مهمانی هشت شب بود. اولین نفر به مهمانی رسیدم. آناهیتا در را باز کرد. با هم دست دادیم و روبوسی کردیم. مادرش، با فلور که توی بغلش بود از اتاق آمد بیرون. فلور یک بند پارس می کرد و من را نگاه می کرد. جلو رفتم و سگ را از بغل مادر آناهیتا گرفتم. مادرش رفت توی آشپزخانه. سگ به انگشت هایم لیس می زد و دم تکان می داد. بیش تر شبیه یک گوله پشم بود تا سگ. گفتم:

«سعید کو؟»

فرهاد بابایی

«چه می دونم کدوم گوریه. صبح که رفته بیرون تا الان نه زنگ زده نه خبری ازش هست.»

«پس تولد که بدون صاحبش نمی شه. بلند شو بهش زنگ بزن من باهاش حرف می زنم.»

«ولش کن. به درک. خودمون می زنیمو می رقصیم. می خواد بیاد می خواد نیاد.»

زنگ زدند. آناهیتا بلند شد. مادرش از توی آشپزخانه بیرون آمد و فلور را صدا زد. سگ از بغلم پرید پایین و دوید طرف صدا. آناهیتا گفت:

«نوشینم اومد. مامان فلور رو ببر توی اتاق. نوشین می ترسه ازش.»

فلور توی بغل زن بود و سرش را گذاشته بود روی سینه های بزرگ و آویزانش. دو تایی رفتند توی اتاق.

«نازی و سپهر هم باهاشن؟»

«ممکنه. چون گفت با اونا می آد.»

صدای شان را که از توی راه پله ها شنیدم، بلند شدم و رفتم طرف در. آناهیتا توی درگاهی ایستاده بود. نوشین با خنده و سر و صدا آمد تو. بغلش کردم و روبوسی کردیم. نازی هم با سپهر آمد تو. با سپهر دست دادم و همه با هم به پیشنهاد آناهیتا رفتیم توی سالن پذیرایی. آناهیتا مانتوی زن ها را گرفت و برد توی اتاقی که کنار اتاق مادرش بود. مادرش از اتاق بیرون آمد و در را بست. صدای پارس فلور بلند شده بود. نوشین یکهو سیخ وایساد و بعد با مادر آناهیتا سلام و احوالپرسی کرد.

«تورو خدا حاج خانوم نیاریدش. من آلرژی دارم به سگ.»

مادر آناهیتا خنده اش گرفته بود. سینه های گنده و برجسته اش می لرزیدند. نازی گفت:

«شما خوبین مامان جان؟ قلب تون چطوره؟»

زن جدی شد و گفت:

«شکر خدا. اگه این دو تا بذارن.»

با دست به آناهیتا و سگ اشاره کرد.

آناهیتا گفت:

«من برم سور و ساتو بچینم.»

گفتم:

«خوبی نوشین؟ فرشید و پدرام خوبن؟»

«هی… مثل همیشه. من بد نیستم. فرشیدم که خودت می دونی. نه حرص می خوره نه جوش می زنه.»

«مگه بده؟ تو هم ازش یاد بگیر.»

«نه. خوبه. بهش دیروز گفتم یه هفته بچه با تو. ببینم می تونی پدرام رو جمع و جور کنی… شامو ناهارشو بدی. بهش گفتم خودت صبح ببرش مهد. »

« خب. چی گفت؟»

«هیچی. می گه باشه. پرروئه. بچه پرروئه.»

نازی گفت:

« نوشین حرص الکی می خوری. زندگیتو بکن.»

«خب می خوام زندگی کنم، نمی تونم. بابا خسته شدم. می خوام یه خرده به خودم برسم. بد می گم ساسان؟ اَه… همه ش بپز، بذار جلوشون، اینو ببر مهد کودک، برو بیارش، کوفت، درد… نمی کشم دیگه. فرشیدم از اون ور همه ش یه گوشه ولو شده. انگار نه انگار. خر مست. لردی حال می کنه.»

نازی گفت:

«عزیزم تو هم لردی حال کن. نه سپهر؟»

سپهر خیره مانده بود توی صورت نوشین. گفت:

«تزِ تخیلی نده. لردی حال کن یعنی چی؟!»

نازی چپ چپ سپهر را نگاه کرد و برایش دهان کجی کرد. نوشین گفت:

«آناهیتا! پس سعید کجاست؟»

آناهیتا داشت توی استکان های روی میز مشروب می ریخت. گفت:

«قبرستون. از صبح رفته معلوم نیست کجاست. یا داره قمار می کنه یا پای خانومه. البته ببخشید از جمع. شوهر منه دیگه. همه رو برق می گیره قبضش برا من می آد.»

« زنگ بزن موبایلش.»

«ده بار زدم. خاموشه یا آنتن نمی ده. ولش کن.»

«می گم همه براش اس ام اس بفرستیم.»

طرح از محمود معراجی

«نه قربونت ساسان جون. پر رو می شه. می خواد بیاد یا نیاد. بلند شین بیاین سر میز یه دیرینک بزنین تا من یه آهنگ شاد بذارم، یه خرده قِر بدیم دلمون باز شه. سپهر پس بیا دیگه. کلاس می ذاری؟»

«ولش کن تا خرخره خورده قبل این که بیایم این جا. »

«حالا که آناهیتا اصرار داره می نوشم به سلامتی زن خوشگل خودم.»

«لازم نکرده منو بهانه کنی. کسی اصرار نمی کنه. مگه تو خونه تا خِرخِره نخوردی.»

استکان هایمان را بالا بردیم و سپهر گفت:

«به سلامتی مادر آناهیتا خانوم.»

