هنگامی که دانای ساکیا، بودای گئوتاما

برای نخستین بار چرخ قانون را گرداند

آجناتای راهب را به معرفت رساند

مجید نفیسی

و آخرین باری که او از قانون سخن گفت

سوبادرای راهب را.

همه ی کسانی که او بایست برای آنها چرخ را می گرداند

تا این زمان دیگر به روشنی رسیده بودند.

دانای آریایی میان دو درخت همزاد “سال” دراز کشید

و آرام آرام آماده ی رفتن به نیروانا شد.

در این زمان، در نیمه های شب

همه چیز خاموش بود و هیچ آوایی نمی آمد.

پس گئوتاما به شاگردانش رو کرد

و برای آخرین بار از گوهر قانون سخن گفت:

هر پدیده در جهان گذرا است

و از روی ضرورت محکوم به جدایی است.

پس بیهوده خود را دچار اندوه مکنید

و از همان آغاز با شور تمام

در جستجوی رهایی باشید

و ظلمت توهم را با پرتوی نور خرد بزدایید.

جهان به راستی پر خطر و بی ثبات است

و آن را امکان بقا نیست.

اینک رسیدن من به نیروانا

و رها شدن از یک بیماری بدخیم.

بدن همانا یک نام دروغین است

برای مغروقی در اقیانوس زایش، بیماری، پیری و مرگ.

خوشا وقتی که از دست آن رها می شوی

گویی دزدی منفور را کشته ای.

همگان اینجا بمانید.

چیز دیگری برای گفتن نیست.

زمان دارد می گذرد

و من آرزومند گذار به نیروانا هستم.

این آخرین سفارش من است. (۱)

 

داریوش پسر گشتاسب می گوید:

این است آنچه که من کردم

پس از آن که شاه شدم.

کامبیز، پسر کوروش

شاه بود از دودمان ما

و او برادری داشت به نام بردیا

از یک پدر و یک مادر.

کامبیز برادر خود را کشت

بی آنکه مردم از آن آگاه شوند

و خود به مصر رفت.

پس از آن مردم بددین شدند

و دروغ در پارس و ماد و ایالت های دیگر

بسیار پراکنده شد.

آنگاه مجوسی به نام گئوماتا برخاست

از نزدیک کوهی به نام آراکادریش در پیشیااوواده

چهارده روز پس از آغاز ماه ویاخنا.

او به مردم به دروغ گفت که من بردیا هستم

پسر کوروش برادر کامبیز.

آنگاه همه ی مردم بر کامبیز شوریدند

و به گئوماتا گرویدند

در پارس و ماد و ایالت های دیگر.

او پادشاهی را به دست گرفت

نه روز پس از آغاز ماه گرماپاد

آنگاه کامبیز به مرگ خود درگذشت.

داریوش شاه می گوید:

این پادشاهی که گئوماتا از دست کامبیز درآورد

از دیرباز به دودمان ما تعلق داشت.

گئوماتا هم پارس و ماد را گرفت

و هم ایالت های دیگر را

و خود شاه شد.

هیچ کس نبود پارسی یا مادی

از دودمان ما

که آن گئوماتای مجوس را از پادشاهی براند.

مردم از او بسیار می ترسیدند.

او کسانی را که بردیا را می شناختند می کشت

تا هیچ کس نداند که او

بردیا، پسر کوروش نیست.

هیچ کس توان نداشت بر ضد گئوماتا سخنی بگوید

تا آن که من آمدم.

من به درگاه اهورامزدا نیایش کردم

اهورامزدا به من یاری داد

و من ده روز پس از آغاز ماه باگایادیش

(۲۹ سپتامبر ۵۲۲ پیش از میلاد)

همراه با بسیاری از مردم

او را کشتم با همه ی پیروانش

در ارگ سیکایااوواتیش شهرستان نسا، ایالت ماد.

 او را کشتم و پادشاهی را از او پس گرفتم

و به یاری اهورامزدا شاه شدم.

داریوش شاه می گوید:

پادشاهی را که از دست دودمان ما درآمده بود پس گرفتم و آن را مانند گذشته بر پا کردم.

من پرستشگاه هایی را که گئوماتای مجوس ویران کرده بود

همانند گذشته دوباره بنا کردم.

