لحظات تصمیم‌ گیری

 اصطلاح‌ طلبی که نتیجه می‌ گیرد

ادامه‌ ی فصل سوم 

انتخاب معاون ریاست ‌‌جمهور پس از فصل طاقت ‌فرسای انتخابات مقدماتی از راه می‌ رسید. روند کمپین انتخاباتی معمولا نامزدها را برهنه مقابل مردم می ‌گذارد. نقاط ضعف و قدرت را نزد رای‌ دهندگان افشا می‌ کند. آن موقع متوجه این نبودم، اما امروز می ‌دانم که سختی ‌های کمپین به نامزد کمک می ‌کند آماده ‌ی فشارهای ریاست‌ جمهوری شود. آن روزهای سرسخت در ضمن شخصیت آدم‌ های دور و برم را برملا کرد و زمینه را برای تصمیم در مورد انتخاب خدمه که بعدها در کاخ سفید با آن روبرو شدم آماده کرد.

کمپین با انتخابات مقدماتی در ایالت آیوا شروع شد که حرفِ آخر تجربه‌ ی کار از پایین است. من و لورا ایالت را زیر پا گذاشتیم، با هزاران نفر دست دادیم و مقادیر بی ‌شماری قهوه پایین دادیم. با وجود تمام رویدادهایی که ریزِ ریزش برنامه ‌ریزی‌شده بود یکی از شفاف‌ ترین لحظات کمپین خارج از برنامه پیش آمد.

ال گور (راست) و جرج بوش در شروع مناظره انتخاباتی

 

در دسامبر ۱۹۹۹ در مناظره ‌ای بین جمهوریخواهان در دس موینز شرکت کردم. مجریان مناظره تام بروکا از ان بی سی و مجری محلی، جان بچمن، بودند. پس از پوشش بعضی موضوعات قابل پیش‌بینی، بچمن غافلگیرمان کرد: «با کدام متفکر یا فیلسوف سیاسی بیش از هر کس احساس هم‌ فکری می ‌کنید و چرا؟»

من نفر سوم بودم. به فکر اشاره به کسی مثل میل یا لاک بودم که تئوری قانون طبیعی ‌اش بر بنیانگذاران تاثیر گذاشته بود. بعد نوبت لینکلن بود؛ در مناظره‌ ی جمهوری ‌خواهان صحبت از آبراهام همیشه مفید بود. هنوز در فکر بودم که بچمن رو به من کرد: «فرماندار بوش؟» دیگر وقت سنجش گزینه‌ هایم را نداشتم. کلمات از دهانم بیرون آمد. گفتم: «مسیح. چون قلبم را عوض کرد.»

همه خشک ‌شان زد. این دیگر از کجا آمده بود؟ سوار ماشین شدم که به هتل برگردم که پدر و مادر تماس گرفتند. تقریبا همیشه بعد از رویدادهای مهم تلفن می ‌کردند. پدرم گفت: «باریکلا، پسرم. فکر نمی ‌کنم جوابت خیلی بهت ضربه بزنه.» پرسیدم: «کدوم جواب؟» گفت: «همون‌ حرفت راجع به عیسی.»

اول فکر نکرده بودم این پاسخ به من ضربه می ‌زند. همان حرفی که در قلبم بود زده بودم. اما بعد از تفکر متوجه اخطار شدم. نسبت به سیاستمدارانی که از مذهب برای رای جمع کردن استفاده می‌ کردند شکاک بودم. من به رویکردی متودیست، یهودی یا اسلامی به سیاستگذاری دولتی اعتقاد نداشتم. نقش دولت تشویق هیچگونه مذهبی نبود. این کار را به عنوان فرماندار تگزاس نکرده بودم و مسلما نمی‌خواستم به عنوان رئیس‌ جمهور هم بکنم.

شکی نبود که حرف‌ هایم خیلی ‌ها را برآشفت. ستون ‌نویسی نوشت:‌ «چیزی در مورد این کار نامقدس است.» دیگری در آمد که: «دبلیو دارد محبوبیت عیسی را تخمین می‌ زند و طبق نظرسنجی‌ ها وضع عیسی در آیوا خوب است.»