تا دو سه ساعت خوردیم و رقصیدیم. سپهر دایم توی رقص بود و نازی هم پا به پایش می رقصید. دیگر مثل اول آمدنش خشن نبود. می خندید و با سپهر مسخره بازی در می آورد. صدای سگ مدام از پشت در می آمد. توی آن چند ساعت یک بار هم مادر آناهیتا را ندیدم از اتاق بیرون بیاید. کم کم همه وا رفتیم. سرم داشت سنگین می شد. نشستیم دور هم و آناهیتا موسیقی آرام گذاشت. موبایل آناهیتا زنگ زد. نوشین گفت:

«اگه سعیده، بده من تا حسابی بارش کنم که دیگه ما رو نکاره.»

آناهیتا خشک و خالی گفت:

«کجایی؟ همه اومدن به خاطر تو. خیر سرت تولد توئه.»

«سلام برسون.»

«الو… آقا سپهر نامزد نازی سلام می رسونه… خب چته؟… الان کجایی… هر چی گوشیتو می گیرم یا آنتن نمی ده یا اشغاله ماشاالله… .»

بلند شدم رفتم بالا سر آناهیتا وایسادم. بهش اشاره کردم که می خواهم با سعید حرف بزنم.

«ببین! گوش کن! قصه نباف… ساسان این جاست می خواد باهات حرف بزنه. خیله خب خداحافظ.»

آناهیتا در گوشی اش را بست و گفت:

«به درک سیاه. بمیری که من راحت بشم.»

«چی شد؟ قطع شد؟»

« ولش کن. آدم نیست که.»

فقط سپهر گفت:

«حالش خوب بود؟ نمی آد؟»

«چه می دونم. مرد این قدر خر ندیدم. آشغال.»

آناهیتا موسیقی را عوض کرد و دوباره زدیم به رقص. لا به لای صدای بکوب بکوب آهنگ، شنیدم نوشین داد زد:

«سعید اومد.»

یکی صدای موسیقی را کم کرد. برگشتم طرف در. سپهر هم از روی مبل بلند شد و رفت طرف در. آناهیتا هم با نوشین جلو در وایساده بودند. نوشین سلام کرد و دستش را برای سعید دراز کرد. سعید پشت در بود و هنوز تو نیامده بود. سعید به همه سلام کرد و یک دور همه مان را نگاه کرد. نازی گفت:

«حالا تولد می گیری خودت نمی آی؟»

« آناهیتا این قشقرقو به پا کرده. من کِی حوصله تولد دارم نازی جون.»

مادر آناهیتا هم از اتاق آمد بیرون. فلور بغلش بود و سرش را چسبانده بود به سینه های باد کرده زن. همه برگشتیم توی سالن پذیرایی. نازی صدای آهنگ را بیش تر کرد و مشغول رقصیدن شد. سعید هم پشت سرمان آمد. مادر آناهیتا دوباره غیبش زد. آناهیتا هم آمد و نشست کنار من. فقط نازی و نوشین می رقصیدند. آناهیتا سیگار گذاشت گوشه لبش. برایش فندک زدم. سعید گفت:

«آناهیتا مامانت کجا رفت؟»

«توی اتاقه. پیش فلور.»

«گذاشتیش توی اتاق و خودت پارتی دادی؟»

«پارتی نیست و مثلاً تولد جنابِ عالیه.»

«پس کِیکش کو؟»

«می خواستی خودت بگیری. یه هفته س دارم بهت می گم آخر هفته بچه ها رو قراره دعوت کنم.»

سپهر گفت:

«ول کن بابا. کیک چیه. خودش به این شیرینی این جا نشسته بسه دیگه.»

نازی همانطور با رقص آمد طرف سعید و گفت:

«چه خبرا سعید خان؟»

«به مرحمت شما نازی خانوم. از آناهیتا همیشه حالتو می پرسم.»

آناهیتا گفت:

«آره جون خودت. بهش می گم نازی و سپهر هم می آن. برگشته می گه سپهر کیه.»

«خب، آقا سپهر تازه با نازی جون فامیل شده. من که یادم نبود. یادم رفته بود نازی نامزد کرده.»

«خیلی خالی بندی. ده بار بهش گفتم نازی نامزد کرده… .»

«آخه  این آناهیتا بد موقعی درباره شما ها با من حرف می زنه. مثلاً دارم می رم توالت، درو که می خوام ببندم، از لای در می گه ساسان سلام رسوند. یا دارم… .»

«برو برو بی تربیت. بی خود کردی. ساسان جون به خدا دروغ می گه. »

