در باز شد و بهمن به خانه آمد. پای چپش شکسته بود و در دستانش یک کیسه خرید شامل یک بسته سیگار و یک مایع ظرفشویی بود. با اینکه سیگار را باز کرده بود و یک نخ در راه کشیده بود، دوباره پاکت سیگارش را در کیسه ی خرید انداخته بود. کیسه ی خریدش را روی مبل انداخت و لنگ لنگان به طرف تلفن روی میز کنار پنجره رفت. مرد بلند قد و چهار شانه ‌ای بود. باندپیچی مختصر یک پایش در مقابل تن لاغر اما بلند چهار شانه و البته کمی خمیده ‌اش به چشم نمی آمد. دکمه ی پیغامگیر تلفن را زد و راست و محکم مقابل پنجره ایستاد. صفحه ی  نمایش تلفن یک پیغام جدید را نشان می‌داد. بهمن مطمئن بود که عطیه پیغام گذاشته است. عطیه شاید ۹ سال از بهمن کوچک‌تر بود. و حالا بهمن تقریباً مرد پیری به حساب می آمد.

 

و عطیه زن جذابی بود که به خاطر زنانگی خاص خودش مرد‌ها را بر اساس سنشان ارزیابی نمی‌کرد. از‌‌ همان اول که زن زیبایی محسوب می‌شد به سن مردهای زندگیش اهمیت معمول را نمی‌داد. او مرد‌ها را بر اساس ویژگی ‌هایشان و رفتار‌هایشان در لحظه بدون آنکه ببیند این رفتار در بعد و قبل چه می‌شود و دلیل این ویژگی چیست ارزیابی می‌کرد و دوست می‌ داشت. گاهی این فرمولش به نفع همه ی مردهای بیچاره ی زندگیش می‌شد و گاهی به ضرر تک تکشان. برای همین گاهی عطیه با همه ی زیبایی ‌اش تنها می‌شد.

آنوقت بهمن تنها کسی بود که می‌شد تحملش کرد. این یک ویژگی را دیگر با دلیل و سابقه و بعد و قبلش بررسی می‌کرد. چون نمی‌خواست بهمن را دوباره دوست داشته باشد. پس دیگر به بهمن با زنانگی ‌اش نگاه نمی‌کرد. پس قابل تحمل بودن بهمن حتی در استثنایی ‌ترین شرایط کمک نمی‌کرد شوهر دوست داشتنی تری برای عطیه باشد.

طرح از محمود معراجی

 

بهمن دکمه ی پیغامگیر را فشار داد و صدای عطیه در کل فضای خانه پخش شد.

صدای عطیه همیشه لرزان بود و این لرزان بودن صدایش در تلفن بیشتر احساس می شد. انگار که عصبی و خشمگین باشد ازاینکه مجبورش کرده‌اند چنین کلماتی بگوید.

 عطیه کلمات را جوری می‌گفت که انگار هر کلمه قدرت آن را دارد که فریاد شود. کلمات وسیله ‌هایی هستند که به فریاد تبدیل می‌شوند.

کافیست از دهان عطیه بیرون بیایند و‌‌ رها شوند آنوقت آن کلمه مثل بادبادکی که کافیست از خانه بیرون بیاید به کار می‌ افتد. و عطیه بادبادک‌هایش را فقط می ‌خواست جابه جا کند نه اینکه آن‌ها را به کار بیندازد. پس سفت می‌گرفتشان لرزان لرزان با خودش مماس جایی که می‌ خواست قرارشان دهد می ‌برد.

هر آدمی وقتی صدای لرزان و آرام عطیه را می ‌شنید فکر می‌کرد عطیه نمی‌ تواند کلمه ‌ای را بگوید و آن را‌‌ رها کند تا خودش برسد و بعد برود سراغ کلمه ی بعدی. اگرنه آن کلمه فریاد می‌شد جیغ می‌شد فحش و گریه می‌شد. کلمات عطیه آرام آرام و با مکث‌ های زیاد به گوش بهمن رسیدند.

بهمن همیشه فکر می‌کرد عطیه در جیب‌های آدم‌ها در نگاه ‌شان در تلفن‌هایشان در گوش ‌هایشان کلمه‌ هایی را برای فریاد می‌ گذاشت و پنهان می‌کرد و بعد هر وقت آن آدم‌ها را می ‌دید می ‌توانست کلمه ‌هایش را پیدا کند و حتی اگر حال و هوای فریاد و بغض را ندارد آنموقع کلمه ‌هایش را به کار بیندازد.

برای همین هم گاهی بهمن و عطیه که رو به روی هم می ‌ایستادند و با هم حرف ‌هایشان را می ‌زدند و عطیه دروغ ‌هایش را با صدای لرزانش می‌گفت بهمن پشت به عطیه می ‌ایستاد یا سرش را پایین می ‌انداخت انگار نمی ‌خواست عطیه کلماتش را در چشم ‌های بهمن بگذارد تا روزی آن‌ها را تبدیل به فریاد کند و همه ی دروغ ‌هایش را تبدیل به راست کند آن هم با تلخ‌ترین کلمات. بهمن می‌ خواست به همه ی مردهایی که عطیه آن‌ها را بیشتر از بهمن دوست دارد یاد می ‌داد که عطیه نباید هیچ کلمه‌اش را دوبار پیدا کند. دفعه ی دوم ممکن است دیگر حوصله اینکه این بادبادک وحشی را با دستانش بگیرد نداشته باشد و ر‌هایش کند و کلمه تبدیل به کلمه ‌ای تلخ شود.

عطیه گفت چند روزی کارش در رشت طول می‌کشد و چند روز را در خانه ی عمویش می‌ماند.