تمام واکنش‌ ها هم منفی نبود. پاسخ من با بسیاری از مردم که تجربیات مشابهی را در زندگی خود از سر گذرانده بودند و صحبت آزادانه ‌ی من در مورد مذهب را پسندیده بودند ارتباط برقرار کرد.

در شب انتخابات مقدماتی، ‌آیوا را با ۴۰ درصد آرا بردم. پس از جشن مختصر پیروزی به سمت نیو همپشر به راه افتادیم. می ‌دانستم که ایالت گرانیت می ‌تواند زمین چغری برای نامزدهای پیشتاز باشد. رای‌ دهندگان نیو همپشر عادت دارند نامزد اول را کنار بزنند. احساس خوبی در مورد عملیات‌ مان در این ایالت به رهبری دوستم، سناتور جود گرگ، داشتم. زمان زیادی را در نیو همپشر گذرانده بودم، در رژه‌ ها راهپیمایی کرده بودم و مهارت ‌های پن‌ کیک چرخانی ‌ام را به کمال رسانده بودم. در روز انتخابات مقدماتی، من و لورا در هتل‌ مان در منچستر ماندیم تا نتایج را تماشا کنیم. اوایل بعدازظهر، کارل با نتایج اولین صندوق ‌ها از راه رسید. قرار بود ببازم و بدجوری هم ببازم.

لورا آمد وسط. پرسید: «جورج می ‌خوای رئیس‌ جمهور بشی.» سر تکان دادم. گفت: «پس بهتره دوباره اجازه ندی بقیه تعریفت کنند.»

درست می‌ گفت. من اشتباه کلاسیک نامزدهای پیشتاز را انجام داده بودم. اجازه داده بودم سناتور جان‌ مک ‌کین از آریزونا، دیگر رقیب ارشد برای مقام نامزدی، ابتکار عمل را در نیو همپشر به دست بگیرد. او کمپین پرنیرویی پیش برده بود که بسیاری مستقل ‌ها را جذب کرده بود و آن‌ ها بر حمایت قرص و محکم هم حزبی‌ های جمهوری‌ خواه از من فائق آمده بودند. مک‌ کین،‌ عضو کنگره از سال ۱۹۸۳، موفق شده بود خودش را آدم بیرون‌ دستگاه و من را آدم درون ‌دستگاه تعریف کند. او در تک تک سخنرانی ‌‌هایش در طول کمپین حرف از اصلاحات می‌ زد در حالی که این من بودم که نظام مدارس را اصلاح کرده بودم، قوانین نظام مسئولیت ‌های مدنی را عوض کرده بودم و رویکرد تگزاس به کمک ‌های رفاهی را زیر و رو کرده بودم. باید به جان حق می‌ دادم که کمپینی هوشمندانه و موثر پیش برده بود. و باید از اشتباهم درس می ‌گرفتم.

به باشگاه رفتم تا سفت و سخت ورزش کنم. روی تردمیل به این فکر کردم که اکنون چه کنم. با بزرگترین تصمیم کمپین نوپای خود در مورد انتخاب خدمه روبرو بودم. کار رایج این بود که چند نفر را اخراج کنم و مدعی آغازی تازه شوم. من تصمیم گرفتم راه مخالف را بروم. کارمندان ارشد را گرد آوردم و بهشان گفتم حاضر نیستم کسی را بیرون بیاندازم تا سر و صدای تلویزیون ‌ها را راضی کنم. یک نفر شایسته‌ ی نکوهش بود و آن هم من بودم. چه ببریم، چه ببازیم این رقابت را به عنوان یک تیم تمام می‌ کنیم. بعد به هر کس ماموریتی دادم. کارل به مدیران سیاسی در ایالت‌ هایی که انتخابات مقدماتی در آن ‌ها پیش رو بود تلفن کرد. جو به کارمندان کمپین اطمینانی دوباره داد. کارن با اعضای کلیدی رسانه‌ ها تماس گرفت. دان اوانز رفت سراغ روحیه بخشیدن به بچه ‌های بخش جمع ‌آوری کمک مالی.