نازی مدام می رقصید و نوشین هم رفته بود توی هال نشسته بود و سیگار می کشید. من و سپهر و سعید هم گرم حرف زدن شده بودیم. سرم تیر می کشید و چشمام سنگین بودند. سعید بلند شد و رفت طرف اتاقی که مادرزنش با فلور آن جا بودند. در اتاق را که باز کرد، پارس سگ رفت رو هوا. نوشین از جایش بلند شد و پشت سرش را نگاه کرد. بلند شدم و رفتم توی بالکنی که درش توی پذیرایی بود. سیگار روشن کردم و وایسادم به تماشای رقص و ادا و اطوار نازی. سپهر روی کاناپه دراز به دراز افتاده بود. نازی دایم می آمد و جلوش قر می داد و خودش را می لرزاند. مادر آناهیتا از اتاق آمد بیرون و یک نگاه به سپهر کرد و رفت توی آشپزخانه. سگ بغل سعید بود. نوشین چهار زانو نشسته بود جلو تلویزیون و سرش را گذاشته بود روی پشتی مبل. تکیه دادم به دیوار. نمی توانستم سر پا بایستم. یکهو زد بالا و از روی نرده ها دولا شدم توی حیاط. عق زدم و برگشتم و نشستم پای دیوار. مادر آناهیتا داشت میز را جمع می کرد. روی میز که خم می شد، سینه هایش گنده تر می شدند. عزا گرفتم که باز دوباره باید برگردم خانه و فردا صبح مامان با آن وضعش هنوز روی تختش خوابیده و اصلاً حرف نمی زند. به سرم زد اگر یک بار دیگر مجید آن حرفش را تکرار کرد، به بابا بگویم که به مینو یک جوری بفهماند بروند خانه خودشان. حتماً فرانک می توانست مامان را به تنهایی حمام ببرد. همه اش تقصیر خود بابا بود که هول کرده بود و به آن ها گفته بود بیایند خانه ما بمانند. سرم را تکیه دادم به دیوار و چشم هایم را بستم. صورت احسان جهان آرا آمد جلو نظرم. نیمرخش رو به من بود. از همان جا که روی نیمکت نشسته بود، برگشته بود طرفم. یادم افتاد بهم گفت که مگه فضولی. به آقا می گم ها. لجم درآمده بود. دلم می خواست پس گردنی بزنم بهش. سیگارم را پرت کردم توی حیاط. آناهیتا و نازی داشتند می رقصیدند. نوشین را نمی دیدم. سپهر نشسته بود روی مبل و به رقص زن ها نگاه می کرد. بابا دایم می گفت این چیزایی که دکترا می گن فایده نداره، فقط مریضی رو عقب می اندازه. وقتی جلو ما گریه اش می گرفت این حرف ها را می زد. هوس کردم برگردم خانه. دلم نمی خواست بمانم آن جا. تولد مضحکی شده بود. دیدم نوشین آمده نشسته پشت میز ناهار خوری و سرش را گذاشته روی میز. سعید هم با سگ توی بغلش بالا سرش ایستاده است. سعید فلور را ناز می کرد و زیر چشمی طرف سالن پذیرایی را نگاه می کرد. بلند شدم و رفتم تو. سعید با سگ رفت توی اتاق و در رابست. رفتم بالا سر نوشین ایستادم. شانه هایش می لرزیدند. گفتم:

«نوشین چی شده؟ خوبی؟»

سرش را تکان داد و چیزی نگفت. دستم را گذاشتم روی شانه اش و سرم را بردم نزدیک گوشش. پرسیدم:

«حالت بده؟»

«آره.»

«بلند شو برو آب بزن به صورتت.»

«نمی خوام.»

«صورتتو بگیر زیر شیر آب سرد، حالت جا می آد. بلند شو نوشین جان.»

داشت هق هق می  کرد و فین فینش راه افتاده بود.

نشستم کنار دستش و گفتم:

«چرا گریه می کنی؟ چی شده؟»

«هیچی. حالم بده ساسان. ولم کن.»

صدایش بلند بود و بغض داشت. نازی آمد بالا سرم و با چشم و ابرو پرسید که چی شده. شانه بالا انداختم. نازی نشست پایین پای نوشین. دستش را گذاشت روی زانوهای نوشین و گفت:

«نوشین جون! چی شده عروسک خانوم؟»

«هیچی. چرا همه تون جمع شدین بالا سر من. حالم بده.»

«می خوای دراز بکشی؟»

«نه. نمی خوام. ولم کنین.»

بلند بلند گریه می کرد و حرف می زد. آناهیتا هم آمد و کنار نازی ایستاد. گفتم:

«نوشین جان بلند شو روی کاناپه دراز بکش. بلند شو.»

آناهیتا خواست تا زیر بغلش را بگیرد.

«نمی آم… ولم کنید… حالم بده. بده. به خدا حالم بده… می خوام برم خونه مون. بچه م توی خونه تنهاست.»

گریه می کرد و با بغض صحبت می کرد. سرش را بلند کرد و با دستمال کاغذی بینی اش را گرفت. گونه و نوک بینی اش سرخ شده بودند. بلند شدم و رفتم توی پذیرایی. آناهیتا جای من نشست. صدای موسیقی هنوز بلند بود. فقط سپهر آن جا نشسته بود. سعید با مادر آناهیتا و سگ توی اتاق بودند. سپهر سیگار دستش بود و لم داده بود روی کاناپه. گفتم:

«نوشین حالش خرابه. گریه می کنه.»

«زیاد خورده. بذارین گریه کنه خوب می شه.»

بسته سیگارش را جلوم گرفت. یکی برداشتم. نوشین داد زد:

«نمی خوام. ولم کنین. حالم بده. می خوام برم خونه.»

سپهر خندید. بلند شدم رفتم پیش نوشین. آناهیتا ماتش برده بود. نازی داشت شانه هایش را می مالید. جلوش نشستم و گفتم:

«نوشین جان یه دقیقه چیزی نگو. »

«حالم بده. می خوام برم.»

«گوش کن! اگه حالت بده یه آژانس می گیریم می رسونیمت.»

«آژانس چرا، سپهر ماشین داره می رسونیمش.»

«نمی خوام… حالم بده. ولم کنین.»

«نوشین جان بلند شو بریم توی اتاق من. تو رو خدا بلند شو بریم رو تخت من دراز بکش تا نازی و سپهر آماده بشن.»

آناهیتا زیر بغلش را گرفت. من هم کمک کردم که بلند بشود. نازی رفت پیش سپهر.

«ساسان حالم بده به خدا. چرا کسی باور نمی کنه.»

دو تایی بردیمش توی اتاق آناهیتا. راضی نشد روی تخت دراز بکشد. همان جا توی اتاق جلو در وا رفت.

«نوشین بلند شو بیا روی تخت دراز بکش. اتاق آناهیتاست.»