بهمن از کنار تلفن فاصله گرفت و روی مبل نشست. می ‌دانست چندین بار دیگر این پیغام را گوش خواهد داد. اما نه حالا شاید بعد از چند سیگار دیگر و شاید اصلا سعی می‌کرد صدای دریا را از پیغام عطیه بشنود. اگر صدای دریا را می‌ شنید همه چیز عوض می‌شد. بهمن دوست داشت هربار با عطیه تلفنی حرف می ‌زند دریا را یا عطیه را مجبور کند که با هم حرف بزنند. آنقدر که عطیه مثل یک شاکی در دادگاه به قاضی اعتراض کند که چرا نمی‌گذارد تنهایی حرف ‌هایش را بزند و هر بار دریا وسط حرفش بتواند بپرد و بهمن قاضی سمجی باشد که نگذارد هیچ کدام دو طرف دعوا تنهایی با هم حرف بزنند و هر بار حرفی بخواهند بزنند باید دو طرفشان باشند و هر دو طرفشان با هم حرف بزنند که بتوانند به هم جواب بدهند تا حقیقت معلوم شود. حتی وقتی وسط حرف هم می‌پرند هم با لذت به دعوایشان نگاه کند و مطمئن شود که عطیه راست گفته در رشت است. سعی می‌کرد در همه ی پیغام‌ های عطیه صدای دریا را پیدا کند. اما هیچ وقت نتوانست صدای دریا را پیدا کند. و نمی‌ توانست یا نمی ‌خواست به عطیه بگوید که لطفا برو مقابل دریا بایست و با من حرف بزن تا باورم شود در رشت هستی.

بهمن باز هم بی ‌آنکه سیگار دیگری بکشد دکمه ی پیغامگیر را زد. باز هم صدای عطیه در فضای خانه پخش شد.

سلام بهمن جان کارم در رشت طول کشیده است چند روز دیگر پیش عمویم می‌ مانم. باز هم زنگ می ‌زنم. مراقب خودت باش

دریا در همه ی پیغام ‌های عطیه مثل از جان گذشته ‌ای بود که می‌گذاشت همه درباره ‌اش حرف بزنند. از او شکایت کنند درباره‌ اش دروغ بگویند و خودش به دادگاه نیاید و وقتی هم که می‌ روی پیشش مثل یک مست درباره ی همه چیز بگوید جز راست بودن حرف ‌های عطیه…

بهمن فکر کرد برود رشت یا برود در مقابل دریا و حرف‌ های عجیبش را گوش دهد و بعد به خانه ی عموی عطیه برود. اما مطمئن بود که عطیه آنجا نیست. بهمن می‌خواست به عطیه زنگ بزند، اما می ‌دانست عطیه روی پیغامگیر می‌گذارد. سه روز بود که بهمن هر بار زنگ می ‌زد عطیه روی پیغامگیر می‌گذاشت و بعد بهمن شروع می‌کرد به صحبت‌ های طولانی و بعد همیشه منشی پیغامگیر می‌گفت حافظه پر شده است. و بهمن هم از پیغامگیر پرت می ‌شد بیرون و فکر می‌کرد فقط کسانی که پیغامگیر در زندگیشان نقش بیش از حد بازی کند می ‌فهمند که پیغامگیر تلفن همانقدر که یک روزنامه به سختی جا دارد برای هر نویسنده ‌اش و نمی ‌گذارد روزنامه نگار بیش از تعداد مشخصی کلمه بنویسد، جا دارد.

عطیه در جواب درددل های طولانی بهمن گفته بود که از یک استاد دانشگاه پنجاه ساله بعید است اینقدر در پیغامگیر پر حرفی کند و این آقا باید بفهمد که پیغامگیر جای درددل نیست.

بهمن هم هربار منشی تلفن عطیه می‌گفت حافظه به حداکثر رسیده است احساس می‌کرد این پیغام را فقط آدم های بی‌شعور می ‌شنوند. آنهایی که در پیغامگیر مردم درددل می‌کنند مثل مزاحم های تلفنی‌ هستند که در جوابشان صاحب تلفن زنگ می ‌زند و فحش می ‌دهد او هم درجواب درد دل‌ هایش باید حافظه به حداکثر رسیده را بشنود و اینموقع باید صدای تلفن را کم کند تلفن را به دیوار پرت کند یا قایم شود تا همسایه‌ ها نفهمند پشت تلفن به بهمن چه چیزی گفته شده و مزاحم تلفنی می ‌شود که وقتی به تلفنش زنگ زدند و اعتراض کردند که چرا زنگ زدی غافلگیر می‌شود و صدای تلفن را کم می‌کند

 

اما بهمن در جواب اعتراض ملایم عطیه گفته بود که هر وقت می‌گوید که صدایتان ضبط می ‌شود یه عالمه حرف برای گفتن دارم درددلم می‌گیرد. این چیزیست که پیغامگیر به آدم لطف می‌ کند و می‌ دهد مثل یک آهنگ خوب.

عطیه هم جواب داده بود که آدم هر چیزی را که از یک جا می‌گیرد نباید همانجا به کار بیندازدش می‌توانی هر بار هوس درددل می‌کنی بعد از اینکه صدایتان ضبط می ‌شود را شنیدی تلفن را قطع کنی حرف ‌هایت را بنویسی من بعدا می‌خوانمشان. برای خودت می‌گویم. اینجا خیلی حرف‌هایت را دقیق گوش نمی‌ دهم اگر پیغامگیر هرچی به تو می ‌دهد بارش را خودش حمل کند دیگر چیزی به تو نمی‌ دهد حتی پیغام ‌های مرا.