من به مردم بازگرداندم

مرغزارها و رمه ها، خانه ها و بردگان خانگی را

که گئوماتای مجوس از آن ها به زور گرفته بود.

من مردم را به سامان روزهای گذشته بازگرداندم

هم در پارس و ماد

و هم در ایالت های دیگر.

پس من آنچه را که از مردم گرفته شده بود

به آنها بازگرداندم به لطف اهورامزدا.

من توانستم دودمان خود را

دوباره بر بنیادش قرار دهم

و نگذاشتم که گئوماتای مجوس

(و نُه شورشی در ایالت های دیگر)

خاندان ما را براندازند.(۲)

 

“بردیا”در پارسی به معنای “بلندبالا” است

و او را به یونانی “اسمردیس”می گفتند

که به مفهوم “هیولا” یا “هیبت آور” است.

هیولا برادر تنی کامبیز بود

و همراه با او به مصر رفت

اما کامبیز به او رشگ می ورزید

و پس از مدتی او را به پارس بازگرداند

زیرا برادر زورمندش توانسته بود

زه کمان بزرگی را که

شاه حبشه برای خوار کردن پارسیان

به نزد او فرستاده بود

تا دو انگشت خم کند

و کامبیز نتوانسته بود.

آنگاه او به خواب دید که پیکی از پارس آمده

و پیام آورده که هیولا بر تخت نشسته

و سرش به آسمان می ساید.

پس کامبیز رایزنش را به پارس فرستاد

تا هیولا را پنهانی سر به نیست کند.

رایزن در شوش با هیولا به شکار رفت

و او را در شکارگاه کشت.

با این وجود خواهر کامبیز که همسر او نیز بود

از مرگ هیولا آگاه شد.

یک روز کامبیز برای سرگرمی

بچه شیری را به جان توله سگی انداخت

جنگ داشت مغلوبه می شد که توله ی دیگری

زنجیر خود را گسست و به کمک برادرش آمد

و بدین سان هر دو بر شیر پیروز شدند.

این پیشامد کامبیز را به خنده انداخت

اما خواهرش که کنار او نشسته بود به گریه افتاد.

کامبیز علت گریه را پرسید

و خواهرش گفت همدلی دو سگ او را به یاد هیولا انداخته

که حالا دیگر نیست تا به یاری برادرش بیاید.

کامبیز با شنیدن این حرف بر سر خواهر پرید

و با وجود اینکه آبستن بود

او را در جا کشت.(۳)

 

وقتی که کامبیز دیوانه هنوز در مصر به سر می برد

دو برادر مجوس در ماد بر او شوریدند.

او پیش از رفتن به مصر،

یکی از این دو را گماشته بود

تا در نبود او از کاخ پاسداری کند.

کاخدار او می دانست که شمار اندکی از مردم

از مرگ هیولا آگاهند

پس برادرش را به تخت نشاند

که هم نامش هیولا بود

و هم به پسر کوروش شباهت داشت.

آنگاه او به همه ی ایالت ها پیام فرستاد

که باید از این پس از هیولا فرمان برند

زیرا کامبیز دیوانه شده است.

پیکی که به سوی مصر رفته بود

کامبیز را در لشکرگاهش دیدار کرد

در شهر اکباتان، ایالت سوریه

و بی واهمه خبر را به او داد.

کامبیز از زنده بودن برادر در شگفت شد

و رایزنش را به نزد خود فرا خواند.

او از چاپار پرسید:

که آیا تو به چشم خود هیولا را دیده ای؟

چاپار گفت که فرمان را

از زبان کاخدار شنیده

و از زمانی که هیولا با کامبیز به مصر آمده

او را ندیده است.

رایزن به کامبیز گفت: یافتم!

نام برادر کاخدار نیز هیولا است

و هموست که اکنون بر تخت نشسته.

پس کامبیز دریافت که منظور پیک در خواب

از غاصبی که بر تخت شاهی نشسته

هیولای مجوس بوده نه شاهزاده هیولا

و او بی جهت برادرش را کشته است.

پس دیوانه وار فریاد کشید:”نه!”

و بر روی اسب پرید

تا بی درنگ به پارس بازگردد

و هیولای مجوس را به هلاکت رساند.

