یکشنبه ۲۶ نوامبر ۱۹۸۹ ـ آیواسیتی

دفتر عزیزم؛

در گراند فورکس به تو فکر می کردم. از تو دور بودم. حالا دوست دارم نکته های مهم سفر یک هفته ای مان را در نورت داکوتا برایت بنویسم. من به این دیدار نیاز داشتم. بر لبه بودم که این سفر مرا از سقوط به پرتگاه عقب راند. سوار هواپیما شدن و تمام مراحل چند ساعته را گذراندن برایم تغییری لذت بخش بود. برایم سخت بود که ببینم بعد از سه سال هنوز اعظم و آرتور پول سفر ما را پرداخته اند… و سامان دادن به زندگی مالی مان در آمریکا کار آسانی نیست. آن هم در آیواسیتی…. رویای آمریکائی!!….رویای آمریکائی برای کسانی به حقیقت می انجامد که با جیب های پر و با پشتوانه های فراوان به آمریکا می آیند….حتی در هنر”مادیات” است که تو را به سرانجامی می رساند. شعر “سرود نمایشنامه نویس” برشت را حالاست که با تمام وجودم درک می کنم. نمایشنامه نویس باید هنرش را چون کالایی در بازارهای هنری آمریکا به فروش برساند. تنها فروشندگان در بازار سوداگری موفق می شوند. باید بازار را بشناسی تا خریدارش را پیدا کنی. خریدار فکر، خریدار حس و عاطفه، خریدار خنده های سطحی و بی دوام، خریدار واژه های بی معنا، بازی های رقیق و آبکی و عشق ها و سکس های یکبار مصرف….حتی عشق خرید و فروش می شود مثل یک کالا، مثل یک بازیچه، مثل یک خانه، یک اتوموبیل، یک یخچال و یک روژلب….

ایده آلیست ها در جامعۀ آمریکا بازنده ها هستند!

حالا که برگشته ام نمی دانم چقدر این شرایط یک هفته ای در زندگیم موثر خواهد بود.

گراند فورکس بسیار سرد و برفی بود. ساکت، آرام، یخبندان…. و کم جمعیت… بسیار کوچکتر از آیواسیتی…. و اعظم بسیار گرم بود و مهربان و فداکار مثل همیشه… خانه گرم و زیبا و پر پنجره شان با پرده های توری، آب گرم در حمام، بالش سفید و نرم…. و دوستان پرمحبتش به من آرامش فراوانی داد.

تنها شادابی من در آیواسیتی در یکی دو هفتۀ گذشته، یک روز طولانی در سرکار بود. یک کار تکراری بی معنا مثل چارلی چاپلین در فیلم عصر جدید…. اما من آرام بودم. احساس آزادی می کردم با تنهایی خودم و دنیای درونی ام. حس کردم چه حس ساده و زیبایی است کارگران ساده آنجا را دوست داشتن و آزادی ام را در پشت آن میز داشتن!…. حتی صدای آن آهنگ های تکراری که از ساعت ۸ صبح تا ۸ شب به طور یکنواخت از بلندگوها پخش می شوند!… اگر “جویس” آنجا نباشد، بسیار عالی خواهد بود، چون محیط را مرتباً متشنج می کند. در آمریکا وقتی یک کارگر به یک “سرکارگر” ارتقاء پیدا می کند، ناگهان به موجودی استحاله پیدا می کند مثل شخصیت “گالی گی” در نمایشنامه “آدم آدم است”. با “سرکارگر” شدن موقعیت گذشته اش را فراموش می کند و اندک اندک از آزار دادن به کارگرها لذتی سادیستی نصیبش می شود. “جویس” حالا به یک سادیست تبدیل شده است. آن دختر افسرده که سال گذشته وقتی هنوز کارگر بود در اعترافات رهایی بخشش به من گفته بود که برای گذران زندگیش از محل کار دزدی می کند….

چه دزد قشنگی بود آن روزها که هنوز کارگر بود….. چه دزد پر محبتی… چه اعتراف مهرانگیزی….. و من چه قاضی خوب و عادلی بودم که کارش را کاملاً تأیید کرده بودم و از او پرسیده بودم که آیا فیلم “زنده باد زاپاتا” را دیده ای؟ و او گفته بود: نه!… و من مثل آن قاضی “زن خوب سچوان” چه غیر متعارف عادل بودم.

