چه شاعر و انسان شوریده سری است، که با جوانانی چون ما که فقط سری پرشور و آرمان خواه داشته ایم، همراه و هم آواز شده است و چقدر فروتن و متواضع است این برادر که خود روزی معلم و آموزش دهنده آدمی چون ما بوده است و خود پیشینه ای به مراتب طولانی تر از همه ما در مبارزات سیاسی داشته، پذیرای حرف های جوانانی چون ما  می شود که روزگاری شاید شاگرد او بوده اند.

منصور برادر شاعر و مبارزم که تا سال های  شصت دوشادوش با او همراه بوده ام و از عشق او به انسان و نجابت او درکلام و ادب او در پذیرش خطای انسانی و … فراوان آموخته ام، اکنون چشم از جهان فروبسته است و ما دلمان خون شده است از همه این رنج برادر و مرگ غریبانه او در آستان بهار.

مرگی نابهنگام و سئوال برانگیز، که خواهرم صغری و برادر بزرگم ناصر  را شوکه کرده است.

اکنون که ساعت پنج صبح است و چند روز از مرگ او گذشته عید را در جوار عکس او در کنار هق هق گریه خواهرم صغری به سر کرده ام و اکنون ما مانده ایم  و کوله باری از شخصیت پنهان و ناگفته او ….

نمی دانم چرا در این وقت صبح، خاطره آخرین دیدار با او به یادم آمده است.  شاید چون عید است و آن روز هم عید بود، دقیق نمی دانم، شاید هم به خاطر آن که آخرین دیدار ما دو برادر بوده یاد او در این صبح سحری به سراغم آمده است.

الان دقیقاً بیست و شش سال از آخرین  دیدارم با منصور این برادر بزرگ و دانایم می گذرد. ما هر دو در آن سالهای جنگ و دهه خونین بعد از انقلاب ۵۷، در شرایط سختی بسر می بردیم و می شود گفت، مخفی زندگی می کردیم …

یک روز بهاری دوم یا سوم فروردین سال شصت و دو  باید می بود در خیابان قالی شویی در شیراز با او قرار داشتم.

با ماشین پژو قدیمی سر قرار آمد؛ همراه دخترش “مهک”که آن سالها کودکی بود دوساله با موهای گیس کرده و روبان زده هم چون عروسکی زیبا. مهک مرا که دید نمی دانم از زور بی کسی بود، یا نقش ژن وراثتی …درست نمی دانم، خودش را در بغلم انداخت و مرا که در شوق دیدن آنها تعقیب و مراقبت را فراموش کرده بودم پاک از خود بی خود ساخت.

ظاهرا همسر منصور، به خانه خواهرش رفته بود، نمی دانم به هرحال منصور با دخترش آمده بود. او از طریق پسر دایی مان که محل زندگی مرا می دانست  قراری گذاشته بود.

سبیل اش را تراشیده بود و کت و شلوار مرتبی پوشیده بود و من هم با  ته ریش سوار بر موتوری ….

دو سالی می شد که از تشکیلاتی که هر دو با هم کارمی کردیم انشعاب کرده بودیم و یکدیگر را بنا بر همان خط کشی های کاذب ندیده بودیم او شده بود جناح چپ و من هم شده بودم جناح راست …

او بیش از پانزده سال از من بزرگتر بود و می شد گفت معلم من بود و من شاگردش. حوادث سال های بعد از انقلاب هر دو ما را که در دوران چریکی هرکدام راهی را از سر گذارنده بودیم، در تشکیلات جنوب سازمان فدائی در یک کمیته قرار داده بود.

من که جوان بودم و با  نگاهی تشکیلاتی  نظاره گر پیرامونم بودم، آن روزها  بیست و هفت یا بیست و هشت سال بیشتر نداشتم، معلم خود را که چهل و اندی سال گذرانده بود، چندان باور نداشتم، با این که او را برادرانه دوست داشتم و محترم می شمردم.