بهمن آنموقع عصبی شده بود. شعور حفظ کردن لطف همه ی این کلمات او را عصبانی کرده بود. عطیه وقتی می‌رفت در فاز منطقی بودن و همه چیز را منصفانه و اخلاقی انجام دادن شورش را در می ‌آورد.

اینجور موقع ‌ها وقتی بهمن در کنار عطیه اخبار را می‌ دید دیوانه می ‌شد و اخبار را نصفه کاره‌‌ رها می‌کرد و می ‌رفت در بالکن و شروع به سیگار کشیدن می‌کرد. و گوشه چشمی عطیه را می ‌پایید که بی ‌اعتنا و خونسرد ادامه ی اخبارش را نگاه می‌کند و یک ماگ خوش رنگ و لعاب در دست دارد. و بهمن دلش برای خبر‌ها می ‌سوخت که درباره ی آن ‌ها کسی مثل عطیه اظهارنظر می‌کند. و وقتی عطیه را دید می ‌زد احساس می‌کرد حالا عطیه خانه را فتح کرده و خودش هم نمی‌ خواهد بهمن پیشش باشد و انگار هر چه قدر صندلیش را دور‌تر از تلویزیون قرار می‌دهد یعنی نمی‌خواهد بهمن در فضای خودش تا تلویزیون قرار گیرد و یعنی نمی‌خواهد بهمن در بیشتر خانه باشد. و بهمن هم وقتی پنجره ی بالکن را باز می‌کرد و بازتاب عطیه و تلویزیون را روی شیشه‌ های پنجره تماشا می‌کرد احساس می‌کرد بین تلویزیون و عطیه نمی ‌تواند هیچ چیز قرار گیرد و انگار اگر بازتاب نوک روشن سیگارش را بین بازتاب آن دو بر پنجره قرار دهد هم عطیه و هم تلویزیون خاموش و محو می ‌شوند، اما عطیه در کل زمان سیگار کشیدن بهمن از جایش تکان نمی‌خورد و قیافه ی مغرورش جوری بود که انگار آرش کمانگیر است و با پرت کردن تیر خودش مرز سرزمینش را معلوم کرده و با هرچه دور‌تر گذاشتن تلویزیون دورتادور بهمن را پر از مرزهای خودش کرده. بهمن از وقتی عطیه از خانه رفته بود در کنار ظرف‌های خودش ماگ عطیه را که هر شب مقابل‌‌ همان تلویزیون در دستانش بود می ‌شست به این بهانه که یادی از عطیه کرده باشد. چون عمیق ‌ترین نشانه ی عطیه در خانه ماگ عطیه بود. و در هنگام شستن همه ی ظرف‌ های کثیف مربوط به خودش حواسش به همه جا بود جز ظرف شستن و وقتی می‌ خواست ماگ عطیه را بشوید که تمیز بود با دقت همه چیز را در نظر می‌گرفت مقدار آب، دمای آب، نوع مایع ظرفشویی و هر شب یادش می ‌آمد که عطیه ازین مارک ظرفشویی متنفر است و به خودش قول می‌داد فردا برود‌‌ همان مارکی که به دست‌ های عطیه سازگار است را بخرد.

هر بار ماگ تمیز را می‌ شست انگار داشت به یک راننده می‌گفت هیچ جا نرو کار نکن من دو برابر پولی که هر شب درمی آری را به تو می‌ دهم، اما بگیر بخواب و جایی نرو که بشناسندت، به ماگ هم این‌ها را می‌گفت و هر شب طبق قولش آبتنی که هر شب به خاطرش یک ماگ پر و خالی می‌شد را به ماگ می‌داد و حسابی به او می‌رسید. بهمن می‌ترسید اگر ماگ پر و خالی بشود آنوقت مردهایی که عطیه دوستشان دارد دستشان به آن برسد. انگار با پر و خالی شدنش ماگ از بهمن دور می‌ شد. بهمن زوری که برای نگه داشتن عطیه می‌ خواست بزند اما نمی ‌زد را بر سر وسایل عطیه خالی می‌کرد. مثل وقت ‌هایی که به جای زدن دشمن ‌هایش دیوار را مشت می‌کوبید.

بهمن همانطور که از پنجره کنار تلفن به بیرون نگاه می‌کرد باز هم پیغام را روی تکرار گذاشت.

پیغامگیر تلفن شده بود عروسکی که دکمه‌ هایی داشت و برای هرکارش صدایی ضبط شده بود. بهمن فکر می‌کرد پیغام های عطیه در این چند روز با اینکه کم است اما می‌شود مثل یک عروسک برای انجام هرکارش آن‌ها را بزند. برای وقتی که بهمن در اتاقست. برای وقتی که داخل خانه آمده. برای وقتی که بهمن پانسمان زخمش را عوض می‌کند. بهمن حتی بچه‌هایی را دیده بود که عروسکشان فقط سلام می‌گفت اما حتی وقتی که عروسک را تنبیه می‌کردند و انتظار داشتند عروسک گریه کند باز دکمه را می ‌زدند و به جای گریه کردن عروسک، سلام می‌شنیدند. بهمن هم در حین کار‌هایش مدام پیغام عطیه را تکرار کرد و باز صدای لرزان عطیه در کل خانه پخش می شد. بهمن به طرف اتاق خودش و عطیه رفت. بهمن جان سلام. بهمن از کشوی میز دفترچه‌ ای را برداشت و شروع کرد به ورق زدنش. من کارم اینجا طول کشیده. بهمن صفحه ای را پیدا کرد و انگشت دستش را روی نام کوروش گذاشت. چند روز دیگر در رشت می‌مانم و به خانه ی عمویم می‌روم. بهمن با پای باندپیچی شده‌ اش لنگ لنگان باز هم به طرف تلفن رفت. مراقب خودت باش باز هم زنگ می ‌زنم.