و حالا با خانم جویس گالی گی روبرو بودم که یکشبه ۳۶۰ درجه تغییر کرده بود و تبدیل به یک دراکولای مادینه شده بود!

اعظم گفته بود: در آمریکا دو نوع آدم پیشرفت نمی کنند: تنبل ها و ایده آلیست ها….

و من نمی توانستم ایده آلیسم را از وجودم دور کنم….

باید به احساساتم نظم بدهم. باید بیشتر تلاش کنم برای رسیدن به قلۀ آرمان هایم! باید نیازهایم را به طرف یک عشق بزرگتر “نوشتن” هدایت کنم و تجربه هایم را با تمام مردم دنیا قسمت کنم. مگر چه اشکالی دارد که آرمان داشته باشم؟

کسی که آرمان دارد، نیروی تلاشش هم افزون می شود.

بعد از تماشای فیلمی از مصاحبات و اندیشه های گورویدال و بعد دیدن فیلم Dutchman ، شب که چشم هایم را بستم دیدم که گویی در مرز بین آمریکا و شوروی هستم. داشتم با کودکی کاوه که ۸ ـ ۷ ساله بود در جاده ای کوهستانی حرکت می کردم. در پشت کوه ها سربازان مرزی شوروی در غباری از مه منسجم ایستاده بودند. ابتدا با ترس و بی اعتمادی نگاهشان کردم. اما علیرغم انتظاراتم دیدم آنها بسیار مهربان بودند. به ما لبخند زدند و ما را به یک محوطه بزرگ که شبیه به پارک “های وی” در نزدیکی زندان اوین بود، بردند. در آنجا “موکوتو” را دیدم. بعد سربازان پاسپورت های ما را بازرسی کردند. بعد با لبخند گفتند: به خاک شوروی خوش آمدید! احساس آزادی عجیبی می کردم و درست در لحظه ای که داشتم خودم را به یک حوزۀ واقعی دلخوش می کردم، ساعت زنگ زد….مدتی طول کشید تا دستم را دراز کنم و زنگ ساعت را خاموش کنم….

خواب هایم تنها مرجعی هستند که به من دروغ نمی گویند. خواب هایم تنها فضای خالص و معتمدی هستند که مرا به جهان زندگان وصل می کنند.

ادغام دو آلمان و تغییرات دو دنیای کاپیتالیستی و سوسیالیستی، دارند در وجودم تحولی برمی انگیزند که باید به بازسازی خودم بپردازم. باید به اندازه توانم گام بردارم و هرگز عقب گرد نکنم…. تجربه های ریز و درشت در این سه سال به من آموخته اند که نباید چیزی را با صداقتی عریان و بدون دیپلماسی بخواهم. داده های فراوانی برای به دست آوردن هر چیز موجود است. شناخت آغاز حرکت است. بی گدار به آب زدن معمولاً نتیجه اش شکست و رنج است. اما گاه لذت حادثه جویی آن گونه مرا احاطه می کند که بی گدار به آب زدن برایم به شدت لذتبخش می شود.

عمری در زندان بودن و در رویا زیستن مرا متهاجم کرده است. از این تهاجم بدم نمی آید. فقط تهاجم من با سیاست و دیپلماسی همراه نیست. کولی و وحشی است. و به طور گستاخانه ای زلال است. آن گونه زلال که مثل تداوم ریزش آب بر یک نقطه، به شکنجه تبدیل می شود. که مثل عریانی برق خون را می خشکاند.

ناهارم را که با سیلویا می خوردم، فال چینی ام را با نیت یک حس خوب باز کردم. نوشته شده بود: “گرمی تو مشعلی است که به کسانی که در اطراف تو هستند روشنایی می بخشد.”

Your warmth is the glow illuminates those around you

اما همین گرمی دارد مرا می سوزاند و به زودی خاکسترم خواهد کرد. باید از جایی شروع کنم. تمرین در هر چیزی آدم را موفق می کند. تمرین در فکر کردن، در نوشتن، در خواندن، و در بیان کردن….

فیلیپه شعرم را که خواند گفت: یک نسخه تمیز از آن را به من بده می خواهم چاپش کنم!