اما شمشیرش از نیام درآمد

و نوک آن به کشاله ی رانش فرو رفت

درست در نقطه ای از بدن که او خود مدتی پیش

آپیس، گاو مقدس مصر را مجروح کرده

و باعث مرگ او شده بود.

کامبیز فریاد کشید:”نام این محل چیست؟”

و چون شنید:”اکباتان”

دانست که اجلش فرا رسیده

زیرا پیشگویان شهر بوتو به او گفته بودند

که او در اکباتان خواهد مرد

و او گمان کرده بود که

اکباتان در ایالت ماد را می گویند.

پس کامبیز همه ی فرماندهان پارسی را گرد آورده گفت:

هیچ کس نمی تواند خط سرنوشت را بخواند

من به ناروا برادرم هیولا را کشتم

و ناخواسته زمینه را برای ظهور یک غاصب فراهم کردم.

ای پارسیان اگر نمی خواهید سلطنت بار دیگر به ماد برگردد

بلکه همچنان در خاندان کوروش باقی بماند

هر چه زودتر هیولای مجوس را از میان بردارید

چه به زخم شمشیر چه به سرانگشت تدبیر.

اما فرماندهان پارسی هیچ یک حرفش را باور نکردند

زیرا می پنداشتند که او می خواهد با این حرف ها

آنها را بر ضد برادر خود بشوراند.

باری کامبیز درگذشت بدون فرزند

و هیولای مجوس برای هفت ماه سلطنت کرد.

در این دوران مردم همه ی ولایات خرسند بودند

زیرا شاه نوین برای سه سال

دادن سرباز و مالیات را به آنها بخشیده بود.

هنگامی که هیولا به دست هفت پنهانکار همپیمان کشته شد

مردم همه ی ولایات مگر پارسیان

در مرگ او به سوگ نشستند.(۴)

 

اما آن کس که از میان هفت همپیمان هخامنشی

پیش از دیگران به هیولای مجوس بدگمان شد

اوتانه، برادر کاساندان همسر کوروش بود.

زیرا می دید که شاه نوین هیچگاه در انظار ظاهر نمی شود

و هرگز پارسیان را به حضور نمی پذیرد.

پارمیس، دختر اوتانه زن کامبیز بود

که همراه با زن دیگر او آتوسا

به تصاحب هیولای مجوس درآمده بود.

اوتانه که می دانست کوروش در سال های گذشته

به پادافره ی گناهی بزرگ

گوش های هیولای مجوس را بریده

از دخترش خواست که شب در بستر

گوش های شاه را بجوید.

یک شب که نوبت همخوابگی به پارمیس رسید

او صبر کرد تا شاه به خواب رود

و آنگاه دست به سوی گوش هایش برد

اما شگفتا! شاه “مگوش”، گوش نداشت

پس دختر راز “مجوس” را با پدر در میان گذاشت

و پدر آن را با پنج هم خاندان دیگر.

در همان زمان داریوش، پسر فرماندار شوش از راه رسید

و با شش پنهانکار دیگر همپیمان شد

تا شاه غاصب را از میان بردارند.

داریوش گفت: من به دربان می گویم که پیغامی از شوش دارم

و آنگاه همه خود را به بارگاه شاه می رسانیم

و دو برادر مجوس را از پا درمی آوریم.

اوتانه گفت: شتابزدگی کار اهریمن است

و دروغ گفتن به دربان، گناهی بزرگ.

داریوش گفت: اگر شتاب نکنیم

رازمان از پرده برون خواهد افتاد.

اما دروغ و حقیقت هر دو وسیله هستند

تو راست می گویی نه به خاطر حقیقت

بلکه می خواهی با شهرت به راستگویی

به دل مردم راه یابی

و دروغ می گویی چون به مصلحت تو است.

بدین سان هفت توطئه گر همپیمان شدند

و سوار بر اسب به سوی کاخ راندند

ناگهان در آسمان هفت باز شکاری پدیدار شدند

که دو کرکس لاشخور را دنبال می کردند

و چون بدانها رسیدند هر دو را پاره کردند.

هفت اسب سوار این نشانه را به فال نیک گرفته

بی درنگ وارد کاخ شده

هر دو برادر مجوس را سر بریده

کله هاشان را به دست گرفته در شهر می گشتند

و به مردم نشان می دادند.

مردم که بوی خون شنیدند

به جنون نسل کشی افتادند

و بسیاری از مجوسان را کشتند.