بهمن شماره ی کوروش را گرفت و بعد از چند بوق کوروش گوشی را برداشت.

کوروش یکی از دانشجو‌هایش بود. اما مدت‌ها بود که دیگر همدیگر را در دانشگاه نمی ‌دیدند و فقط دوست بودند و بار‌ها شده بود که کوروش و بهمن و عطیه با هم در یک کافه بودند و داشتند در مورد فیلمی که با هم دیده بودند حرف‌هایشان را می ‌زدند و بهمن معمولا ازین در کافه بودن‌هایش نفرت داشت از اینکه نظریات احمقانه ی دوست زنش را می ‌شنود و زنش چه طور شیفته ی او شده بود.

بهمن بدون هیچ مقدمه ‌ای به کوروش گفت امروز ساعت چهار به خانه ی من بیا.

کوروش هم هم با لحن بی تفاوتی گفت من سه شنبه را انتخاب می‌کنم در حدود همین ساعت ‌ها قبلش زنگ می ‌زنم اگر خانه باشی میام.

بهمن هم گفت چرا امروز نه؟

ـ مگر چه کار داری؟

ببین من نخوام ببینمت چونکه ماه ‌ها ست ندیدمت، کار مهم دارم. عطیه هم خانه نیست.

کوروش که آرام حرف می‌زد و دیگر آن لحن صمیمی را نداشت گفت امروز به سمیعی قول دادم بروم در کنفرانسش

بهمن وسط حرفش پرید… می‌دونی من ازون متنفرم؟ من نمی‌دونم تو چطوری با اون جوش خوردی!

فکر کردی این همه سایت و روزنامه و آدم و مخاطب و دانشجو دورشو گرفتن یعنی چی؟ فکر کردی معروف شدن کاری داره؟ بذار بهت یه نصیحت کنم نه نصیحت نه یه کاری کنم بری دنبال نصیحت یه آدم مطمئن‌تر از من باشی تا کمکت کنه دست از سر احمق‌ها برداری. معروف شدن کاری نداره. خوب گوش کن راهش اینه تو باید یه آشغالدونی، یه آشغال دفع کن داشته باشی مهم نیست اون آشغالدونی چیه مهم اینه که اون آشغالدونی هویت داشته باشه جا داشته باشه اسم داشته باشه آشغالدونیای  که تعریف شده،  بشه یه جایی پیداش کرد. بعد راه می‌افتی می‌ری به روزنامه ‌ها و مطبوعات و خبرنگارا و دانشجو‌ها و مخاطب ‌های زپرتیت با رفتارات یه جورایی قول می‌دی همه توجهی که بهت می‌شه رو می‌ ریزی توی این آشغالدونیه هرچی عشق و  محبته و وقتی که آشغالدونی بارته و خودت قرار نیست این محبتارو نگه داری یهو بهت محبت می‌شه. اگه کسی آشغالدونی نداشته باشه بهش محبت نمی‌کنن چون اونا می‌خوان محبت کنن بدون اینکه جواب محبتاشونو بگیرن بدون اینکه محبتاشون تاثیر داشته باشه می‌خوان یکیو گنده کنن اون هم فقط گنده شه و دیگه هیچی. محبتا اهمیتارو به هم بریزه تو آشغالدونیش می‌دونی مثل چی ان؟ زنای خوشگل و آب کشیده‌ که سعی می‌کنن جوری بهت محبت کنن که فکر نکنی عاشقت شدن اما محبتم می‌کنن و بهت می‌فهمونن تو باید هرچی محبته که می‌بینی بریزی دور و مودبانه هم بهشون احترام بذاری و بعدش وقتی نوبتته گم شی .برای همینه گاهی دلم برای اون می‌سوزه.

اون اون محبتارو مرتب و تمیز نگاه می‌کنه و بعد همه رو می‌ریزه تو آشغالدونیش مثل پولایی که سوزونده می‌شن آدم می‌دونه برای اینکه هنوز بتونه یه دزد بزرگ بمونه باید پولارو بسوزونه فقط اون می‌دونه مخاطبای آدم و روزنامه‌ ها و مجله ‌ها بانک محبت ‌هایی هستند که نمی‌خوان محبتهاشونو کسی استفاده کنه فقط می‌خوان محبتهارو آروم آروم بریزن دور… کافیه که آشغالدونی که داری همه ی بانکو جواب بده، هم مردمو هم دوستاتو هم روزنامه رو هم…

می‌دونی دلم برای اون مرد ِ می‌سوزه اما دلم برای تو نمی‌سوزه خنده داره نه؟ شاید فقط همین یه جای حرفامو بتونی باور کنی.

کوروش وسط حرف بهمن پرید و گفت من قول دادم واقعا نمی‌تونم بیام در مورد سمیعی هم نظری ندارم.

ببین می‌آیی چون من کار مهمی دارم مطمئنم کارم مهمه اینو بهت تضمین می‌کنم می آیی و الان باید قطع کنم چون هر لحظه ممکنه یکی زنگ بزنه. می‌شه قطع کنم دیگه؟

بهمن تلفن را با عجله قطع کرد چون ممکن بود هر لحظه عطیه زنگ بزند و شاید این بار جرأت این را پیدا می‌کرد که به عطیه بگوید برود مقابل دریا آنوقت اگر صدای دریا را می‌شنید همه چیز خوب می‌شد شاید حتی با کوروش می ‌رفت همانجایی که آن مرد سخنرانی می‌کرد.

