ملا رسول نزدیک مزرعه که رسید از الاغ پیاده شد. افسار را به دست چپ داد و با دست راست محاسن جوگندمی اش را قلقلک داد. نگاهی از حیرت و حسرت به زنانی که تا کمر در مزرعه خم شده بودند و دامن هایشان که با باد به هوا می رفت، انداخت و زیرلب زمزمه کرد: فتبارک الله…

تعجب می کرد که چرا سفرش از ده بالایی اینقدر طول کشیده چون همیشه همین راه را سه ساعته می آمده و قبل از ظهر برای خواندن نماز جمعه به ده شان می رسیده. بعد از نماز هم طبق معمول جمعه ها برای صرف ناهار به خانه کدخدا می رفت تا ضمن باز کردن سرِکتاب، به خلایق و کدخدا مشاوره بدهد. به خودش گفت عجیب است اما به زبان آخوندی: بوالجبا! آخر امروز هم که مثل همیشه صبح زود راه افتاده بود. پس چرا اینقدر دیر رسیده بود؟ به یاد آورد که دیشب نیز مانند دفعات قبل چاقویش را برای بریدن سر امام در صحرای کربلا به نحو احسن تیز کرده بود. پس چرا نتوانسته بود یک گریه درست و حسابی از مردم بگیرد؟ چون به تجربه دریافته بود تا اشک کسی در نیاید دلش به رحم نخواهد آمد و سرکیسه را شل نخواهد کرد! حتما کفرگویی پسر میرزا که توی شهر فعلگی می کرد زده بود توی ذوقش و باعث شده بود راه را گم کند که گفته بود:”ای روزا مردم دلشون برا خوشون بیشتر از علی اصغر و دشت کربلا می سوزه ملا رسول”!  از خود پرسید: بر سر نماز جماعت چی اومده؟ از ناچاری بی خیال نماز جمعه شد و با گفتن این جمله خود را آسوده کرد: لابد یه خری پیشنماز شده دیه! ناهار خانه کدخدا چی؟ نکند سهم وی ملاخور شده باشد! چون زن کدخدا هفته گذشته قول داده بود غذایی را خواهد پخت که ملا دوست دارد؛ کشک و بادمجان. دهان ملارسول آب افتاد. کشک بادمجان همراه با پیاز شیرین و نعناع داغ و نان تازه تنور خانه کدخدا که بویش پیاده و سواره را از پشت باغ مست می کرد. پیاز شیرین را خیلی دوست داشت. در طب الرضا خوانده بود که پیاز صفرا بُر است و آب کمر را زیاد می کند! معنای اولی را نمی دانست، اما بر خواص به قول خودش دُیمی به خوبی آگاهی داشت. شکمش از تصویری که ذهنش از ناهار خانه کدخدا ساخته بود بنای اعتراض گذاشت. درهمین افکار شناور بود که ناگهان خرش عطسه کرد و ذرات معطر به علف و جو بزاق دهان خر به سر و صورت ملا پاشیده شد. با افسار محکم بر فرق الاغ کوبید و با گفتن اینکه یک نظرحلال است برای چندمین بار نگاهی به باسن زنان مزرعه انداخت، رو به آفتاب در حال غروب دهن دره ای کرد و سواره با عجله به طرف روستا راند.

 در راه حلیمه را نفرین کرد که چرا ناگهانی رفته و تنهایش گذاشته؛ ولی بلافاصله استغفارکرد و زبانش را گاز گرفت؛ چرا که به یاد حدیثی در حلیه المتقین افتاد که می فرمود ر… بر قبر مومن و نفرین کردن مردگان کراهت دارد. با عجله خر را هل داد داخل مسجد و یادش رفت در را ببندد. تند و تند وضو گرفت تا نماز مغربش قضا نشود. اما باسن خوش قواره الاغ ذهنش را مشوش و اعصابش را بهم ریخته بود. دومرتبه وضو گرفت با این خیال که وضوی قبلی اش با فکر فعلِ حرام باطل شده. آرام به خرِ خیره سر، که قصد تشویش ملا را داشت نزدیک شد، دستی به باسن حیوان کشید، وردی خواند و گره از بند تمبان باز کرد. اما بلافاصله گفت: بر شیطان لعنت! تصمیم گرفت با خدای خود راز و نیاز کند تا بلکه از افکار شیطانی رهایی یابد. و شروع کرد به نماز خواندن:  …غیرالمغضوب وَلاَ الضَّالِّینَ. درحینی که تشدید حرف ضال را از ته حلق می کشید دو مرتبه چشمش به باسن الاغ افتاد. نگاهش را بالاجبار از باسن خر برگرفت و به رکوع رفت: سبحان ربی… شک کرد که سوره الحمد را خوانده یا خیر؟ و هنگامی که برای چهارمین بار تصمیم گرفت نمازش را به پایان برساند، به سجده افتاد و هنوز گفتن سُبحانَ ربٌی الاعلی وَبحمده را به پایان نبرده بود که باسن الاغ را مجددا روبروی خود دید. یاد شعری افتادکه شیخ مرتضی در سفر مشهد خوانده بود: حالتی رفت که محراب به فریاد آمد…

ناگهان مثل فنر از روی سجاده جستی زد و به الاغ چسبید. نمی خواست بیش از این بازیچه هوی و هوس الاغ بشود. ولی شیطان لعین کار خود را کرد و به یاد ملا آورد که صیغه محرمیت را نخوانده! شکر خدای را بجا آورد که توانسته بر هوای نفس پیروز شود و دست به نامحرم نزده! بلافاصله لعنتی حواله شیطان رجیم کرد و در حالی که دم الاغ را محکم گرفته بود تا در نرود، به نیابت از الاغ تند و تند شروع کرد به خواندن صیغه محرمیت: زوجتک نفسی فی المده المعلوم علی المهر المعوم.  و خودش پاسخ داد: قبلتُ. اما الاغ  زبان نفهم که عربی نمی دانست دبه درآورد و شروع کرد به جفتک زدن و تیز درکردن! القصه خریتِ خر کار دست ملا داد و چند دهاتی که ناباورانه صدای انکرالاصوات را از درون خانه خدا شنیده بودند سراسیمه از لای در باز به داخل مسجد هجوم آوردند و فریاد ملا که بند از کمر واگرفته و خونین و مالین بر صحن مسجد ولو شده بود را شنیدند که می نالید: بگیریش این ولد الزنا رو که می خواس تو خونه خدا به من بدبخت تجاوز بکونه! دهاتی ها گوش به فرمان ملا رسول با حیرت سر در پی الاغ نهادند. اما الاغ تجاوزگر با همه خریتش از ترس جان چنان گریخت که هرچه گشتند هیچ اثری از او نیافتند و بعدها نیزکسی ندانست به کجا رفت و چه بر سرش آمد!؟