خودم به جاش بولتن، مدیر سیاست‌ ها، تلفن کردم که به همراه اکثریت کارمندانمان در ستاد کمپین در آستین بود. پرسیدم: «حال و هوای بچه ‌ها چطوره؟»

اعتراف کرد: «اکثرا مات‌ شان برده.»

می‌ دانستم تیم به من نگاه می‌ کند که علامتی بگیرد. به جاش گفتم: «جمعشون کن و بهشون بگو باید حواسشونو جمع کنند چون قراره تو این داستان پیروز بشیم.»

به عقب که نگاه می ‌کنم می ‌بینم شکست در نیو همپشر فرصتی ایجاد کرد. رای‌ دهندگان دوست دارند ببینند نامزد چگونه با مخالفان برخورد می‌ کند. ریگان و پدر سرسختی‌ شان را پس از شکست در آیوا به ترتیب در سال‌ های ۱۹۸۰ و ۱۹۸۸ نشان دادند. بیل کلینتون پس از شکست در نیوهمپشر در سال ۱۹۹۲ کمپینش را زیر و رو کرد، همین طور باراک اوباما در سال ۲۰۰۸. در سال ۲۰۰۰ شکست را موقعیتی می‌ دیدم برای این‌که ثابت کنم می‌ توانم ضربه ‌ای بخورم و از جایم بلند شوم. درس این است که بعضی مواقع بهترین تصمیم در مورد خدمه، تصمیمی است که نمی‌ گیری.

در کارولینای جنوبی تم جدیدی انتخاب کردیم تا دستاوردهای دوحزبی من در تگزاس را برجسته کنیم: اصلاح‌ طلبی که نتیجه می ‌گیرد. جلسات بحث آزاد ترتیب دادیم که من در آن‌ ها آنقدر به سئوال ‌ها پاسخ دادم تا مردم دیگر چیزی برای پرسیدن نداشته باشند. مدام پشت تلفن ‌ها بودم و حمایت رهبران در سراسر ایالت را جمع می ‌کردم. آن‌ وقت بود که مک ‌کین آگهی ‌ای پخش کرد که شخصیت من را با مقایسه ‌ام با بیل کلینتون زیر سئوال می ‌برد. این زیر پا گذاشتن خط قرمزها بود. من رفتم به میدان تا جوابش را بدهم. پاسخم، به همراه کمپین از پایین با سازماندهی خوب، جواب داد. در کارولینای جنوبی با ۵۳ درصد آرا پیروز شدم، در سه ‌شنبه ‌ی بزرگ۱، نه ایالت از سیزده ایالت را جلب کردم و با این موقعیتِ به‌ دست آمده به سوی کسب نامزدی پیش رفتم.

در اوایل ماه من و جان دیداری یک ساعت و نیمه در پیتزبورگ داشتیم. او حق داشت از زبانِ توهین ‌آمیزی که بعضی حامیان من در کارولینای جنوبی استفاده کرده بودند ناراحت باشد. متوجه عصبانیتش بودم و به روشنی گفتم که به شخصیتش احترام می‌گذارم. بعد از جلسه ‌مان به گزارشگران گفت من می ‌توانم «بیش از حد نیاز»‌ صداقت را در کاخ سفید احیا کنم.

این درخشان ترین حمایتی که دریافت کردم نبود، اما آغاز آشتی بین جان و من بود. در ماه اگوست، جان و همسرش، سیندی، در مزرعه‌ ی زیبایشان در سدونای آریزونا میزبان ما شدند. دیدن سرآشپز مک‌ کین پشت کباب پز، آرام و آسوده در حال کباب کردن دنده‌ ها، فرح ‌بخش بود. با هم در سال ۲۰۰۰ و دوباره در سال ۲۰۰۴ کمپین کردیم. من به جان احترام می‌ گذارم و خوشحال بودم که او را کنار خودم داشته باشم.