یکبار عطیه به مسافرت رفته بود و بعد از چند روز بهمن که صدای تلفن را شنید و شماره ی تلفن عطیه را دید، گوشی را که برداشت صدای مردی را شنید. مرد فروشنده ی لباس فروشی بود که عطیه به آنجا رفته بود تا برای بهمن لباس بخرد. عطیه به مرد فروشنده، با‌‌ همان لحن بی‌ادبانه و تند همیشگی که غریبه ترین آدم‌ها را هم تو خطاب می‌کرد، گفته بود بهتر است خودت با او در مورد سایز و کلا حتی سلیقه، حتی چه لباسی حرف بزنی و گوشی را صاف گذاشته بود در دستان فروشنده و فروشنده هم به ناچار قبول کرده بود. وقتی بهمن دید خود عطیه اولش حرف نزده یا حداقل توضیح نداده، هم تعجب کرد هم عصبی شد. عطیه در آن مسافرت اصلا زنگ نزده بود و بهمن سه روز پیش خودش زنگ زد. حالا هم که خودش زنگ زده کاری کرد که بهمن مجبور شود باز خودش زنگ بزند و بگوید این چه کاری بود که کردی؟

بهمن حالا هم فکر کرد کاش خود عطیه زنگ بزند و تلفن را که بردارد خود به خود صدای دریا بیاید او هم محکم و سختگیر گوش بدهد و هرچه قدر داد بزند عطیه خودش نباشد و دفعه ی بعد که زنگ می‌زند باز صدای عطیه بیاید و درباره ی دریا بگوید………… و بهمن مطمئن شود او این بار هم فقط به یک مسافرت رفته است.

 

وقتی عطیه اینکار را کرده بود بهمن هم به ناچار شروع کرد به جواب دادن سئوالهایی که ردیف می ‌شدند. فروشنده با آنکه مرد گنده ‌ای شده بود در چشم بهمن حالا پسربچه ‌ای بود که یک نامه را به دست بهمن رسانده و می‌گوید خانومی این را داد به من که بدهم به تو انعامم را هم بده. بهمن هم می‌خواست آنموقع از فروشنده بپرسد عطیه کدام طرف رفته است و جوری حرف می‌زد که انگار با عصبانیت در حال پرو کردن لباسهاست و هر لحظه ممکن است لخت لخت از اتاق پرو بیرون بیاید و دنبال عطیه بگردد. ولی چون لخت است نمی ‌رود و فروشنده را واسطه می‌کند که برود بیاوردش. اما فروشنده به نظر درکارش حرفه ‌ای می آمد بهمن هم خودش می ‌دانست همیشه قربانی مناسبی است.

عطیه با دادن گوشیش به فروشنده و تنها گذاشتنش انگار او را به خانه ‌اش دعوت کرده بوده و گفته بوده حالا که ‌‌تنهایت می‌گذارم ازخودت پذیرایی کن و فروشنده هم تا توانست برای بهمن لباس انتخاب کرد. حتی بهمن دقیق نتوانست متوجه شود کدام لباس‌ها را گذاشت کنار وقتی که از بهمن فقط سئوال می‌پرسید و می‌گفت پیدا کردم پس این برای شما مناسب است.

وقتی بهمن بعد از آن مخمصه به عطیه زنگ زده بود گفته بود ازین به بعد تا من هستم می‌توانی دیگران را راضی کنی چند دقیقه ‌ای گوشیت را نگه دارند. چون من سوژه ی خوبیم که می ‌توانم با آن‌ها حرف بزنم سرگرمشان کنم فروشنده‌ ها را پولدار کنم و تنها‌ها را از تنهایی دربیارم.

بهمن فکر کرد الان می‌ توانم آن خاطره را یاد عطیه بیندازم یا حرف دریا را وسط بکشم یا شاید حتی بگویم الان هم می‌توانی گوشی را به کوروش بدهی تا نگه دارد من از پشت تلفن آنقدر حواسش را پرت می‌کنم که نرود پیام ‌های شخصی ‌ات را بخواند و خیالت راحت باشد. حتما هنوز پیام هایی داری که نه من باید بخوانمشان و نه کوروش.

زمانی که بهمن به عطیه زنگ زده بود و عصبانیتش با خنده‌ های عصبی که وسط حرف ‌هایش می‌کرد معلوم بود، عطیه همزمان با بهمن، با فروشنده مثل همیشه بدون نزاکت حرف می ‌زد. بهمن همیشه وقتی عطیه و کوروش و خودش در یک کافه می ‌نشستند می‌دید کوروش ازینجور حرف زدن عطیه خوشش می‌‌ آید و دوست ندارد هیچ زن دیگری جز عطیه با او اینجور حرف بزند انگار این زبان عطیه زبان بیگانه ی مورد علاقه ی کوروش است که فقط می‌خواهد در شهر مربوط به آن زبان بشنودش و هروقت می‌رود در شهرهای دیگر کسی نداند او این زبان را می‌داند. یا با او به این زبان حرف بزند چون آنموقع احساس می‌کند هر حرفی در شهرهای دیگر به آن زبان با او صحبت کند حرفهای مصنوعی است و هرکس فقط حرفهایی که به آن زبان بلد است را می‌زند. اما عطیه همه ی حرف‌ هایش را می‌توانست با آن زبان بزند.