ولی همیشه احساس می کردم زبان پیچیده ای دارد، بسیار عاطفی و نجیب است، حرف هایی می زند که چندان برای ما اعضای جوان مفهوم نیست.

عشقی انسانی به گذشته سازمان و تجربه ای تلخ از سال های سی دو داشت و با کسانی که مشی چریکی  را یک سویه و بدون  توجه به شرایط تاریخی و جهانی  نقد می کردند، مرزبندی داشت، وحدت با حزب را به زیان جنبش فدایی می دانست، و تبعیت از مشی حاکم بر اردوگاه سوسیالیسم را خطایی نابخشودنی می دید و افتادن در دور باطلی که یک بار به وسیله جنبش تجربه شده است. 

من که نسبت به مشی گذشته و درستی آن دچار شک شده بودم و صرفا براساس نگاه تشکیلاتی و عاطفی به آدم هایی که مشی گذشته را قبول نداشتند، بیشتر رفاقت نشان می دادم ، به سوی مخالفت با او برآمدم  و در مقابل او قرار گرفتم .

او در آن بحث برادرانه در آن روز بهاری، من را عقابی خواند، که به مرغ خانگی دارم  تبدیل می شوم و من او را میانسالی شاعر که پا بر زمین ندارد و به واقعیات زمینی بی توجه است و…..

او ما را، از تنگ نظری و این که باید جهان را فراتر از سیاست های مسلط  نگریست و به آرمان های انسانی و اخلاقی و بینش پرسشگر توجه داشت، فرا می خواند و من هم او را به دیدن هر چه واقعی تر  این دنیا ….

او استدلال می کرد که این زمینی که در آن می خواهیم نهالی را کشت  کنیم، زمینی است بس شوره زار که برای کشت و کار باید با مصالح همین سرزمین به جلو برویم  و من در تصور” برادر بزرگ” بودم و اردوگاه و یادمان رفته بود در چه شرایطی هر دویمان گیر افتاده ایم .

و هرکداممان در رودخانه ای دست و پا می زنیم که بیشتر از یک موج  آن هم در نقطه ای پرت بدون ارتباط با جنبش توده ها  نیستیم و مبارزه ما حداکثر پرتاب سنگی است در دریایی که فقط موج آن را خودمان می بینیم و بس …..

او رفت و من ماندم. درحالی که مهک زیبا حیران در میان دست و پای ما بازی می کرد. دیگر او را ندیدم. فقط  دورا دور از هم خبر داشتیم که چه بر سرمان می آید.  بعد از زندان افتادن من و طی روزگاری سخت و رنج آور،  چند سالی را در بی خبری از هم گذراندیم، تا اینکه در سال های هفتاد بود که شنیدم او به ادبیات و شعر بازگشته و از کارهای سیاسی و تشکیلاتی به طورکلی کنار کشیده است.

می دانستم از تشکیلات دل کنده، و شده است همان شاعر شوریده سر، با همان ویژگی انسانی و عواطف بیش از حدش به انسان و حق و حقوق او… خوشحال بودم که منصور به اصل خود بازگشته است هر چند دانسته بودم که در این بازگشت، بهار در روزهای پائیزی او گم و  کمرنگ شده است.

همه خانواده در این سال های آخر، نگاه عاطفی و تراژیک او را به دنیای پیرامون اش که پراز رمز و راز  بود، در یادداشت ها  و شعرهای او گاه گاه می دیدیم و نگران تر از همیشه به خصوص زمانی که سر در لاک فرو می بُرد و خبری از او نمی رسید، او را به پرسش می گرفتیم  اما او درتماس های ماهانه اش با همه ما، یا سکوت می کرد و یا به خواهرم صغری که سمج تر از همه ما بود، جواب های خندان می داد.

منصور تا  آخرین لحظه زندگی اش در حالی که خود رنج می کشید،  به انسان و شورمندی و آزادگی او باور داشت و مرگ را ستایش نمی کرد.  