*****
ال گور مردی مستعد و سیاستمداری با دستاورد بود. مثل من فارغ‌ التحصیل یکی از دانشگاه ‌های آیوی لیگ۲ بود و پدرش در سیاست بود. اما شخصیت‌ هایمان متفاوت به نظر می ‌رسید. او ظاهری سرسخت، جدی و خشک داشت. انگار تمام عمرش نامزد ریاست‌ جمهوری بود. او ائتلاف مهیبی از لیبرال‌ های خواهان دولت بزرگ، نخبگان فرهنگی و اتحادیه ‌های کارگری را گرد هم آورد. خیلی قادر به باد زدنِ جنگ طبقاتی پوپولیستی بود. در ضمن در زمان دوره ‌ی شکوفایی اقتصادی معاون رئیس ‌جمهور بود. شکست او کار سختی می‌ بود.

به کمپین ۲۰۰۰ که بر می‌گردم بیشتر لحظات محوی از دست دادن‌ ها، جمع‌ آوری کمک مالی و دعوا بر سر تیتر رسانه ‌ها یادم می‌ آید. دو لحظه هست که چرخ و فلکِ سیاسی متوقف شد. اولی در کنوانسیون ملی جمهوری‌ خواهان در فیلادلفیا بود که مدیریت آن به دست وزیر حمل و نقل و معاون سابق رئیس دفتر پدرم، اندی کارد، به خوبی انجام شد.

من در تمام کنوانسیون ‌ها از سال ۱۹۷۶ شرکت کرده بودم، اما هیچ احساسی برابر با وقتی که در مرکز صحنه قرار گرفتم نبود. در تاریکی پشت صحنه منتظر بودم و به شمارش معکوس گوش می ‌دادم:‌ «پنج، چهار، سه، ‌دو، یک.» و آن‌گاه به صحنه‌ ی پر از افراد قدم گذاشتم. صحنه اول گمراه‌ کننده بود. نور و صدا دور و برم منفجر شد. گرمای بدن ‌ها را حس می‌ کردم و بوی آدم ‌ها به مشامم می ‌رسید. بعد صورت ‌ها در نظرم پدیدار شدند. لورا و دخترها را دیدم و پدر و مادرم را. تمام زندگی ‌ام به تماشای سخنان جورج بوش نشسته بودم. تعویض نقش‌ ها برایم بهت ‌آور بود.

گفتم: «فرصت ‌های ما بزرگ ‌تر از آن هستند و زندگی ‌هایمان کوتاه‌ تر از آن که این لحظه را هدر دهیم. پس امشب نزد ملت ‌مان سوگند یاد می ‌کنیم که این لحظه ‌ی وعده ‌ی آمریکایی را در اختیار می ‌گیریم. از این زمان خوب برای اهداف بزرگ استفاده می ‌کنیم… این دولت وقتش را داشت، فرصت ‌شان را داشتند. آنان رهبری نکردند. ما رهبری خواهیم کرد.»

دو ماه بعد دوباره مکثی در کمپین‌ ها پیدا شد، این بار به خاطر مناظره ‌ها. کارن هیوز ناظر تیم تدارکات من بود و جاش بولتن در زمینه ‌ی سیاست ‌ها پیشگام بود. جاش ذهنی درخشان داشت، تواضعی که آدم را خلع سلاح می‌کرد و روحیه ‌ای پرشور. هیچوقت یادم نمی‌ رود که در روز رای‌گیری آزمایشی در ایمزِ آیوا در اگوست ۱۹۹۹ ایستاده بودم و چند صد موتورسیکلت را که با غرش به شهر وارد می ‌شدند، تماشا می ‌کردم. در میان سوارها فرماندار تامی تامپسون از ویسکانسین و سناتور بن نایتهورس کمپبل از کلرادو بودند. سردسته که از موتورسیکلتِ مدل ویکتوریِ ساختِ آیوای آبی و زردِ براقش پایین پرید و کلاهش را برداشت، خشکم زد که دیدم جاش است که پارچه ‌ای با آرم کمپین ما را دور سرش بسته. گفت: «فرماندار، این شما و این گروه موتورسیکلت سوارهای طرفدار بوش.»