پارسیان هر ساله این واقعه را جشن می گیرند

و آن را روز “مغ کشی” می نامند

و در آن روز هیچ مجوسی نباید به خیابان آید.(۵)

 

هرودت دروغ می گوید

نام برادر کامبیز، “تن ـ بزرگ” بود نه هیولا

و کوروش در بستر مرگ او را

فرماندار بلخ، خوارزم و پارت کرده بود.

یک بار مجوسی به نام اسپندداد که به دستور تن ـ بزرگ

به پادافره ی گناهی تازیانه خورده بود

به مصر رفت و به کامبیز گفت

که برادرش در اندیشه ی کشتن اوست.

“اگر حرف مرا باور نداری

او را به مصر فراخوان

تا ببینی که نخواهد آمد.”

کامبیز برادرش را از بلخ به مصر خواند

اما او بهانه ای آورد و نیامد.

اسپندداد بار دیگر او را به توطئه چینی متهم کرد

اما مادر کامبیز، که اوماتی نام داشت نه کاساندان

از کامبیز خواست که سخن او را باور نکند.

کامبیز در ظاهر اندرز مادر را پذیرفت

ولی در باطن به حرف اسپندداد عمل کرد

و تن ـ بزرگ را برای بار سوم به مصر فراخواند.

سرانجام برادر به نزد کامبیز آمد

و او در ظاهر برادرش را در بر گرفت

ولی دور از چشم مادر نقشه ی قتل او را ریخت

اسپندداد به کامبیز گفت:

“مرا به گناه دروغ گویی به زنجیر کش

و در حضور مادرت به قتل محکوم کن

اما پنهانی برادرت را به جای من بکش.

من رخت تن ـ بزرگ را خواهم پوشید

و چون شبیه او هستم

هیچ کس از قتل برادرت آگاه نخواهد شد

و همه مرا به جای او خواهند گرفت.”

کامبیز طرح اسپندداد را پسندید

و برادرش تن ـ بزرگ را واداشت

تا سبویی از خون گاو را سر بکشد و بمیرد

و نقش خود را به اسپندداد مجوس بدهد.

این راز سالها از مردم پنهان ماند

و تنها سه تن از خواجگان کامبیز از آن آگاه بودند.

بدین سان اسپندداد به بلخ فرستاده شد

تا به جای تن ـ بزرگ فرماندار آن سرزمین شود.

پنج سال گذشت تا اوماتی از سوی خواجگان

از مرگ پسر و خیانت اسپندداد آگاه شد

و از کامبیز خواست تا مرد مجوس را به او بسپارد

اما چون کامبیز درخواست مادر را نپذیرفت

اوماتی نفرینش کرد و در حضور او

جامی از زهر را سرکشید و مرد.

یک روز در بابل کامبیز کاردی را برداشت

تا برای سرگرمی چوبی را بتراشد

اما کارد به رانش فرو رفت

و او در اثر زخم کاری آن

پس از چند روز جان سپرد.

آنگاه دو تن از خواجگان کامبیز

اسپندداد مجوس را به تخت شاهی نشاندند

و او تا هفت ماه فرمان راند

تا این که هفت تن از آزادگان پارس

شبانه به خوابگاه اش ریختند

و او چون هیچ جنگ افزاری با خود نداشت

پایه ی زرین میزی را شکست

و با آن به مقابله با آنها پرداخت

اما سرانجام با ضربه های کارد کشته شد.

از میان آن هفت تن توطئه گر

داریوش به شاهی برگزیده شد

زیرا اسبش به هنگام برآمدن آفتاب

با نقشه ای که از پیش کشیده بود

پیش از همه شیهه کشید

و سوارکار خود را به تخت شاهی نشاند.(۶)

 

کامبیز در خواب دید که هیولا به جای او شاه شده

پس از میان ندیمان خود مجوسی را برگزید

تا هیولا را از میان بردارد

اما پیش از این که از مرگ برادر آگاه شود

از زخم شمشیر خود درگذشت.

مرد مجوس پس از کشتن هیولا

برادر خود کئوماتیس را بر تخت نشاند

و این راز را به آسانی از همگان پنهان داشت

زیرا در میان پارسیان چنین رسم است

که شاه هرگز به میان مردم نمی آید

و همیشه در پس پرده می ماند

اوتانه اما این راز را کشف کرد

و همراه با شش تن دیگر به کاخ رفت

تا دو برادر مجوس را بکشد.

