۱۹ اکتبر ۱۹۸۹ ـ آیواسیتی

به موفقیت روز یکشنبه نیاز داشتم. چشمگیر بود. سالن تئاتر پر شده بود و انرژی ویژه ای در فضا جریان داشت. منصور و خویی و Nico هم آمده بودند. منصور ترجمۀ فوق العاده ای از نمایشنامه ام کرده بود. بدون هیچ چشمداشتی… و زبان ترجمۀ او بسیار موثر بود. Nico کت سفیدش را پوشیده بود. رفتم کنارش نشستم. به ضبط صوتم اشاره کرد و گفت: این برای چیست؟ گفتم: می خواهم قسمتی از نمایشنامه خوانی را ضبط کنم. بعد روی صفحۀ اول نمایشنامه ام انگشت گذاشت و پرسید: این چیست؟

عزت گوشه گیر در جلسه نمایشنامه خوانی

در حالیکه در هیجانات و ضربان های حسی شب اول نمایش بودم، گفتم: “نمایشنامه ام را تحت تأثیر این بریدۀ روزنامه نوشته ام. در این تکه گفته شده است که دختر ۱۶ ساله ای در ایران به دلیل اینکه قبل از ازدواج حامله می شود، مورد آزار خانواده اش قرار می گیرد و بعد از تولد بچه اش، نوزادش را می کشد.”

نمایش شروع شد. در آغاز سکوت بود و بعد نور روی بازیگران تابید. Nico در تمام طول نمایش خودش را به من نزدیک می کرد. تعجب کرده بودم که در تمام این روزها ما از هم دور بودیم و حالا در این شب بخصوص این قدر خودش را به من نزدیک احساس می کرد! این بار من بودم که خودم را از او دور می کردم. نمایش که تمام شد و تماشاگران بسیار تشویقم کردند و تبریک گفتند، او هنوز همچنان در کنارم ایستاده بود و لبخند می زد.

وقتی که از او پرسیدم که : آیا دوست داری که به منزلمان بیایی؟ گفت: بله….

همگی همراه با منصور به منزلمان رفتیم. من نشستم پشت میز و با ولع شروع کردم به خوردن شام. احساس کردم که Nico قدری دستپاچه شد! منصور با شیطنت معصومی به من و او نگاه می کرد. و وقتی که در یک بحث، برتری دانشی او از Nico آشکار شد، به نوع ویژه ای نگاهم کرد.

در هنگام خداحافظی، Nico مرا به شام در شب چهارشنبه دعوت کرد.

چهارشنبه روز بسیار سردی بود. آرزو کرده بودم که آفتاب باشد و آرزویم برآورده شده بود. ساعت ۵ بعد از ظهر با شلی قرار ملاقات داشتم در Cottage Bakery. بعد از سرمای بیرون، فضای دلپذیر قهوه خانه و بوی مطبوع و معطر قهوه و موسیقی آرام، احساسات مرا نوازش می داد. وقتی که شلی وارد کافه شد، با مهربانی وارد شد. گفت: از نمایشنامه ات خیلی خوشم آمده. مطمئن بودم که ایرادی از نمایشنامه نخواهد گرفت. تنها ایرادش این بود که مریم نباید هنرپیشه را کنترل کند و به او یاد بدهد که چگونه نقشش را بازی کند! برایش توضیح دادم که هدف مریم به عنوان یک شخصیت عاصی و معترض، ابراز نمایش قدرت او در برابر بقیه شخصیت های نمایش و تماشاگران است.

بعد گفتم: همیشه بعد از تمام شدن نمایشنامه ام، احساس گریز می کنم و می خواهم از آن فرار کنم.

با تعجب پرسید: چرا؟ مگر آنرا صادقانه ننوشته ای؟

گفتم: البته که آنرا صادقانه نوشته ام! اما حس بغرنجی است!

شلی گفت: من از پایان نمایشنامه ات بسیار خوشم آمده. یک پایان درست، دقیق و شاعرانه….