«آره عزیزم. اتاق منه این جا. تخت منه.»

«نمی خوام. حالم بده. ولم کنین. می خوام برم پیش پدرام.»

دو تایی نشستیم جلوش روی زمین.

«نوشین چت شد یه دفعه؟ چرا این جوری شدی؟»

«هیچی… فقط می خوام برم خونه مون. نمی خوام بمونم این جا. من خونه دارم. فرشید و پدرام تنها اَن.»

«خیلی خب عزیزم. نوشین جان الان می ری. گریه نکن.»

«سعید دوست نداره ما این جا باشیم. می خوام برم… بذارید برم.»

«سعید گه خورده. سگ کی باشه. به اون چه. این جا اتاق منه. هیچی نداشته باشم، این اتاقو که دارم. حق نداره پاشو بذاره تو اتاقم.»

«نمی خوام نمی خوام ولم کنین… .»

«نوشین!! آروم باش عزیزم. سعید که چیزی نگفته.»

«نمی تونم ساسان. چرت و پرت نگو. حالم بده، گه!»

«خب چی شده؟ آخه حرف که نمی زنی. همه ش می گی حالم بده. گریه نکن این قدر.»

«ساسان نمی خوام این جا بمونم. این جا خونه سعیده… می خوام برم خونه خودم. کدوم گوری رفت این نازی؟»

«عزیزم سعید چه خریه. این جا اتاق منه، مال منه. کسی حق نداره به تو چیزی بگه. تو الان توی اتاق منی. اینو بفهم. نمی ذارم بیاد تو. مال منه این اتاق.»

آناهیتا بلند شد و ایستاد. یک لحظه فکر کردم می خواهد برود سراغ سعید. شانه های نوشین را گرفتم وگفتم:

«نوشین! این کارا چیه؟ چته؟»

«حالم بده ساسان. بچه م الان خونه تنهاست. می خوام برم. چرا کسی نمی فهمه.»

صدای گروپ یک چیزی از پشت سرم آمد. برگشتم. آباژور افتاده بود زمین و سرش از بدنه اش جدا شده بود. آناهیتا نشسته بود روی تخت و خیره شده بود به آباژور. بی صدا اشک می ریخت. نگاهم کرد. لبم را گاز گرفتم و با چشم و ابرو نوشین را نشان دادم. بغض کرد و زد زیر گریه. نوشین گفت:

«اِی خدا… چرا نمی ریم خونه… ساسان می خوام برم.»

نازی آمد توی اتاق و پشت سرش سعید هم آمد.

«برو بیرون سعید. نوشین حالش بده.»

«به به جمع تون جمعه. چی شده نوشین خانوم؟»

«هیچی نشده. برو بیرون سعید. واینسا.»

«نوشین جون سپهر داره آماده می شه. الان می ریم.»

سعید برگشت که برود بیرون. آناهیتا را نگاه کرد و گفت:

«آباژور رو شکوندی! حیف بود.»

«برو واینسا. به تو چه. »

سعید از اتاق رفت بیرون. خودم هم دوست داشتم زودتر از آن جا بروم بیرون. نوشین سرش را گذاشته بود روی پاهای من و با صدای بلند گریه می کرد. نازی وایساده بود بالا سر ما دو تا. آناهیتا گفت:

«آشغالِ کثافت.»

نوشین سرش را بالا آورد و تکیه داد به دیوار و گفت:

«می خوام برم پیش بچه م. هر چقدر هم کتک بخورم می خوام پیش بچه م باشم.»

«نوشین بسه. این حرفا چیه.»

«ساسان چرت و پرت نگو… نمی فهمی، زن نداری که بزنیش. زن نیستی که مجبور باشی جلو همه خودتو شوهرتو بدون عیب و ایراد نشون بدی. فرشید منو می زنه. فرشید مستوفی. جناب با شخصیت. با ادب. با چاقو توی خونه دنبالم می کنه. همه بدنم سیاه و کبوده. مست می کنه… همه ش مسته. چهار ساله به خاطر پدرام گفتم دوستت دارم. با چاقو دنبالم می کنه، دنبالم می کنه، باز… باز می گم دوستت دارم.»

«نوشین! نوشین قشنگم این حرفا چیه. الان می ریم خونه با سپهر. می خوابی حالت خوب می شه. فرشید که از این مردا نیست. زیاد خوردی. نگو از این حرفا.»

«خفه شو نازی. نمی فهمی. همه تون فکر می کنین فرشید هیچیش نیست. گفتم دوستت دارم، انگار نه انگار. چرا، چرا؟ چون من کسی رو ندارم. بی ننه بابام. بهم می گه آخر سر می ری توی آرایشگاه جاروکش می شی… می گه هر چی بودی تموم شد، الان زن منی. نمی خوام… گه خورد… می خوام برم پیش بچه م بخوابم.»

«نوشین بسه تورو خدا. الان می ریم.»

نازی دوید رفت بیرون. گفتم:

«نوشین جان سرتو بذار رو پاهام، بخواب. یه دقیقه حرف نزن.»

«نمی خوام… به خدا شماها همه تون خرین… می خوام برم جاده چالوس… فرشید منو می زنه. منم باید بهش بگم دوستت دارم. نمی فهمین. گور پدر پدر سگش. گور پدر فرشید. گور پدر رامین کثافت.»

«نوشین! عزیزم حرف نزن. گریه نکن الان می ری. بلند شو آماده شو. بلند شو.  مانتو ت رو کجا گذاشتی؟»

«بیا ساسان. این جاست.»

آناهیتا مانتو و روسری نوشین را گرفته بود دستش. نازی آمد توی اتاق.