دو برادر در برابر آنها جنگیدند

و حتی دو تن از مهاجمان را کشتند

ولی سرانجام خود کشته شدند.(۷)

 

اهورامزدا خدایی بزرگ است

که این زمین را آفرید

و آن آسمان را آفرید

و آدمی را آفرید

و شادی را برای آدمی آفرید

و خشایار را آفرید ـ

شاهی از شاهان بسیار

و خداوندگاری از خداوندگاران بسیار.

من خشایار هستم ـ

شاه بزرگ، شاه شاهان،

شاه کشورهایی از مردمان گوناگون

شاه این زمین بزرگ، فراخ و پهناور

پسر داریوش شاه هخامنشی

پارسی، پسر یک پارسی و آریا

از نژاد آریایی.

خشایار شاه می گوید

به یاری اهورامزدا

اینها کشورهایی هستند که افزون بر پارس

من در آنجا سلطنت می کنم

آنها به من خراج می دهند

به آنچه من می گویم عمل می کنند

و قانون مرا پاس می دارند:

ماد، ایلام، هاراواتیش، ارمنستان، سیستان، پارت، آریا، بلخ، سغد، خوارزم، بابل، آشور، سدگاوان، لیدیا، مصر، یونان

آنها که این سوی دریا زندگی می کنند

و آنها که آن سوی دریا زندگی می کنند

مردم مکران، عربستان، گاندارا، هند، کاپادوکیه، داها، سکایان هوم آشام، سکایان کلاه نوک دار، سکایان اسکودرا، مردم آکوفاسیا، لیبی، کاریا، و نوبه.

خشایار شاه پسر داریوش می گوید

وقتی که من شاه شدم

در یکی از کشورهای بالا آشوب بود.

آنگاه اهورامزدا به من یاری داد

و من آن کشور را سر جایش نشاندم

در میان این کشورها سرزمینی بود

که پیش از این در آنجا دیوان پرستش می شدند.

به یاری اهورامزدا

من پرستشگاه های دیوان را ویران کردم

و اعلام کردم که دیوان را نمی توان پرستید!

آنجا که دیوان در گذشته پرستیده می شدند

اکنون اهورامزدا و آردا

با تقدس تمام پرستش می شوند.

ای آن کس که پس از این خواهی آمد

اگر می خواهی تا زنده ای شاد باشی

و چون مُردی آمرزیده شوی

قانون اهورامزدا را پاس دار

و اهورامزدا و آردا را پرستش کن.

هر کس که چنین کند

تا هنگامی که زنده است شاد خواهد بود

و چون بمیرد آمرزیده خواهد شد.(۸)

 

بیش از دو هزار و پانصد سال پیش

دو برادر سوداگر تاپوسا و بالیکا

از زادگاه خود بلخ به ایالت بیهار رفتند

تا به خدمت بودای بیدار برسند.

آنها هشت هفته پس از بودا شدن گئوتاما

او را در پایین درخت “راجیاتانا” دیدند.

این دو برادر نخستین کسانی بودند

که کاسه ی گدایی او را پر کردند

و با پیشکش کلوچه و عسل

او را به شکستن روزه فرا خواندند

و سپس در زیر منبر بودا نشستند.

هنگام بازگشت به رسم یادگاری

بودا هشت تار موی خود را به آنها داد

که دو برادر با خود به بلخ آوردند

و به پاس آنها زیارتگاهی ساختند.

در میان مردم غیر راهب

این دو برادر ایرانی

نخستین پیروان بودا شمرده می شوند.(۹)

 

در سال ۳۹۹ میلادی،

فا ـ هین و چهار راهب دیگر

بر آن شدند که در جستجوی کتاب های نظم رهبانی

از چین به هندوستان بروند.

راهیان پس از گذشتن از سرزمین ختن و رود سند

به کشور گاندهارا رسیدند

جایی که در گذشته آشوکا شاهنشاه بودایی فرمان می راند

و از بامیان، کابل و سیستان

تا قندهار و پیشاور را در بر می گرفت.

