نگاهی به نقش دستگاه های تبلیغاتی و رسانه ها در همرنگ کردن اندیشه ی مردم با آنچه از آن خودشان نیست

عقربه ی زمان را اگر به عقب برگردانیم و به داستان های مصور آن روزها که مربوط می شود به سه یا چهار دهه پیش، نظری بیندازیم، خواهیم دید که پایان بندی همه ی آن ها به گونه ای است که با کشته شدن شخصیت منفی داستان، همه ی مشکلات هم به آخر می رسد و صلح و صفا و دوستی جایگزین زشتی، پلشتی و ستیز می شود. این موقعیت اما در رمان “هاملت”کاملا برعکس است و مرگ، آغاز نابسامانی و درگیری است؛ دست به کار شدن قهرمان به کشتار، جهان را به لرزه می اندازد.

آنچه در اخبار آمده و روزهای متمادی هم رسانه های بین المللی را به خود مشغول کرده، کشته شدن “اسامه بن لادن” توسط نیروهای ویژه ی آمریکایی در خاک پاکستان آن هم بدون آگاهی سازمان امنیت و اطلاعات آن کشور است. اقدامی که به تیره شدن روابط آمریکا و پاکستان منجر شده و کار چنان بالا گرفته که پارلمان پاکستان خواستار بررسی روابط دو کشور شده است. بدیهی است که مرگ “بن لادن” حتمی است بدون توجه به حاشیه های آن که مثلا با مقاومت جانانه در برابر کوماندوهای آمریکایی جان سپرد، ناجوانمردانه و بزدلانه پشت سر همسر جوانش سنگر گرفت و سرانجام هم کشته شد، یا در حضور دختر دوازده ساله اش آخرین ثانیه های عمرش را به پایان برد و یا حتا ادعای وزیر اطلاعات جمهوری اسلامی ایران که “بن لادن”به علت بیماری، چندین روز پیش از عملیات نیروهای ویژه آمریکا مرده بوده است. حاشیه دیگر هم این است که چرا او را به دست آب ها سپردند و بنا بر سنت اسلامی دفن نشده است و یا این که جمهوری اسلامی اگر ریگی در کفش نداشته، چرا اگر از مرگ “بن لادن” چندین روز پیش از عملیات نیروهای ویژه آمریکا، خبر داشت، آن را اعلام نکرده بوده است؟ در جهانی که هم رسانه ها و هم نظریه پردازها تشنه و گرسنه ی چنین رویدادهایی هستند، این اقدام می تواند خوراک مناسبی باشد برای سیاستمداران و نظریه پردازان تئوری توطئه، که در این مجال به آن ها نمی پردازیم که خود حدیث مفصل تری دارد.

موقعیت به وجود آمده چنین است که گویا ما به جایی دعوت شده ایم که احساسات حرف اول را می زند و منطق و اندیشه  نه به دلخواه خودمان که به عمد دستگاه های نامرئی که رسانه ها بخشی از آن اند، از ما سلب شده باشد. به جایی دعوت شده ایم که سرشار است از نگرانی و پریشانی خیال برای مرگ “بن لادن”. به جایی دعوت شده ایم پیام، روشن و آشکار است؛ “شیطان از بین رفت”. اکنون ماجرا به پایان رسیده است. این پیام عرق را بر پیکرمان می نشاند و گویی از کابوسی بیدار شده ایم. یا انگار مادر به اتاق آمده و پس از درآغوش گرفتن فرزند، او را نوازش می کند و مژده می دهد که نفسی راحت بکش که هیولای زیر تخت رؤیایی بیش نبوده و کابوسی که به آخر رسیده است. حالا مادر مژده می دهد که همه چیز به پایان رسیده و او می خواهد که فرزند با خیال راحت سر بر بالین بگذارد که خواب های خوش و طلایی در پیش است. انگار که سوپرمن دشمن همیشگی اش را شکست داده. شکست کسی که هماره ـ  تقریبا همیشه ـ جهان پرقدرت او را به مبارزه می طلبد.