«بریم نوشین جون. نپوشیدی که.»

نازی و آناهیتا کمکش کردند تا لباسش را بپوشد.

«یکی یه سیگار بده من.»

«بریم توی ماشین، سپهر سیگار داره.»

دوتایی زیر بغلش را گرفتند و از اتاق رفتیم بیرون. از پشت، سر تا پای نوشین را نگاه کردم که سلانه سلانه قدم بر می داشت. جوراب توری اش از پشت پاشنه تا بالا در رفته بود. لبه شورتش از توی کمر شلوارش بیرون زده بود. سپهر و سعید دم در ایستاده بودند. دو تایی سیگار دست شان بود. نوشین رفت طرف سعید و گفت:

«سعید جون مواظب خودت باش. من دارم می رم پیش بچه م.»

«خواهش می کنم نوشین خانوم. آباژور نداریم دیگه. چی کار کنیم؟ وگرنه می گفتم شب بمونین.»

سعید می خندید و حرف می زد. سپهر هم غش غش داشت می خندید. آناهیتا گفت:

«بس کن سعید. نمی فهمی حالش بده. مرده شور تولدتو ببرن. دستم بشکنه که دیگه برات تولد نگیرم، ترکمون.»

«باشه، دستت بشکنه.»

بالاخره با آناهیتا و سعید خداحافظی کردیم و چهار تایی آمدیم بیرون. با نازی زیر بغل نوشین را گرفتیم و از پله آمدیم پایین. سپهر جلوتر رفت که ماشین را روشن کند. شقیقه هایم ذق ذق می کردند. دلم می خواست توی اتاق فرانک، زیر پتو بودم. نوشین گفت:

«خودم می رم. ولم کنین بابا.»

سپهر توی ماشین نشسته بود و ماشین روشن بود. در عقب را باز کردم و نوشین را فرستادم تو. نازی رفت جلو نشست. می خواستم خودم هم بشینم که چشمم افتاد به پنجره اتاق خانه آناهیتا. طبقه دوم بود. به نظرم آمد دو تا کله از پشت پرده نگاهم می کنند که سر یکی شان کوچک و پشمالو بود. مادر آناهیتا سرش را عقب کشید و من هم سوار شدم. ماشین که راه افتاد، نوشین گفت:

«چالوس. سپهر برو جاده چالوس. یکی یه سیگار بده من.»

ساعتم را نگاه کردم. درست دو و نیم بود. نازی سیگاری روشن کرد و داد دست نوشین. نیمرخ نازی رو به من بود. چشمام سیاهی می رفت. نوشین گفت:

«کاش الان سر خاک مامان بودم. می خوام باهاش حرف بزنم.»

سیگارش را پک زد و به گریه افتاد باز. سپهر گفت:

«الان یه موسیقی می ذارم که حالت جا بیاد. بی خیال! نوشین خانوم.»

نازی رویش را برگرداند و آهنگ پر از جاز و بکوب بکوبی گذاشت. شیشه های ماشین رفت بالا. ماشین سرعت گرفت. سپهر سر جایش جا به جا شد و کمربندش را بست. تکیه دادم. نوشین تکیه داد و با چکمه هایش چهار زانو نشست. سپهر سرعت گرفته بود و نمی توانستم بفهمم کدام بزرگراه هستیم. نازی سرش را چرخانده بود عقب و نیمرخش طرف من بود. نوشین را نگاه می کرد. سپهر با دست زد روی شانه هایش و نازی سرش را برد جلو. دوتایی پچ پچ کردند. سرم را بردم نزدیک  نوشین و گفتم:

«خوبی؟»

«آره… نه. چه می دونم. سعید خیلی آشغاله. حالمو بد کرد.»

«چرا؟»

«نمی دونم. یادم نیست. دیگه نمی رم اون جا. نمی خوام برم خونه. می رم پیش رامین کثافت.»

نازی و سپهر هنوز داشتند با هم در گوشی حرف می زدند. گفتم:

«رامین دیگه کیه نوشین؟ چی می گی؟»

سرم از درد داشت می ترکید. نوشین خندید. دوست داشتم سرم را بگذارم روی پای نوشین و بخوابم، ولی دایم حواسم به سپهر بود که سرعتش خیلی زیاد بود و مدام با نازی حرف می زد. می دانستم بیش تر از همه خورده و پاتیله پاتیله. پیچ های بزرگ راه را بدجوری می پیچید. سرم را بردم جلو از پشت صندلی، نازی را صدا زدم.

«سپهر می تونه رانندگی کنه؟ زیاد خورده ها.»

نازی نیمرخش را کرد طرف من و گفت:

«آره. خیالت راحت. سپهر اُکِیِ.»

ولی من خیالم راحت نبود. نمی دانستم دیگر چه چیزی به نیمرخ نازی بگویم. لجم درآمده بود. قیافه احسان جهان آرا آمد توی سرم. نیمرخش را طرف من کرده بود و بهم می گفت به توچه، مگه فضولی، به آقا می گم ها… دیدم سپهر ول کن نیست. نازی هم رویش را کرده به جلو و با ضرب آهنگ سرش را تکان می دهد. دلم می خواست بهش یک پس گردنی محکم بزنم. نوشین چشم هایش را بسته بود و با آهنگ، او هم سرش را تکان می داد. نازی خم شد طرف سپهر و دوباره با هم افتادند به پچ پچ. نزدیک نوشین رفتم و گفتم:

«رامین دیگه کیه؟»

با چشم های بسته گفت:

«من گفتم رامین؟»

«آره. توی خونه آناهیتا گفتی، الانم داشتی فحش می دادی باز گفتی.»