وقتی که بودا هنوز به نیروانا نرفته بود

در گاندهارا چشم هایش را به مرد نابینایی داد

و مردم در آن نقطه گنبدی ساختند

با لایه های زرین روی صفحه سیمین

راهبان این کشور بیشتر شاگردان مکتب “چرخ کهتر” بودند

و با این وجود که فا ـ هین و همراهانش

از مکتب “چرخ مهتر” پیروی می کردند

در فصل بارانی از سفر باز ایستادند

و در بهارستان “اژدها” اقامت گزیدند.

سپس آنقدر رفتند تا به کرانه های شمالی رود گنگ رسیدند

به جایی که بودا در آن نقطه، قانون را به شاگردانش آموخت و به آنها

از بیهودگی زندگی گفت

و از بدن که چون کف روی آب ناپایدار است.

در این نقطه گنبدی ساخته شده

و همچنین، پایین تر، گنبدهای دیگر

هر جا که بودا نشسته یا راه رفته.

آنگاه راهیان به زادگاه کاسیاپا بودا رسیدند

دوم به زادگاه کراکوچاندا بودا

سوم به زادگاه کاناکامونی بودا

و سرانجام به شهر کاپیلاواستو در جنوب نپال

زادگاه دانای ساکیا، گئوتاما بودا.

در آنجا نه شاهی بود نه رعیتی

همه ویرانی بود و رهاکردگی.

در جایی که کاخ متروک پدر بودا

شاه سودهودانا قرار داشت

تنها چند راهب بودایی

و یک دوجین خانوار کشاورز زندگی می کردند.

در آنجا شمایل هایی از شاهزاده بودا

پسر و زنش دیده می شد.

همچنین گنبدهایی ساخته بودند

در جایی که گئوتاما بودا با تماس خرطوم فیلی سفید

با اندام مادرش

به زهدان او راه یافت،

و جایی که با دلیجانش دور زد

به هنگام دیدن مرد بیمار

بیرون از دروازه خاوری شهر.

همچنین جاهایی نشانه گذاری شده

مانند: جایی که حکیم پیر

سی و دو نشانه ی بودا را در نوزاد دید،

جایی که بودا همراه با پیشکارش آناندا

سوار بر فیل از راه رسید

و چون فیل تیر خورد و به پهلو افتاد

او فیل را دوباره سر پا کرد،

جایی که او تیری را به سوی جنوب خاوری پرتاب کرد

که پس از گذشت سی لی، زمین را شکافت

و از آن چشمه ای جوشید

که راهیان از آن آب می نوشند،

جایی که بودا پس از رسیدن به خرد از آنجا بازگشت

تا به دیدار پدر تاجدارش بیاید

جایی که پانصد تن از تیره ی سکایا

از خانواده های خود جدا شده

به نزد بودا آمدند،

جایی که زمین از شش پهلو تکان خورد

و بودا در آنجا از قانون با ایزدان سخن گفت،

جایی که چهار شاه ایزدان در برابر چهار درگاه ایستادند

و نگذاشتند که پدر تاجدار بودا به درون آید،

جایی که بودا زیر درخت انجیر هندی نشست

با چهره اش به سوی خاور

و خاله اش پراجاپاتی نخستین زن راهب

که پس از مرگ مادرش او را پرورانده بود

گروهی از زنان راهب را به حضورش آورد،

و جایی که شاه وئیدوریا نسل ساکایا را از زمین کند

اما آنها به هنگام مرگ همه از پاکان شدند

و مردم به یاد آنها گنبدی برپا کرده اند.

چند لی دورتر در شمال خاوری شهر

کشتزار شاه دیده می شد

جایی که بودا زیر درختی می نشست و به گلها نگاه می کرد.

پنجاه لی دورتر در خاور شهر

باغ پر گلی بود به نام لومبینی

جایی که مادر بودا شهبانو مایا

به درون برکه رفت و خود را شست

و پس از آمدن به سوی کرانه ی شمالی

بیست گام برداشت و دستش را بلند کرد

و شاخه ای از درخت “سال” را گرفت

با چهره اش به سوی خاور

و بودا را به دنیا آورد.

وقتی که نوزاد به خاک افتاد

بی درنگ هفت گام برداشت

در زیر نگاه دو شاه اژدها

و در دم از آنجا چشمه ای جوشید.