آنروز بهمن سعی کرده بود ازین فرصت استفاده کند مثل بلیتی بود که عطیه خریده بود و نمی‌شد کنسلش کرد پس حتی برای اینکه انتقامش را هم بگیرد چیزهای زیادی سفارش داد اما مهم ترینشان کت کبریتی قهوه‌ای بود که بهمن هنوز هم آن را می‌پوشید. کت برای بهمن مهم شده بود وقتی تنش می‌کرد انگار صاحب حسابی بزرگ در بانکی بود که عطیه از آن حساب یک کت برای بهمن خریده و وقتی هم می‌خواسته اینکار را کند به بهمن مثل وقتی که به همه ی مشتریان بزرگ و آدم حسابی بانک وقتی کسی از حسابشان پول برمی دارد زنگ می ‌زنند زنگ زده بودند. بهمن هم رضایت داده بود. گرفتن یک کت برای او آنقدر مهم است که فروشنده باید پنهانی به بهمن زنگ بزند…

بهمن ازین فکرش خنده ‌اش گرفت. یادش آمد آنموقع هم کنجکاو شده بود حاصل این تلفن چه چیزهایی درآمده بود و از همه وقت‌ها بیشتر کنجکاو بود که لباس‌ها را ببیند. یک کراوات یک کت یک کمربند همه‌شان مناسب یک مرد پیرست. آنقدر پیر که عطیه که زن جوانیست نباید خودش را درگیر انتخابش کند و کار را به دیگران می‌سپارد. از آن به بعد در تن کوروش هم‌‌ همان کت مخملی را اما به رنگ دیگری دید معلوم بود عطیه آن را برای کوروش از‌‌ همان فروشگاه خریده بود.

 

بهمن دست از تکرار کردن پیغام برداشت به وسط خانه رفت مقابل در نشست و منتظر ماند.

عطیه به نظرش کوروش خیلی خوب داشت برای چیزهایی که دوست داشت زحمت می‌کشید اما بهمن بیشتر تعجب می‌کرد که چرا آن کار‌ها دلش را نمی‌زند چون آن کار‌ها هیچکدام کارهای بکر و مقدسی نبودند و از نظر بهمن فقط یکجور تجارت روشنفکرانه بود. به نظرش آدمهای دور و بر خودش و عطیه دو دسته بودند کسانی که این همه بالا و پایین پریدن‌هاشان زور زدنهایی ست مثل زور زدن برای پول درآوردن و کسانی که بالا پریدن‌هاشان و داد و بیدادشان زحمتی ست مثل زحمت تبدیل کردن پول به کوفتی که برایش صف بستند. بهمن لجش می‌گرفت از آن همه ارفاقی که عطیه برای نمره دادن به کوروش می‌کرد. و کوروش را در دسته ی دوم قرار می داد………..

وقتی کوروش رسید بهمن قبل از اینکه پله‌ها را بالا بیاید در را باز کرده بود و خودش روی مبل نشسته بود و وقتی کوروش آمد حتی به او سلام داد کوروش هم با خونسردی پالتویش را درآورد روی چوب لباسی انداخت نگاهی به پاهای بهمن انداخت و روی مبل نشست اول از همه گفت خوب حتما اتفاقی افتاده با پا‌هایت چیکار کرده‌ ای؟

بهمن آرام گفت ربطی به زخم پا‌هایم ندارد.

بهمن همیشه وقتی بچه بود داوطلبانه کنار معلمش پای تخته کمک می‌کرد به درس دادن و این باعث می‌شد خودش نتواند خوب درس را یاد بگیرد یا خودش عملیات جزوه نویسی را خوب انجام دهد .از آنموقع عقیده داشت داوطلب‌ها مشتاق‌تر‌ها مجری‌ها بااینکه اولین بار است چیزی که همه در انتظارش هستند تا ببینند را می‌بینند اما مجبورند جوری رفتار کنند که انگار اولین بار نیست. انگار قبلا با طرف حرف زده اند باید ادا در بیاورند و قربانی شوند حالا هم فکر کرد دقیقا چون مشتاق بوده به دیدار کوروش، کوروش همان معلم است و او حالا مثل یک مجری یا داوطلب جوری رفتار می کند که انگار همین پنج دقیقه پیش ساعت‌ها با کوروش بوده است و باید جوری رفتار کند که انگار این کارهای کوروش را قبلا دیده. باید بگذارد کوروش هر چه می‌خواهد بگوید اما حتی سلام هم ندهد. رفت و پشت به کوروش مقابل پنجره ایستاد. می‌خواست اول کوروش با‌‌ همان صدای بلندش سئوال‌ها را ردیف کند همه چیز را جمع و  جور کند و حدس‌هایش را بگوید و بهمن می‌خواست همه ی این‌ها را در سکوت بشنود.

 

وقتی پشت به پنجره ایستاد احساس کرد از وقتی که با کوروش حرف می‌زند هم باید بیشتر به حرکاتش حواسش باشد. فکر کرد خوب است پایش زخمی ست اگرنه ترجیحا راه می‌رفت و موقع راه رفتن همیشه احساساتی‌تر و همیشه سر به هوا‌تر بود.

بعد ازینکه کوروش اجرایش را انجام داد بهمن اینبار با کمک عصایش برگشت و رفت روی مبل مقابل کوروش نشست.

بهمن فکر کرد خود به خود کوروش فهمیده که بهمن می‌خواهد درباره چه چیزی حرف بزند عصبی است و کلافه اما از آمدنش پشیمان نیست. بعدش هم گفت که پا‌هایم را که دیدی می‌توانی بروی برای هردومان چای بریزی؟ بهمن نقشه‌ اش را شروع کرده بود. می‌ خواست وقتی کوروش می‌رود و چای می‌ریزد همه حرف هایش را بگوید. لیوان‌ها در یک سینی آماده بود. او کافی بود فقط مقابل سماور بایستد و گوش کند. شاید کوروش در راهش تکه ی خرد شده ی ماگ عطیه را هم می‌دید شاید هم فکر می‌کرد بهمن از قصد شکسته اش. بهمن فکر کرد این تکه ‌های شکسته او را برای شنیدن حرفهای بهمن آماده می‌کند.

