عصر یک روزگرم تیرماه است.

مردم گلُه گلُه می آیند. مسافران، مستقبلان، مشایعت کننده ها و حتی فروشنده های دوره گرد. عده ای از جوانها نیز از بیکاری برای تفریح و چشم چرانی در اینجا پرسه می زنند.

ساعت پنج و چهل پنج دقیقه است.

لحظاتی دیگر قطار مسافری از خرمشهر به اینجا می رسد. ایستگاه مثل همیشه آب و جارو شده و تمیز است. بوی بخار آب از روی کف سیمانی محوطه به مشام می رسد.

محوطه سکو و خط اول ایستگاه خالیست، و به همین علت می توان کمی دورتر را دید.

طرح از محمود معراجی

روبرو، لوکوموتیوهای کوچک برای جابجائی واگن ها مرتب اینور و آنور می روند و بهم می خورند. صدای برخوردشان با هم و ترمزهای گاه و بیگاه سوتشان گوش خراش است.

خورشید کم کم از نور و قوتش کاسته می شود. غروب نزدیک است.

ایستگاه راه آهن اهواز در میدان مجسمه شهر قرار دارد و از جاهای دیدنی است.

مردم بیشتر برای فرار از گرمای طاقت فرسای تابستان و بعد از تعطیلات مدارس از شهر خارج می شوند، ولی اکثر کارمندان می مانند و شرجی وگرما و فصل خرما پزون  را از نزدیک تجربه می کنند.

باد گرمی می وزد و درختان نخل و کُنار اطراف ایستگاه را می رقصاند.

عقربه ساعت بزرگ ایستگاه، به عدد شش نزدیک می شود. بلندگوها مدام ورود عنقریب قطار، و فاصله گرفتن مسافران از لبه سکو را هشدار می دهند.

فروشندگان دوره گرد گرم کاسبی اند و خوب می فروشند.

بچه ها اینور و آنور می دوند و دنبال هم می کنند. گاهی دل مادرهاشون هورری می ریزد . نکند خدای ناکرده از لبه سکو به پائین پرت شوند.

چمدان ها و صندوق های ُپر، روی هم انباشته شده و باد کرده اند.

روسای راه آهن چند نفری در ایستگاه تر و تمیزکراوات زده و اطوکرده از این سمت به آن سمت ایستگاه قدم می زنند و با هم گرم صحبت اند و گاه به ساعتشان نگاهی می اندازند و سروقت بودن ورود قطار را زیر نظر دارند.

در گوشه ای دیگر رئیس ایستگاه با کت سرمه ای وکلاه سوتی به گردن دارد و ساعتش را نگاه می کند. علامت گرد و دسته دار”ایست” را این دست و آن دست می کند.

مردم به سمت جنوب، (مسیر ورود قطار)، سرک می کشند و منتظرند.

بچه ای بی تاب از مادرش می پرسد: مامان پس قطار کی میاد؟

از یکطرف ایستگاه سروکله حمید و مجید دو یار نزدیک پیدا می شود. اونها با ظاهر و ژست دو تا ژیگلو به اینجا آمده اند. شلوار لی سفید و پیراهن خارجی جیسون و کفش های کلارک، پوشیده اند. به آدم ها زل می زنند. معلوم است که بیشتر برای چشم چرانی به ایستگاه آمده اند. گویا تازه امتحانات سال پنجم دبیرستان را گذرانده اند و اوقات خوشی دارند. حمید موی سیاه و مجعدش را با کرم فیت حالت داده و زنجیر نازکی را دور انگشتانش می گرداند ومرتب با رفیقش حرف می زند.

ـ همه شون اونجا بودند. حواست هست مجید؟

ـ ها

ـ تا رفتم سراغشون همگی در رفتند. ازم ترسیدند.

ـ حواسته یا نه؟

ـ آره بابا

مردم زیرچشمی به آنها نگاه می کنند.