راهبان از این چشمه و آن برکه

پیوسته آب برمی دارند و می نوشند.

در زندگی همه ی بوداها

تجلیات بسیاری دیده شده

اما تنها چهار رخداد است که مکان های آن

یکی پس از دیگری نشان می شوند:

یکم جایی که به حکمت کامل رسیدند و بودا شدند

دوم جایی که چرخ “قانون” را گرداندند

سوم جایی که از گفتمان راستین سخن گفتند

و نمایندگان مذاهب ناراستین را کوبیدند

و چهارم جایی که به زمین بازگشتند

پس از اینکه به آسمان رفته بودند

تا از قانون با مادران خود سخن گویند.

افسوس! کشور کاپیلاواستو یا “حسن زیبا”

چشم انداز گسترده ای است از آبادی های متروک.

مردم اندکند و دور از هم زندگی می کنند

و در راه ها باید پیوسته

مراقب فیل های سفید و شیرها باشند.(۱۰)

 

پس از اینکه هیولای مجوس کشته شد

هفت آزاده ی پارسی گرد هم آمدند

تا سامان آینده ی کشور را روشن کنند.

اوتانه گفت:”مردم سالاری! مردم سالاری!

فرمانروایی فردی نه درست است نه دلپذیر.

به یاد آورید خودکامگی کامبیز

یا خودستایی هیولای مجوس را

چگونه شاه سالاری می تواند درست باشد

وقتی که شاه در برابر هیچ کس پاسخگو نیست؟

خودکامگی، هر رهبری را

از همه ی خوبی ها تهی می کند.

غرور شاه را سرمست می کند

و رشگ او را به خشونت می کشاند.

اما بدتر از همه این است

که شاه قوانین کشور را زیر پا می گذارد

مردان را بدون دادرسی می کشد

و زنان را قربانی خشونت می کند.

همه سالاری پردادترین نظام هاست

و آزاد از همه ی پلیدی های خودکامگی

زیرا در آن هر رهبری پستایی دارد

و هیچ کلانتری بالاتر از قانون نیست.

بنابراین رأی من بر این است

که نظام پادشاهی را براندازیم

و به جایش مردم سالاری را بگذاریم.”

آنگاه باگابوخشا سخن گفت

و از خبره سالاری ستایش کرد:

“هیچ چیز بدتر از اوباش سالاری نیست

و بهتر آن که از مادر زاده نشوی

اگر بیم آن می رود که به جای بیداد شاه

باید خود را به بیداد اوباش بسپاری.

خودکامه به آنچه می کند آگاه است

اما توده از دانش بی بهره است

و فرق خوب را از بد نمی داند.

اوباش سالاری به رودی می ماند

که آب آن در زمستان بالا می آید

و شتابان بر همه چیز می تازد

و ذهن هر کس را آشفته می کند.

بگذار دشمنان پارس مردم سالار باشند

اما پارسیان باید خبرگانی شایسته

چون ما هفت تنان را برگزینند.

و حکومت را به دست آنها بسپارند،

و از آنجا که قدرت به بهترین ها داده می شود

بهترین سیاست نیز بر دولت چیره خواهد شد.”

آنگاه داریوش پیش آمد و گفت:

“آنچه باگابوخشا در نقد مردم سالاری گفت درست است

اما ستایشش از خبره سالاری بخردانه نیست.

اگر هر سه شکل نظام سیاسی را

نه در نمونه های بد آن

که در بهترین حالت آن در نظر بگیریم

من بر این باورم که شاه سالاری

از دو نظام دیگر بهتر است.

چه نظامی می تواند بهتر باشد

از فرمانروایی بهترین کس در کشور

که بر دل های مردم فرمان می راند؟

او می تواند به تنهایی

به مجازات بدکاران بپردازد

و آن را در پرده نگاه دارد.

اما در خبره سالاری

همه چیز از پرده برون می افتد

خبرگان به رقابت می پردازند

و جدال و خونریزی بر کشور چیره می شود.

اما در مردم سالاری

هر لغزشی از جانب رهبری

به همبستگی میان بدکاران می انجامد

که آن را بهانه قرار می دهند

تا در کشور آشوب به پا کنند.

آنگاه زندگی چنان دشوار می شود

که مردم خواب قهرمانی را می بینند

که از میان آنها برمی خیزد

تا بدکاران را سر جایشان بنشاند

و آسایش را به کشور برگرداند.