«دوستمه… رفیقمه… به توچه… همه چیز منو هم می دونه. بهش همه چی رو گفتم. گفتم نمی خوام دیگه برم خونه… گفتم منو می زنه… آقای روشنفکر منو با چاقو می زنه.»

نوشین داد می زد و با گریه حرف می زد. سپهر صدای آهنگ را کم کرد. نازی برگشت طرف ما. زل زده بود به نوشین. نیمرخش طرف من بود. نمی فهمیدم کجا هستیم. توی یک بزرگراه خلوت بودیم. نوشین سیخ نشست و دست هایش را گرفت به پشتی صندلی سپهر و گفت:

«بهم می گه تو طلاق بگیر بیا پیش من… اگه طلاقتم نداد اشکال نداره، بیا پیش خودم… رامین همه ش توی فضاست… روی زمین نیست… چسبیده به سقف. نشئه ست. روی زمین نیست که دنبالم بکنه… لاشی نیست… منم نیستم… هیچ مرد لاشی هیچ وقت بهم گیر نداده. همیشه پز فرشید خان بودم من… ساسان یه سیگار بده من… حال می کرد خیلی ها دنبال زنش هستند. جزو افتخاراتش بود که خیلی ها به زنش گیر می دن… ولی من همیشه می گفتم فرشید عشق منه… دوستش دارم. الانم همه چی رو بهش گفتم. می دونه دیگه تمومه. صبح بهم می گه مشکوک می زنی… کسی منتظرته که عجله داری؟… بهش گفتم آره. نشستم باهاش حرف زدم. گفتم تو شاید می خوای تا آخر عمرت بخوابی و الکل بریزی توی حلقومت. اون قدر هم پول داری که خفه بشی. ولی من این جوری نیستم… .»

سیگار را دادم دستش. تکیه داد و پک زد. معلوم نبود سپهر کجا می رفت. من هم تکیه دادم و سرم را چسباندم به شیشه. نازی هنوز نیمرخش به من بود و نوشین را نگاه می کرد.

«گفتم جناب مستوفی… فرشید خان، تموم. چهار سال عشق تمومه. بسه… زیاد هم بود. گفتم فردا پس فردا تکلیف منم معلوم می شه. اون وقت باید طلاقم بدی… بعد از چهار سال دوستت دارم مشکوک می زنی… آره جاکش می زنم… می زنم… گفتم باید طلاقم بدی و گرنه مجبوری کلاه قرمساقی بذاری سرت. دیگه نمی تونی پز بدی زنی که همه بهش گیر می دن، زن توئه. می گه طلاقت نمی دم. می خواد لج کنه. نمی خوام برم خونه. خرین نمی فهمین.»

«نمی ریم خونه عزیز دلم. داریم با سپهر می بریمت یه جای خوب.»

«بریم جاده چالوس… هفت ماهه جدا می خوابم. قشنگ روی تخت غلت می زنم… جای دو نفر می خوابم.»

سرم را جلو بردم و جاده را نگاه کردم. بزرگراه تاریک و پهن بود. نوشین دیگر حرف نمی زد. تکیه داده بود و چشمانش را بسته بود. کیلومتر شمار را که نگاه کردم، عقربه اش روی صدو سی، چهل بود. نازی صدای موسیقی را زیاد کرد. دوباره تکیه دادم و سرم را چسباندم به پنجره. شیشه داشت می لرزید. نوشین سرش را چپ و راست تکان می داد. سیگارش به فیلتر رسیده بود. دولا شدم طرفش و گفتم:

«بده من سیگارتو. تموم شده.»

دستش را آورد بالا، طرفم. انگشت هایش می لرزیدند. لاک زرشکی ناخن هایش پوست پوست شده بودند. فیلتر را گرفتم و انداختم زیر پایم. گفتم:

«حلقه ت کو؟»

چیزی زیر لب گفت که نفهمیدم. صدای موسیقی خیلی زیاد بود. سرم را بردم جلو دهانش و گفتم:

«چی می گی؟»

گفت :

« گمِ ش کردم. نمی دونم کجا انداختمش.»

« حالت بهتره؟»

« نه، حالم بده. بگو بریم جاده چالوس. »

از لای صندلی ها به نازی و سپهر گفتم :

« کجا می ریم؟»

نازی نیمرخش را کرد طرفم و گفت :

« الان بهش نگو! می ریم بهشت زهرا.»

سپهر هم نیمرخشو کرد طرفمو گفت :

«می ریم زود بر می گردیم. حالش اون جا خوب می شه.»

احسان جهان آرا ولم نمی کرد. اتوبان تاریک بود و صاف. ماشین های لاین روبرویی، یکهو مثل چشم گربه می  آمدند و رد می شدند. تکیه دادم و سرم را چسباندم به شیشه. نازی دست می زد و می رقصید. دست هایش را از پشت پشتی صندلی می دیدم که بالا سرش تکان می دهد. نوشین چکمه هایش را درآورد و گرفت بغلش. چشم هایش بسته بود و سرش را چپ و راست تکان می داد. داد زد:

«نازی بلندترش کن.»

«آخرشه نوشین جون…آخرشه. به به … این جا ، این جاشو گوش کن ببین چی می گه… به به … اون بالا، توی آسمون… به به … .»

سپهر سیگاری روشن کرد و روی صندلی جا به جا شد. نازی گفت:

«به به … به به … ببین چی می گه نوشین.»

من هم سیگار روشن کردم. دلم می خواست زیر لحاف بودم، توی اتاق فرانک. دوست نداشتم بروم اتاق مامان. از وقتی جراحی اش کرده بودند و جفت سینه هایش را بریده بودند، طاقت نمی آوردم که چشم تو چشمش بشوم. فکر کردم الان مامان کجاست و من توی این ماشین لعنتی چه کار می کنم. یاد مجید افتادم. فکر کردم اگر دوباره جلو مامان بگوید ” مامانی می می نداره” چی؟ مامان بد جوری داغان می شد.