شاید هم ماگ اگر سالم بود آنوقت نقشه ی  بهمن خراب می‌شد ماگ همانقدر که بهمن را به شوق وامی داشت که به عطیه فکر کند و درباره ی عطیه حرف بزند، ممکن بود کوروش را هم به شوق بیاورد و آنوقت کوروش پیشدستی کند و درباره ی عطیه حرف بزند و کار بهمن را خراب کند ولی حالا که تکه‌ های شکسته ی ماگ در مقابل چشمان کوروش بود به جای آنکه کوروش را برای بهمن به حرف دربیاورد او را برای عطیه به حرف درخواهد آورد. شاید همین حالا هم کوروش داشت تیزی تکه ‌های شکسته ی ماگ را لمس می‌کرد.

بهمن نقشه ‌اش را ادامه داد و گفت:

ببین کوروش همه چیز معلوم شده. خیلی وقت هم هست که انگار معلوم شده. من سخت گرفتمش اما شما‌ها راحت گرفتینش. شما از سخت گرفتن من می‌ ترسیدید اما حالا دیگه نمی ‌ترسید چون برای خودم سخت گرفته بودم و من حالا از راحت گرفتن شما‌ها می‌ترسم. نترس. نگفتم بیایی اینجا که بگم تسلیم شدم و نگفتم هم که بیایی تا بگم دور عطیه رو خط بکش. می‌ خوام یه معامله کنیم. نه نه… صبر کن معامله نه اصلا معامله نیست اسمش. ببین می‌دونم عطیه نه آسم داره نه سرطان نه قرصیه که بگم یا سفارش کنم که حالا که دزدیدیش آقای محترم لطفا قرصاشو به موقع بده بهش اما چیزی که می‌خوام ،شبیه این حرفاست.

بهمن وسط حرف ‌هایش دید که کوروش در آشپزخانه مانده و آرام دارد گوش می‌دهد.

می ‌دونم حرفام شاید به نظرت مسخره باشه.. می‌ دونم همین که عطیه بعضی اوقاتم اینجاست اضافیه. و تو داری عادلانه رفتار می‌کنی یعنی تا الان می‌کردی می‌ذاری خودش ببینه چیو دوست داره و بره سمتش. شایدم به خاطره اینه که تورو اینقدر دوست داره.

شاید منم به خاطر مهارت تو، تو اینکار باشه که فهمیدم کم کم همینقدرش هم اینجا نخواهد بود. و دیدم که موقعشه که حالا که تو شدی مسئول ویترینی که اون هربار می‌ره و چیزیو ازش انتخاب می‌کنه تابلوی خاک خورده ی  منو برداری و  به جاش گزینه ‌های دیگه‌ ای بذاری و به خودت حق بدی که من کاره‌ ای نیستم و فقط مطابق سلیقه ی روز دارم روی ویترینم چیز میز می‌ چینم. اما راستش همه خواسته من اینه که با اینکه تابلو مربوط به من خاک خورده و فقط جا گرفته تو ویترینی که تو مسئولشی و تزیینش کردی از جلوی چشمای عطیه برنداری بذار بمونه. باید اون جارو برای خودت ممنوعه حساب کنی. اسماً مال توئه اما می ‌خوام هیچ وقت حتی دستت هم روش نخوره حتی اگه خواستی حرف هم ازش نزن اما بذار جلوی چشمای عطیه باشه.

اصلا تو یه ناشری کتاب منو چاپ کن فقط چاپ کن مهم نیست کسی بخونه یا نه هزینشم خودم می‌دم هوم؟

ببین می‌ خوام بگم حالا که اوضاع اینجوریه احمقو خودشیرین نشی بری بهش بگی کم کم بهش بگو که رابطمون قطعه.

بذار همه چیز مثل قبل باشه مثل همین الان حتی. بذار تو اون ویترین من بمونم حتی اگه جا پر کردم تو توی اینکه چیارو بذاری تو ویترینو چیارو عوض کنی ماهری، جوری اون ویترین لعنتیو می‌چینی که عطیه سرگرمش شه، عطیه فعلا انتخابهاشو داده دست تو و می‌خواد تو غافلگیرش کنی. عطیه مثل مردم میمونه مثل جمعیت. تو به سلیقه ی جمعیت می‌چینی. حالا خیلی وقته منو نمی‌ خواد اما باز هم می‌گم بذار من اونجا بمونم اینو هیچ وقت فراموش نکن. حتی اگر هم بهش ایمان نداری و باورشم نداری حتی بهش می‌خندی به عنوان یه چیز بامزه عملیش کن. حتما یه کاری مشابه این تو زندگی روزمرت هست مثلا اینکه یه مارک ظرفشویی هست که دستتو اذیت می‌کنه اما هر بار که به خودت قول می‌دی که یه  مارک دیگه بخری همونو می‌خری بعد ازین کارت هی به خودت می‌خندی… خیلی خوبه نه؟ مگه نه؟ خوب.. من خیلی راحت بهت حرفامو گفتم حرفی داشتی بگو. فکر کنم نداری. نداشته باشی بهتره. مطئنم درکم می‌کنی.

بهمن فورا از جایش پرید. فکر اینجایش را نمی‌کرد. گریه ‌اش گرفته بود. هروقت جلوی دیگران گریه ‌اش می‌گرفت ازینکه جلوی دیگرانست ناراحت نمی ‌شد. ازینکه نمی‌تواند راحت گریه ‌اش را بکند ناراحت و عصبی می‌شد. و می‌خواست برود به اتاق خواب حالا کوروش در آشپزخانه بود حتما تازه ریختن چای را شروع کرده بود. از جلوی آشپزخانه رد شد و به اتاق خواب رفت و در را بست.