همین احساس که ماجرا برای همیشه به آخر رسیده است، احساس شادی در مردم بر می انگیزد و آن ها را به خیابان های واشنگتن می کشاند. این پیام مردم واشنگتن را برای شادی و پایکوبی به خیابان ها می کشاند. چنان شادی می کنند که گویا تیم فوتبال آمریکا در یک بازی خانگی برنده شده است و جهان را با این برد فتح کرده. تیمی که این بار برنده شده است، تیمی موفق، زیبا، نیک سرشت و سازماندهی شده بود که توانست دیو زشتی و کژی و پلشتی را به زانو در آورد و برای همیشه از سر راه خود بردارد. دیوی که اکنون کشته شده است، تندیس بلاهت، زشتی و بدکاری در جهان است. با این تصاویر که در مونیتورهای تلویزیون و کامپیوتر سراسر جهان به نمایش درمی آید، اذهان عمومی را وادار می کنند تا بدون هیچ گونه اندیشه ای در مرگ دیگری جشن بگیرند و پایکوبی کنند. انگار نه این که هر گناهکاری باید دستگیر، زندانی، محاکمه و احتمالا محکوم به جرمی شود. این گونه برخوردها را ما ایرانی ها به خوبی می دانیم که چه پیامدی دارد؛ پنهان ماندن واقعیت و آنچه که مردم باید بدانند تا در انتخاب های بعدی شان باز هم دچار اشتباه نشوند و از آن درس بگیرند. آخر در روزهای فردای انقلاب پنجاه و هفت، چنان در مرگ سران رژیم سابق سرمست بودیم که حقوق بشر را هم اگر بعضی هامان می شناختیم، به فراموشی سپرده شده بود. رژیم جمهوری اسلامی همین رویه کشتن صدام و بن لادن را در پیش گرفته بود و همه ی کسانی که در رژیم پیشین پهلوی ها دارای شغل و مسندی مهم بودند، از جمله افسران عالیرتبه ارتش، وزرا و حتا نخست وزیر “هویدا” را در محکمه های غیرانسانی به جوخه های اعدام سپرد و هرگز هم معلوم نشد که واقعیت پشت پرده ی این اعدام های عجولانه چه بوده است. امروز هم آن که در مرگ “بن لادن” یا هر گناهکار دیگری به شادی می پردازد، فرصت اندیشیدن به پنهان ماندن واقعیتی از خود را از دست می دهد که باید گفت داده است.

فردای عملیات قتل”بن لادن”، “جان استوارت”، مجری تلویزیون در برنامه خود اعلام کرد: “تصور می کنم که کشتار انسانی دیگر حتا اگر گناهکار هم باشد، بدون محاکمه درست نباشد”. این را گفت و لب پایینی اش را آرام به دندان گرفت دوباره زبان به سخن درآورد که:”هوم … آ آ، نه، و ادامه داد: مردک به سزای اعمال اش رسید.” این را می گوید تا از قافله ی تبلیغات آمریکایی باز نماند و همرنگ جماعت شده باشد و حقوق بشر و عدالت را هم فدای احساسات دروغینی کند که ساخته ی دست مهره های پشت پرده است.

این رویداد می تواند واقعه ی هم زادش در چند سال پیش را در اندیشه و خیال ما زنده کند؛ آنگاه که “جورج بوش” بر عرشه ی کشتی جنگی آمریکایی مقابل پرده نوشته ای با این مضمون که “مأموریت انجام شد” ایستاده بود و گفت:”تمام شد”، “تمام شد”. این واقعه مربوط به دورانی می شود که مثلا بغداد در صلح و صفا به سر می برد و شیطانی دیگر در دام نیروهای ویژه کماندوی آمریکایی اسیر می گردد. سخنگوی کاخ سفید که از شادی در پوست خود نمی گنجید(یا چنین وانمود می کرد که شاد است تا مردم را هم برانگیزاند برای شادی در اسارت و مرگی که پیامد آن است) در برابر برق دوربین ها ایستاد و گفت:”دستگیرش کردیم، دستگیرش کردیم” شیطان را شیطانی که آن روز نه “بن لادن” که “صدام حسین” بود، دستگیر شده بود و جهان باید شادخواری می کرد که شیطان دستگیر شده و نیروی شرّ برای همیشه سایه اش از سر مردم جهان محو شده است.