« به به… نوشین این جاشو گوش کن… تا صبح همین آهنگو گوش می دیم. می دونی کجا می ریم نوشین. اگه گفتی؟»

«جاده چالوس!»

دیدم گریه می کند. چانه اش چین می افتاد و صاف می شد. سپهر یک دستش به فرمان بود و با آن یکی دستش می رقصید. صدای هق هق نوشین یکی در میان، لا به لای موسیقی به گوشم می خورد. دوباره که چشمم بهش افتاد، داشت زار می زد. نازی اصلاً حواسش نبود. رویش به جلو بود و می رقصید.

« به به … جون … خدا … سپهر برو اون جا که نوشین دوست داره.»

سرم را چسباندم به شیشه. احساس کردم شیشه های ماشین دیگر نمی لرزند. سپهر بالاخره کار خودش را کرده بود. کنار اتوبان تابلوهای سبز بزرگی پشت سر هم ردیف شده بودند. پراید ازشان زد بالا. از زمین بلند شدیم. روی تابلوها سفید نوشته بود بهشت زهرا. پشت سر هم. حاشیه اتوبان را نمی دیدم. فقط سیاهی بیابان اطراف جاده بود. همه جا سیاه بود. سرم را بردم جلو و دیدم جلومان پر از ابر و مه شده است. سپهر هنوز لای انگشتش سیگار بود و روی فرمان ضرب گرفته بود. نازی خودش را تکان تکان می داد. حواسم جمع نوشین شد. لبخند به لبش بود و سرش را چپ و راست تکان می داد. با ضرب موسیقی نبود. انگار یک چیز دیگر توی سرش می کوبید و سرش را تکان می داد. خودم را کشاندم نزدیکش و دست انداختم پشت گردنش. انگار آماده بود. سرش را گذاشت روی شانه ام. جلو ماشین مه بیش تر شده بود. نیمرخ نازی و سپهر طرف ما دوتا بود. گفتم:

« سپهر خان یواش تر می ری؟ نوشین از سرعت زیاد می ترسه.»

نازی گفت:

« به تو چه، مگه فضولی؟ نمی ترسه.»

لجم گرفت. حواسم رفت به جلومان. دیدم روی یک تکه ابر چیزی مثل آدم ایستاده است. کیف دستش بود. نزدیک تر شدیم. دوستم احسان جهان آرا بود. با همان اورکت سبز و قیافه ای که آخرین بار دیده بودمش. توی کلاس دوم راهنمایی. ماتش برده بود به جایی، یک طرف دیگر. جوری که فقط نیمرخش را می توانستم ببینم. پراید سپهر دیگر سرعت نداشت. معلق بود و نم نم روی هوا در حرکت بود. صدای موسیقی قطع نمی شد. هنوز بلند و رسا بود. پراید سپهر از کنارش رد شد. برگشتم و از شیشه عقب، طرفی را که احسان جهان آرا تماشا می کرد، نگاه کردم. یک تانک لوله اش را گرفته بود طرف جهان آرا و داشت می رفت طرفش. خیلی نزدیکش شده بود. تانک لوله اش را پایین آورد. احسان جهان آرا دست هایش را از هم باز کرد و رفت طرف تانک. سرم را برگرداندم. جلو ماشین پر بود از زن. همه لخت و برهنه بودند. با موهای بلند و کوتاه و رنگی. روی ابرها قدم می زدند و دست های شان را گذاشته بودند روی پستان های شان. پراید سپهر از وسط شان رد شد.

نوشین گفت:

« ساسان جاده چالوسیم؟»

سرش از روی شانه هایم افتاد پایین.

«الان می رسیم نوشین جان.»

جلوتر مامان را دیدم. چهار زانو نشسته بود روی چیزی مثل فرش یا قالی. مثل پارچه پر از نقش و نگاری بود. مثل ترمه با گل های بته جقه ای. روسری نداشت. دیگر کاملاً کچل شده بود. دامن گلدار تنش بود. بالا تنه اش لخت بود. کسی هم توی بغلش بود. سرک کشیدم تا درست و حسابی ببینمش. مثل بچه ها توی بغل مامان افتاده بود و رویش را کرده بود طرف سینه های مامان. نزدیک شان شدیم. صدای موسیقی می کوبید توی مغزم. سپهر و نازی لب توی لب شده بودند و لب و دهان هم را می بوسیدند. کسی که توی بغل مامان بود، مردی بود با لباس خاکی رنگ. مثل لباس ارتشی ها. پوتین سربازی هم پایش بود. پراید سپهر رفت بالاتر و از بالا سرشان رد شدیم. شیشه را پایین کشیدم و نگاه شان کردم. مرد، ریش و سیبیل سیاه داشت. دستمالی هم مثل سربازهای توی جبهه به پیشانی اش بسته بود. اسلحه اش هم روی کولش بود. با دست داشت روی سینه های مامان دنبال چیزی می گشت. مامان ماتش برده بود به جلو. تکان نمی خورد. سینه اش صاف بود. مرد زد زیر گریه. صدایش را می شنیدم. نازی گفت:

« به به … نوشین این جاشو گوش کن ببین چی می گه.»

دیدم سپهر سرش را گذاشته بود توی بغل نازی. نازی موهای سپهر را چنگ می زد و داد می زد:

«وااای… به به… نوشین ببین چی می گه. این جا…. این آهنگ مخصوص توئه….وااای. سپهر یواش… .»