دربارۀ قسمت دوم تریلوژی از من پرسید. گفتم: می خواهم فرم آن با فرم قسمت اول کاملاً متفاوت باشد. مثلاً یک مونولوگ باشد. آیا اشکالی ندارد که فرم هر سه قسمت با هم همگون نباشد؟

شلی گفت: اتفاقاً خوبی و زیبایی کار در اینست که در فرمهای مختلف و گوناگون کار بکنی….

منصور را می شناخت. گفت: همیشه او را در خیابان می بینم و شخصیت ویژه ای دارد که در ذهن آدم باقی می ماند. وقتی که شلی خداحافظی کرد و رفت، با لذتی آرامش بخش از پشت پنجره کافه به بیرون نگاه کردم. دلم نمی خواست از جایم بلند شوم. خوشحال بودم که نمایشنامه ام اینقدر بر شلی اثر گذاشته است…. با حسی مطبوع منتظر Nico شدم. Nico آمد. با هم قهوه ای نوشیدیم و دربارۀ نوشته هایمان حرف زدیم. در تبادل فرهنگی مان، من قصۀ آشنایی ام را با آن زن که انگشتش را مردی بریده بود، تعریف کردم. در تمام طول قصه گویی ام، او با چشم هایی گرد و مضطرب به دهانم خیره شده بود. نمی دانم چرا این قصه ناگهان به ذهنم هجوم آورده بود و گویی می بایستی آن را دوباره برای کسی می گفتم. این دومین بار بود که این قصه را با تمام سلول هایم برای کسی تعریف می کردم.

وقتی که برای شام به یک رستوران می رفتیم، آنقدر سبکبال بودم که انگار دختری ۱۵ ـ ۱۴ ساله ام. در رستوران حرکاتش به گونه ای بود که گویی هرگز پول شام زنی را نپرداخته است و همیشه زنها از او مراقبت کرده اند. زن شناس ماهری است. حرکات زنان را بسیار دقیق و ظریف در نظر می گیرد. و عمل و عکس العمل اش بر اساس این شناخت ظریفانه است. بعضی از مردان شاید به دلیل نوع برخورد زنان می آموزند که در ازاء محبت های کلامی به آنان، همیشه مصرف کنندگان آنان باشند. و در این کار بسیار موفق می شوند. اما هرگز نمی آموزند که مردان مسئولی در جامعه باشند. و بالطبع غیرمولد باقی می مانند و هرگز رشد نمی کنند….

Nico گفت که دوست دخترش به زودی از فرانسه می آید و قرار است که برای تعطیلاتشان به جنوب آمریکا سفر کنند. خیلی صادقانه گفت که او در علوم آزمایشگاهی تحصیل کرده، در لابراتوار کار می کند و زندگی هر دویشان را تامین می کند. و او اغلب به نوشتن می پردازد.

بعد از شام Fortune Cookie های ما را آوردند. برای من نوشته شده بود که “همیشه فکر دومت عاقلانه تر از فکر اولت است.” این نوشته شاید تلنگری بود که به من بگوید هرگز آنچه را که فکر می کنی به سرعت به زبان نیاور! اما آن شب سرمست بودم و نمی خواستم به هیچ چیز عاقلانه ای فکر بکنم. هر چند اگر بعد از آن از اعمال خودم پشیمان بشوم.

برای او نوشته شده بود که “در زندگی به موفقیت های زیادی خواهد رسید.” برای من نقطه عطف یک دوستی ارتباطات عمیق اندیشگی است. گفتگو دربارۀ سیاست، هنر، تحلیل مسایل اجتماعی و اقتصادی…. دلم نمی خواست این شب به پایان برسد. او هم این را به خوبی حس کرده بود. از رستوران که بیرون آمدیم درجه حرارت هوا ۴۳ درجه فارنهایت بود. گفت: می آیم ترا می رسانم. بعد گفت: برویم توی مال…

گفتم: من اصلاً سردم نیست که بروم توی مال…

وقتی که اتوبوسم در ایستگاه توقف کرد، از او خداحافظی کردم. گفت: دو هفته بعد در آیواسیتی خواهم بود.

لبخند نزد و ناگهان سریع و شتابان از من جدا شد و در شب ناپدید شد…. و من از پله های اتوبوس بالا رفتم.