در سال پیش هم زمان با نشست ها و وقایع پیرامون اول ماه مه، روزِ جهانی یِ کارگر، درمیانِ بهتِ همه یِ ما، فرزادِ کمانگر اعدام شد. پیکر بیجان او را پنهان نمودند و فرصت دیدنِ پیکرِ فرزند را از مادر نیز دریغ کردند.و این یعنی از دست دادنش پس از دو سال تلاش برای لغو حکم اعدامِ او و تلاشها بی نتیجه ماند.این قاتلانِ بی شرم از باز پس دادن پیکرش نیز سر باز زدند.مادر دل اش در آتش می سوزد و دود می کند، و در دل مرگِ فرزند را نمی خواهد باور کند. در سر او چه می گذرد؟ فرزاد، آن شبِ پیش از آخرین طلوع، به چه می اندیشید؟کاش می شد دانست.امسال در آشفته بازار سیاست که برای روز اول ماه مه برنامه ریزی می کنیم، فکر فرزاد آرامم نمی گذارد. اغلب این جدالِ درونی، ذهن ام را به خود مشغول داشته است که تا به کی تلاش کنیم؟ تلاش های ما در کدام یک از عرصه ها: دفاع از حقوق بشر، فعالیت های سیاسی ـ طبقاتی، و کوشش های فرهنگی، کارآتر و بارآورتر است و آیا به راستی این تلاش ها راه به جایی خواهد برد در حالیکه فرهنگ مبارزه دمکراتیک و به رسمیت شناختن نگاه متفاوت، دور از قصاص هنوز نهادینه نشده است؟اگر همین حرکات محدود نبود چه بسا فجایعی بیشتر در جامعه ایران رخ می داد؟ هنگامی که برای حمایتِ نهادی درخواستِ کمک می کنیم، بسیار دشوار است که تفاوتِ کیفی یِ این درخواست با “بده در راه خدا” مخدوش نشود. انسان هایی بر سرِ تلاش برای کسب آزادی و عدالتِ اجتماعی برایِ همه، به زندان می افتند، شکنجه می شوند، مورد تجاوز قرار می گیرند، و حتی، در میانِ حیرتِ جهانیان اعدام می شوند و آنگاه، گاه تنها کاری که از ما برمی آید این است که از نظر انسانی پشتیبان شان باشیم و انجامِ این حداقل نیز دشوار می شود. آنقدر، دستگیریِ آزادی خواهان و شکنجه و تجاوز و اعدام مکرر شده است که انگار طبیعی است و بخشی از حوادثِ روزمره است. مثلِ دردی کهنه شده است که دردمند به آن خو گرفته است و درد کشیدن می شود کارِ روزانه اش بی آن که به آن فکر کند.و ما، در گیرودارِ سیاسی بازی ها و اطلاعیه و اعلامیه صادر کردن ها، و محکوم کردن ها و قطعنامه نوشتن ها، انگار خود را از یاد برده ایم و آرام، آرام تبدیل شده ایم به ماشین اعتراضات سیاسی، ماشینِ صدورِ اعلامیه هایِ همه شبیه به هم.انگار از یاد برده ایم که: آن کس که زیر اعدام است تنها سوژه و مستمسکی برای صدور اعلامیه و محکوم کردنِ جلاد نیست.و انگار از یاد برده ایم که: کار ما تنها همین محکوم کردن و شعار دادن، و بعد هم با این خیال که وظیفه مان را انجام داده ایم به خانه رفتن تا حکمی دیگر و اعدامی دیگر، نیست.از یاد برده ایم که شبِ پیش از صبح اعدام در آن سلول، هر یک فرزاد شویم. بنشینیم خیره به دیوارِ روبه رو و بیاندیشیم به یارانی که در خارج از زندان برای نجات مان تلاش می کنند و در خیال ببینیم شان که چه بی دریغ و چه با مهر، زبان و قلم را، و هر چه را، به کار گرفته اند و دمی غفلت را جایز نمی شمرند. و در کارِ تدارکِ روزی هستند که درهای همه یِ زندان ها را بگشایند، و بر زخم های عزیزان بوسه زنند.انگار همه چیز را فراموش کرده ایم!

فرزاد کمانگر و شاگردانش

اردیبهشت سال ۱۳۹۰

 

 

برای فرزاد کمانگر و همه انسان های فرهیخته

فراموشت نمی کنم

فراموشت نمی کنم

حتی اگر سنگریزه ای باشی

در حافظه کوهی

یا ستاره ای کم سو

 در ظلمات.

فراموشت نمی کنم،

مبادا نامت کمرنگ

و ظلمی که بر تو رفته،

گم شود.

تا بهاری که با ما قسمت کردی

 به بار بنشیند

فراموشت نمی کنم.

شاگردانت،

سرگردان،

 در دل ِ کوه پایه ها

به سقفِ آبی ی کلاس ِ درس وُحصیر ِ زیر پایت گواهی می دهند؛

به جغرافیای ایران،

که تکه تکه هایش را مداد رنگی های اهدائی ات،

به شکلی از غرور

به هم پیوند داده اند.

تو نیز فراموشم مکن!

 که مابقی ی راه

زیر ِ بارشِ نقره ای ستارگان،

پرواز سنگریزه را انتظار می کِشد.

 

برگرفته از کتاب آماده انتشار از دار تا بهار پرتو نوری علا