پراید سپهر دور زد. حواسم دوباره جمع مامان شد. با مشت زدم به بدنه ماشین که من را ببیند. نمی دید. سرباز توی بغلش هنوز با دستش داشت روی سینه های مامان دنبال پستان می گشت. چشمم افتاد به احسان جهان آرا. دولا شده بود و پشت کرده بود به تانک. صورتش طرف ما بود . دهانش را باز کرده بود و داد می زد. راحت از لا به لای موسیقی کوبنده توی ماشین صدایش را می شنیدم. فریاد می زد:

« به تو چه، مگه تو فضولی… به آقا می گم ها.»

بعد عربده کشید. پراید دور زد طرفش. از لا به لای چند تا تابلوی بهشت زهرای دیگر هم رد شدیم. نزدیک احسان شدیم. دیدم شلوارش را کشیده پایین و دولا شده. لوله تانک از عقب فرو رفته بود توی باسنش. عربده که می کشید، از توی دهانش آتش بیرون پرت می شد و از توی سوراخ های بینی اش دود بیرون می زد. پراید سپهر در جا معلق مانده بود. دیگر حرکتی نمی کرد. سپهر و نازی خوابیده بودند کنار هم روی صندلی. سر نوشین را گذاشتم روی صندلی و در پراید را باز کردم. زیر پایم سیاهی بود و مستطیل های سفیدی که به ردیف کنار هم چیده شده بودند. دور و بر را که نگاه کردم، دیدم سرباز هایی که لباس شان مثل لباس سرباز توی بغل مامان بود، با اسلحه لا به لای زن های لخت راه می روند، یکی شان با بی سیم می رفت طرف مامان. گوشی بیسیم را گرفته بود طرف سربازی که توی بغل مامان بود. برگشتم توی ماشین. دیدم زن سیاه پوشی نوشین را بغل گرفته و شیرش می دهد. نوشین سینه زن را مک می زد و اشک می ریخت. چند تا مک به سینه های زن می زد و بعد پک می زد به سیگارش. صدای آه و ناله ی سپهر و نازی از صندلی جلو لا به لای موسیقی ضربی و کوبنده می آمد. نازی گفت:

« به به … نوشین گوش کن … این آهنگ چی می گه. سپهر محکم تر برو.»

فقط می توانستم نیمرخ زن را ببینم. چشمش به نوشین بود و لبخند می زد. نوشین تند و تند شیر می خورد. زن گفت:

« نوشینِ من، گنجشکِ من، می می بخوره، بزرگ بشه.»

صدای عربده و جیغ و داد آمد. اول فکر کردم احسان جهان آرائه که دوباره لوله تانک فرو رفته بهش و شلیک می کند. سرم را از ماشین آوردم بیرون و دیدم سربازی که توی بغل مامان بوده، به سر و سینه مامان چنگ می زند و گریه می کند. به نیمرخ زن نگاه کردم. گفتم:

« خانم!  من اون یکی سینه تون رو می برم. مامانم توی حموم از نوه اش خجالت می کشه سینه نداره.»

نگاهم کرد. دستش را برد طرف آن یکی پستانش که آزاد بود، از بیخ کندش و گرفت طرفم. گفت:

« یکی مال تو، یکی هم مال دخترِ قشنگم نوشین. گنجشکِ من… می می بخوره … بزرگ بشه.»

دوتا کف دستم را بردم جلو و زن پستان را گذاشت توی دستم. از ماشین آمدم بیرون. صدای ضجه ی احسان جهان آرا رو به هوا بود. نگاهش کردم. از دهانش آتش پرت می شد. از بینی اش دود زردی بیرون می آمد. تانک می رفت عقب و می آمد جلو و لوله اش را فرو می کرد. با پستان توی دستم رفتم طرف مامان. می لرزید لای انگشت هایم. سرباز بلند شده بود و داشت با بی سیم حرف می زد.

«دکتر جان دو تا نخود بفرست به شهید بابا کاظمی یک. مفهوم شد.»

صدای دختر ی از توی بیسیم گفت:

«اِوا نه، نشد.»

«الان قابلمه روی آتیشه. داره غل غل می کنه، فقط نخود کم داره. نخود ها رو بفرستی، قابلمه از روی گاز برگشته، آشپزی تعطیله، مفهوم شد.»

دختر جیغی کشید زد زیر گریه. نشستم جلو مامان. پستان مامان نوشین را گذاشتم جای زخم و بریدگی و بخیه ی روی سینه اش. فشار دادم و نگه داشتم. به صورتش نگاه کردم. هیچی از نگاهش نمی فهمیدم. پشت سرم دوباره صدای انفجار آمد و بعد صدای عربده احسان جهان آرا. سرباز داشت بی سیم را روی کول خودش می بست. دست هایم را از روی پستان یواش یواش شل کردم و ولش کردم. پستان چسبیده بود. سینه بند مامان را کشیدم رویش و سرم  را گذاشتم روی پاهای لختش. سرد بودند. دستش را گرفتم. سرد بود. سرم را بالا آوردم و نگاهش کردم. نازی از توی ماشین گفت:

« به به … سپهر… وااای … سپهر … این جوری نه کثافت … آخ نوشین گوش کن… .»

به سرباز نگاه کردم دیدم گوشی بی سیم را گرفته جلو دهانش و حرف می زند و می خندد. نیمرخش را می توانستم ببینم. صورت مامان را دست زدم. یخ بود. پستانی که برایش چسبانده بودم از جایش کنده شد و سینه بندش کجکی شد. سرم را دوباره گذاشتم روی پاهایش و زدم زیر گریه. جیغ کشیدم و بغضم ترکید. صدای گریه ام از صدای همه بلندتر بود.

 

تهران ۱۳۸۵