بالاخره راس ساعت شش عصر سر و کله قطار، مثل یک اژدها سوت کشان از دور نمایان می شود. صدای زنگ و سوتش گوش ها را کر می کند. همه خیره ابهتش شده اند. صدای موتورهای دیزل و گرما و هوای دور و برش، سکوی ایستگاه را می لرزاند.

لوکوموتیوران، چاق و سبیلو با موهای فرفری، نیمی از بدنش را از پنجره لوکوموتیو  بیرون انداخته و با غروراز آن بالا به مردم نگاه می کند.

 لحظه ای بعد قطار با صدای گوشخراش اصطکاک ترمزهایش می ایستد. بخار از زیر قطار بیرون می زند.

مسافران مثل مور و ملخ از در واگن ها پائین می پرند و عده ای دیگر با عجله با بار و بنه از پلکان قطار بالا می روند.

عرق از سر و روی باربرهای ایستگاه می ریزد.

گوشه ای، باربری پیر برای امرار معاش سخت در تلاش است. دوست دارد با جا دادن باروبنه یکی در دستش، سراغ مسافری دیگر برود و ذره ای بیشتر عایدش شود.

اواسط ردیف بهم پیوسته واگن ها، سالن قرمزرنگ بوفه (رستوران) قطار دیده می شود.

گارسون ها با کت های سفید و کراوات سیاه مشغول پذیرائی از مسافران درون بوفه هستند.

 واگن بوفه، واگن های درجه یک و دو و سه و واگن بار و توشه را زنجیروار، دو دستگاه لوکوموتیو غول پیکر یدک می کشند.

رئیس قطار به اتفاق یکی دو نفر از همکارانش پائین می آید و با دوستان و همکاران محلی، چاق سلامتی کرده و سیگاری روشن می کند.

کوپه های درجه یک قطار خنک و تر و تمیز و هریک مخصوص چهار نفر است. تشک های کوپه با پارچه های ضخیم کتانی سفید پوشیده شده. همه چیز درآن برق می زند.

مسافران با عجله می آیند و دنبال جایشان می گردند و بعد به جابجائی در کوپه های خود مشغول می شوند.

حمید و مجید هم لابلای مسافران دیگر و دور از چشمان مامور قطار، بالا می روند و در راهروهای درجه یک بی هدف پرسه می زنند.

جلوی هرکوپه، مکثی کوتاه می کنند و پس از وارسی درون آن رد می شوند. و بعد کوپه ای دیگر و دیگر.

مامور قطار که دیگر پی به وجودشان برده از دیدن و حضور آنها دلگیر است. بلافاصله از قطار پائین می رود و رئیس قطار را از ماجرا با خبر می کند.

رئیس قطار مرد خوش قدو قواره و زیرکی است. چهل و سه چهار ساله به نظر می رسد.

با همکارانش گرم صحبت است و تا ماجرا را می شنود برافروخته شده به واگن برمی گردد. حوصله این قرتی بازی ها را اصلا ندارد.

از سوی دیگر دو رفیق با خیال راحت مشغول دید زدن درون کوپه های مردم هستند.

گاه دخترانی خوش بر و رو را می بینند و یواشکی متلکی نثارشان می کنند و می خندند.

مسافران از حضور آنها اصلا خوشحال نیستند.

صدای بلندگوی ایستگاه در راهرو واگن ها به سختی به گوش می رسد.گوئی متصدی ایستگاه حرکت عنقریب قطار را به اطلاع می رساند.

حمید و مجید از داخل راهرو واگن درجه یک، شاهد بسته شدن یکی از درها هستند.

در همان جا به مامور قطار می گویند:

 ـ در را باز کن تا پیاده شویم .

ولی مامور فوق با عذرخواهی آنها را به انتهای دیگر سالن که هنوز درش باز است راهنمائی می کند.