 در نوشته”کلام آخر”که لحظه های  پایان زندگی اوست …می نویسد:

“درکارهای فراوانم به اندازه ای  زندگی را ستوده ام که این پیش درمانی خودستایی از مرگ جلوه نکند”

منصور به عادت و خلق خوی اش از رنج هایش سخن نگفت، بلکه از  تصمیم  خود گفت، که صرفا “عقربه زمان را برای خویش با توجه به رنجی که می کشیده، پس و پیش کرده است” و  از عشق و دوستی با  دور و نزدیکش سخن می گوید..

این عادت منصور بود،  برادری  که من می شناختم مرگی در توانمندی. مرگی که تفکر را برانگیزد، حداقل در پیرامون خودش، او از مرگ بدون پرسش، مرگ ناشی از بیماری نفرت داشت، او حتی  به مرگ خود در آخرین لحظات نیز آرمانی می نگریست و آن را “پاره ای اثرگذار از زندگی” می دانست.

او چنان به انسان اعتقاد داشت که هرگونه زشتی و نکبت را که در او می یافت با پذیرش رنج خود می بخشید و همین بخشش ها  او را چنان حساس کرده بود، که دیگر هیچ انسانی را گناهکار نمی دانست و بیشتر به دنبال خطای احتمالی خود بود از ساده ترین روابط تا پیچیده ترین آن….

همین سرشت مسیح وار بود که با باورهای آدم هایی چون من که  روزگاری سخت به ایدئولوژی و سیاست وابسته بودند در تضادی آشکار می افتاد …

و امثال ما را وامی داشت در برابر باورهای او بایستیم.

هر چند بعدها که پا به سن پنجاه و پنج سالگی گذاشتم، از این قضاوت و داوری خود، احساس خوبی نداشتم و همیشه از خودم دلخور بودم، چرا او را با آن باورهایی که اکنون دانسته ام تلاشی ناقص از مبارزه انسان برای رهایی بوده آزرده ام.

در آن سالها که ما شیفته اردوگاه شده بودیم و کلام حزب و رهبری را  وحی منُزل، با ادعای این که حقیقت نزد ماست و بس ، اغلب ما ، روحیه  پرسشگری و نقد را به عنوان یک گرایش روشنفکری در درون سازمان به سخره می گرفتیم و لاجرم او را که روشنفکری چریک بود به ذهنی بودن و …متهم می کردیم.

 وقتی که نگاه او را در اوائل انقلاب و دهه شصت مرور می کنم و هشدارهای کلامی و توضیحی  او را که ناشی از تجربه و آگاهی اش بود، به خاطر می آورم، می بینم بسیاری از باورهایش پربیراه نبوده و علیرغم نگاه ایدئولوژیکی که هر دو یدک می کشیدیم، نگاه های تاریخی و تجربه او سالم تر بوده است.

آن روز، ساعت هشت شب، بیش از سه روز مانده به عید، وقتی نسیم برادری که ده سال از من بزرگتر است، از آن سوی مرزها، از مرگ خودخواسته او برایم گفت و این که منصور دیگر در میان ما نیست من چیزی نداشتم بگویم جز به سوگ نشستن و رنج بردن از دست دادن یک برادر، برادری که ما را بزرگ کرده بود .

اکنون که او پر خیال اش را که سرشار از حقیقتی انسانی و ناب بود به آسمان ها پرواز داده و جسم او بنا به وصیت اش به صورت خاکستری بر روی موج ها سرگردان است، من مانده ام و باورها و رنج های  منصور و نگاه عمیقاً دردمند و شورمند او به انسان، نگاهی که در آخرین لحظات زندگی  ناشاد خود،  یعنی همان هنگام که عبور هوا را بر خود می بندد “برای مردم سرزمین اش آرزوی شادی و آزادی می کند “.

فروردین ۸۹