 

بهمن از اتاق صدای قدم های کوروش را شنید. و بعد از صدای پای کوروش فهمید به طرف در خروجی می ‌رود. صدای انداختن پالتویش را شنید. بهمن صدایش را صاف کرد و بعد از اتاق فریاد زد صبر کن اول بگو عطیه کی باز هم برمی گرده؟

کوروش گفت فردا این بار واقعا می‌ره رشت و اونجا واقعا کارهایی داره اینکه ازاونموقع کی از رشت برمی گرده رو نمی‌دونم. امیدوارم زود‌تر ببینیش خداحافظ بهمن.

بهمن صدای بسته شدن در را شنید و بعد فکر کرد فردا عطیه واقعا در رشت خواهد بود.

 

چند لحظه بعد بهمن مقابل تلفن زانو زده بود و می‌گفت:

سلام عطیه جان

دیروز داشتم لیوان‌ها رو از کابینت برمی داشتم، بعد ماگت رو که اون پشت مشتا بود برداشتم و گذاشتم جلو‌تر از بقیه ی لیوان ها. از بیکاری زده بود به سرم یا بعد از شستن ظرف‌ها ازینکه لیوان‌ها تمیز و براق بودند خوشم اومده بود می‌خواستم یه جور منظمی بچینمشون همونموقع ‌ها ماگت افتاد روی پام و شکست. خونریزی شدید داشتم پامو باندپیچی کردم. اوضاع خوب نیست تو این اوضاع سوپر مارکت سرکوچه هم سرویس رایگانش فعلا کنسله. با این پا امروز رفتم همون مارک مایع ظرفشویی رو خریدم که گفتی. همون مارکی رو که  خوب می‌شوره راستش من هیچ وقت خوب بلد نبودم پاهامو باندپیچی کنم. اون دفعه هم که خودت بستی دروغ گفتم که یاد گرفتم.

بهمن صدای حافظه به حداکثر رسیده است را شنید.

با کلافگی دوباره شماره گرفت و باز تلفن عطیه رفت روی پیغامگیر:

اصلا نمی‌دونم چرا هربار بهت زنگ می‌زنم تلفن می‌ره روی پیغامگیر. روی پیغامگیر حرف زدن برام سخته… همه چیز رو پراکنده می‌گم و همش احساس می‌کنم یه چیزاییو یادم رفته بگم که بعد از قطع تلفن یادم میادشون اون حرفاروحتما باید باز هم پشت پیغامگیر بگم یعنی اگه دفعه ی بعد خودت برداری نمی‌تونم بگمشون که با اینحرفا بری پیغاممو کامل کنی چون وقتی برای یکی پیغام می‌ذارم و بعدش دفعه ی  بعد زنگ می‌زنم می‌بینم که بر می‌داره یعنی اینکه پیغامی که روی پیغامگیر گذاشتم توسط همه ی واسطه‌ها گوش داده می‌شه. …جز اون طرفم برای اینکه همیشه فکر می‌کنم پیغام پیغامگیر پیغام سفارش شده ایه که می‌زارن و می‌گن اگه دیگه نتونستیم با هم حرف بزنیم این پیغامو بهش بدین و وقتی با هم حرف می‌زنیم اون پیغامو بسوزونین چون ممکنه همه چیو خراب کنه… آدم‌ها هر روز برای هم پیغام می‌زارن تا برای اینکه اگه همدیگرو ندیدن آماده باشن

اینجوریا پیغام گذاشتن خیلی سخت می‌شه عطیه… این پیغام بازیا چیه که ما دوتا راه انداختیم.

امیدوارم چیزیو جا نذاشته باشم اما اگه زنگ زدی تو سئوالاتت ازم بپرس چیزیو جا ننداخته بودی و بعد اگه انداخته بودم بگو ۱ ۲ ۳ ضبط می‌شود من حرفام رو می ‌زنم و فکر می‌کنم تو نمی ‌شنوی و بعد تو بگو حرفات به پیغامت اضافه شد و الان کنار بقیه ی پیغامت داره سوخته می‌شه… این اولین باره که آدم ازینکه حرفاشو جلوی خودش می‌ریزن دور حتما آروم می‌شه. اینجوری که باشه اگه فقط یه بار با هم پشت تلفن همزمان حرف بزنیم انگار همه ی اون پیغام‌ها سوخته شده و فراموشش کردی و دیگه وقتی برگردی عصبی نیستی ازین همه پیغامی که من برات گذاشتم.

بهمن فکر کرد اگر عطیه زنگ بزند و از لحن عطیه بفهمد برای خداحافظی زنگ زده بعد از ۱ ۲ ۳ عطیه آنقدر حرف می‌زند که خداحافظی کردن عطیه هرچه دیر‌تر انجام شود. اما بهمن بیشتر می‌خواست مطمئن باشد که کوروش کار‌هایش را خوب انجام می‌دهد. بعد بهمن گفت منتظر تماست می‌مانم عطیه. مراقب خودت باش زود‌تر برگرد. بهمن از مقابل تلفن بلند شد. به سمت پنجره رفت و به آسمان نگاه کرد. و زیر لب مدام تکرار می‌کرد فردا دریا توفانی می‌شه فردا دریا توفانی می‌شه و اونوقت من می‌تونم صدای دریارو حتی اگه عطیه توی خونه ی عموشم باشه بشنوم.

 

 تهران ـ فروردین ۱۳۹۰