دو نفری با شتاب و نگرانی به طرف در انتهائی دیگر واگن می روند، ولی قبل از اینکه به آن برسند در مزبور نیز توسط رئیس قطار قفل می شود.

ـ آقا باز کن ما پیاده شویم.

ـ ببخشید دیر شده.

ـ چطوری آخه؟ ما باید پیاده شویم.

و در همین حین قطار چند بارسوت بلندی میکشد و با تکانی، به آرامی به حرکت  می افتد.

هرچه قطار بیشتر می رود اعتراض و فریاد بچه ها به رئیس قطار برای پیاده شدن بیشتر می شود. صدای ترق تروق  قطار و از بیرون سوت مکرر، آن به گوش می رسد.

مشایعت کنندگان دست ها را بالا برده و به عنوان خداحافظی با عزیزانشان تکان می دهند.

ـ  آقا باز کن!

ـ چطوری در را باز کنم قطار در حرکته.

ـ باشه شما کارت نباشه. باز کن ما می پریم پائین. یا لااقل ترمز اضطراری را بکش.

ـ مگه کشکه. مسئولیت داره. می خوای ما را از نان خوردن بندازی؟

رئیس قطار می پرسد:

ـ راستی شما مگر مسافر نیستید؟

ـ نه بابا .

ـ پس تو راهروها چطور ویلان بودید و پرسه می زدید؟

ـ ما همینطوری آمدیم بالا که ببینیم چه خبره.

ـ مگه نمی دونید که بدون بلیت نباید سوار شید؟

ـ آقا، جان بچه ات در را باز کن.حالا وقت این تذکرها نیست والا.

دیگر کمی دیر شده است. قطار ایستگاه را ترک کرده و سرعت گرفته. صدای ترق تروقش می آید.

بچه ها رنگ به چهره ندارند. عرق از سر و صورتشان می ریزد. دور خودشان می چرخند و با رئیس قطار چونه می زنند. هرچه از ایستگاه دورتر می شوند کمتر امید  پیاده شدن دارند. از عصبانیت صدای فریادشان بالا می رود و مثل مار به خودشون می پیچند. یکی از آنها از ناامیدی رو زانو نشست و به بیرون خیره شد.

مسافران کوپه های دیگر از سر و صداهای دو طرف درگیر از کوپه ها درآمده و از ماجرا باخبر می شوند. برخی از آنها به علامت رضایت پوزخندی می زنند.

با سرعت گرفتن قطار تکان های آن بیشتر می شود. به راحتی نمی توان یکجا ایستاد. مرتب آدم ها به در و دیوار راهرو می خورند. بحث و جدل بالا گرفته و از کنترل خارج می شود.

رئیس قطار مامور پلیس را که همیشه همراه دارد صدا می زند و می گوید:

سرکار برای آقایان یک صورتجلسه تهیه کنید. من هم از هر دو ایشان به جرم توهین به مامور دولت در حین انجام وظیفه و عدم رعایت قانون و نداشتن بلیت… و… و شاکی هستم. انشاالله در تهران به آن رسیدگی خواهد شد. مجید در حالیکه قلبش تندتر می زد گفت :

ـ چی؟ در تهران؟

ـ بله در تهران.

ـ ای خدا مگر ما چه کردیم، آقا؟

ـ خداتو شکر پدر آمرزیده ما حالا یک غلطی کردیم. شما به بزرگیتون ببخشید.

و دور خودشان می چرخند و عجز و ناله می کنند.

                                     ***

از اهواز خیلی دور شده اند. هوا کم کم تاریک می شود. باد گرمی می وزد.

ساعتی بعد حمید و مجید در کنار جاده شلوغ و غبارآلود اهواز ـ اندیمشک ایستاده و زار و نزار، منتظر وسیله نقلیه ای هستند که آنها را به شهرشان برگرداند.

تابستان سال ۱۳۴۳ بود.

 دسامبر ۲۰۱۰