اینک ستایش همگان از قهرمان ملت!

آنک نشاندن او بر تخت سلطنت!

از شما پرسشی دارم

این آزادی را چه کسی به ما هفت تنان داد

که اکنون از آن بهره می بریم:

رئیس جمهور، والی خبرگان یا پادشاه؟

از آنجا که یک پادشاه آزادی را به ما ارزانی داشته

رأی من بر آن است که رهبری را به یک پادشاه بسپاریم.

اگر مصلحت کشور چنین نبود

پدران ما هرگز شاه سالاری را برنمی گزیدند.”

چهار تن پارسی دیگر که سخن نگفته بودند

همگی جانب داریوش را گرفتند

و بدین ترتیب شاه سالاری

شکل آینده ی حکومت شد.

آنگاه اوتانه برخاست و گفت:

“من دوست دارم نه فرمان برانم نه فرمان ببرم

و خود را نامزد سلطنت نمی کنم

با این شرط که پادشاه آینده

نه بر من فرمان براند نه بر تخمه ی من.”

شش پارسی دیگر این شرط را پذیرفتند

و برای گزینش شاهی از میان خود

بر آن شدند که فردای آن روز

هر شش تن سوار بر اسب به دامنه ی شهر بیایند

و اسب هر کس که زودتر شیهه کشید

او را پادشاه آینده پارس کنند.

اما داریوش مهتری داشت باهوش

که چون داستان را شنید به او گفت:

“اگر دولت تو به شیهه ی یک اسب است

دل قوی دار که شاه تو خواهی شد.”

پس او شب هنگام مادیانی را

همراه با نریان داریوش به میعادگاه آورد

و گذاشت تا در آن جا درآمیزند.

بامدادان وقتی که شش پارسی اسب سوار

در کنار یکدیگر به میعادگاه آمدند

اسب داریوش به هوای مادیان شیهه ای بلند کشید.

شگفتا که آسمان بی ابر ناگهان بارانی شد

و خدایان با ترکش تندری این پیروزی را

به داریوش شاه شاهان شادباش گفتند.

پنج اسب سوار دیگر یک جا از اسب پیاده شدند

و همزمان به شاه نوین کرنش کردند.

داریوش پس از آن چهار زن دیگر گرفت:

آتوسا و آرتیستونه دختران کوروش

همراه با دختران هیولا و اوتانه.

 پس از این که داریوش شورش ها را فرو نشاند

و پایه های سلطنت خود را استوار کرد

در کوهستان بر صخره ای نقشی کشید

از اسب سواری با دست نوشته ای زیر آن:

“داریوش پسر گشتاسب با یاری اسب و مهترش

پادشاهی پارس را از آن خود کرد.”(۱۱)

 مارس ۲۰۱۱  

 

۱ـ “سوترا”، آخرین سفارش، بودای گئوتاما

۲ـ سنگنوشته ی داریوش اول در بغستان، کرمانشاهان

۳ـ”تاریخ هرودوت”، کتاب سوم. برابرگذاشت فارسی واژه ی یونانی “اسمردیس” را وامدار فریدون فریاد مترجم شعر یانیس ریتسوس هستم.

۴ـ “تاریخ هرودوت”، کتاب سوم.

۵ـ “تاریخ هرودوت”، کتاب سوم.

۶ـ “چکیده ی پارس نامه” اثر کتسیاس، کتاب سیزدهم.

۷ـ “خلاصه ی تاریخ پومپیس توروگوس”، اثر ژوستین، کتاب هشتم.

۸ـ  لوحه ی سنگی”دیو”، خشایارشاه، کشف شده در تخت جمشید، موزه ی باستان شناسی تهران.

۹ـ “انگوتارا نیکایا” یا “مجموعه ی تدریجی”، متعلق به طریقه ی تراوادا بودایی، به زبان پالی، کتاب اول.

۱۰ـ”گزارشی از شاه نشین های بودایی”، سفرنامه ی راهب چینی فا ـ هین پیرو طریقه ی ماهایانا بودایی، در هند و سراندیب، از بخش های ۱، ۲۰، ۲۱ و ۲۲.

۱۱ـ “تاریخ هرودوت”، کتاب سوم.