این نوع کشتن ها و اسارت ها قصه ی هر از گاهی دولت های قدرت مند است و هر دفعه هم اعلام می کنند که تمام شد و دشواری جهان همین بود و از مردم (که ما باشیم) می خواهند که آسوده بخوابیم که شیطان دیگر نمی تواند خیال آسوده ی مان را بر هم بزند و جزیره ی آرامش مان را هم. آری، هر بار که این عملیات تکرار می شود، تو گویی آغازی است مجدد برای مشکلی دیگر که جهان را به خطر بیندازد و نه پایان این کشتارها.

این رویدادها به ویژه موجب می شود که سیستم نمایش سازی آمریکایی را به یاد داشته باشیم که ما را وامی دارد تا همان طور جهان را باور کنیم که نمایش آنها می گوید: نمایشی که از کودکی با آن بزرگ شده ایم؛ داستان های مصور با قهرمانی به نام “سوپرمن”، فیلم های کابوی یا حتا رمان های پلیسی و کاراگاهی، همه ما را چنین هدایت می کنند که هدف نابودی”شیطان” که همان شخصیت منفی و زشت است، می باشد. چنین وانمود می شود که با از میدان به در رفتن شخصیت پلشت، جامعه و مردم می توانند آسوده زندگی کنند و دیگر خطری در کار نیست.

آری، این روش ساده ترین نوع نگاه به جهان و هستی است. روشی که جدید هم می باشد. نوتر از تراژدی های یونان و ایران باستان، نوتر از افسانه های ماندگار پیشینیان، نوتر از شکسپیر و حتا نوتر از ایبسن نمایشنامه نویس مشهور جهان. ساده انگارانه است اگر فکر کنیم که این روش نگاه به جهان، از همان صبح آفرینش هستی، همزاد و همراه ما بوده است. واقعیتی که با توجه به آنچه این روزها رخ می دهد و واکنش مردم نسبت به آن ها، می شود به این نتیجه دست یافت که “اجدادمان به سادگی ما نبوده اند و تسلیم پایان بندی های فیلم های کابوی نمی شدند و زشتی ها و پلشتی های جهان را نه با چشم و نمایش که با اندیشه ی خود بررسی می کردند”. آنها تسلیم آنچه به خوردشان داده می شد نمی شدند و به همین دلیل هم جهانی پیچیده تر از ما داشتند. جهانی که بازیچه ی رسانه ها نبود و اندیشه ی مخاطبان و نه احساسات شان را هدف می گرفت. آنها به زیبایی جهان باور داشتند و اگر کسی به بدی می گراید، برای بر هم زدن همین زیبایی ها و آرامش جامعه است. آنها اما برای نابود کردن این پلشتی ها و زشتی ها به سوپرمن متوسل نمی شدند که می دانستند عدالت در گرو مبارزه ی خودشان است با نازیبایی ها و نه مبارزه ی دروغین زورو و هر شخصیت خیالی داستان ها و فیلم های ساخته شده برای انحراف افکار عمومی.

بنابراین می بینید که در این نمایش و تصویری که در جهان امروز جاری است، انگار ما دعوت شده ایم که هماره همان گونه بیندیشیم که آنها برای مان رقم زده اند. شیطان نابود می شود و مشکلات جهان به پایان می رسد و قهرمان سوار بر اسبی راهوار به سوی افق در طلوع آفتاب پیش می رود تا …

 

* عباس شکری دارای دکترا در رشته ی “ارتباطات و روزنامه نگاری”، پژوهشگر خبرگزاری نروژ، نویسنده و مترجم آزاد و از همکاران تحریریه شهروند در اسلو ـ نروژ است که بویژه اتفاقات آن بخش از اروپا را پوشش می دهد.