اولین مناظره در بوستون بود. در اتاق انتظار پشت صحنه به کربیجان کلدول تلفن کردم و پشت تلفن دعا کردیم. کربیجان از پروردگار خواست به من قدرت و خرد بدهد. صدایش به من چنان راحتی و آرامشی داد که دعای تلفنی با کربیجان را برای بقیه‌ ی کمپین و در زمان ریاست‌ جمهوری ‌ام سنتی پیش از جلسات مهم ساختم.

صدای بعدی که شنیدم صدای مجری، جیم لرر از پی بی اس، بود که نامزدها را معرفی می‌ کرد. از گوشه ‌های مربوط خودمان بیرون آمدیم و در وسط صحنه دیدار کردیم. گور عملیات دست دادن فوق محکمش را اجرا کرد. ظن بردم که می‌ خواهد کاری کند جا بزنم، درست مثل آن ریچاردز در سال ۱۹۹۴.

روی پاسخ به سئوالات تمرکز کردم گرچه بعضی مواقع احساس می ‌کردم روی حالت اتوماتیک تنظیم شده‌ ام. تا زمانی که به ساعت مچی ‌ام نگاهی انداختم (که در آورده بودم و روی سکو گذاشته بودم تا از تکرار اشتباهی که پدرم یکبار در مناظره ‌ای انجام داده بود جلوگیری کنم) کار تقریبا تمام بود. حرف ‌های نهایی ‌مان را زدیم، دوباره دست دادیم (این بار با شدت معمولی) و رفتیم پی شلوغی خانواده و دوستان و دستیاران در پس از مناظره.

بلافاصله پس از آن، کارن به من گفت گور اشتباه بزرگی کرده بود. او وقتی من حرف می ‌زدم مدام آه کشیده بود و چهره در هم کشیده بود. من، روحم هم خبردار نبود. اینقدر جذب عملکرد خودم بودم که توجه نکرده بودم.

مناظره‌ های دوم و سوم شکلی متفاوت اما نتایجی مشابه داشتند. هیچ کدام‌ مان گافی ندادیم که نقل محافل شود. در مناظره‌ ی سوم، در دانشگاه واشنگتن در سن لوئی، لحظه ‌ی جالبی پیش آمد. شکلِ بحث آزاد مردم به ما آزادی قدم زدن در صحنه را می ‌داد. اولین سئوال راجع به لایحه ‌ی حقوق بیماران بود. داشتم پاسخم را می ‌دادم که دیدم گور به سمت من حرکت می ‌کند. مرد بزرگ‌ هیکلی بود و حضورش سریع فضایم را پر کرد. آیا معاون رئیس ‌جمهور می‌ خواست مشتی حواله‌ ی سینه ‌ام کند؟ ضربه‌ ی ساعد بزند؟ یک ثانیه فکر کردم دوباره در زمین بازی دبستان سام هوستون هستم. نگاهی حاکی از تفرعن و تفریح به سویش کردم و ادامه دادم.

احساس خوبی راجع به مناظره‌ ها داشتم. به نظرم عملکردم از انتظارات بهتر بود و فکر می ‌کردم لحظات پرماجرای کمپین را پشت سر گذاشته ‌ام. اشتباه می ‌کردم.

ادامه در هفته ‌ی بعد…

 

توضیحات مترجم:

* تیترهای هر هفته توسط شهروند انتخاب می ‌شوند و از اصل کتاب نیستند. این در مورد عکس ‌ها و زیرنویس‌ آن‌ ها نیز صدق می ‌کند، مگر این‌که خلافش ذکر شده باشد.

۱ـ  منظور سه‌ شنبه ‌ای در ماه فوریه یا مارس سال انتخابات است که در آن بسیاری ایالات انتخابات مقدماتی خود برای انتخاب نامزد ریاست ‌جمهوری دو حزب را برگزار می‌ کنند.

۲ـ  آیوی لیگ گروهی از هشت دانشگاه برتر منطقه‌ ی شمال شرق آمریکا است. بوش هم در ییل و هم در هاروارد درس خوانده که هر دو در این گروه هستند و گور نیز فارغ ‌التحصیل هاروارد است.

 بخش سیزدهم خاطرات را اینجا بخوانید.