برمیاشوب از من، کاینچنین آغاز می کنم از خشم، به گاه که موسم دیدار است، اما دیر زمانی ست که در ذهن بستر ناهموار و نابسامان جویبار این روزگار شرم آگین، جای زخم های عمیقی ست از عبور منفور قوطی های تهی مغز تعصب و تکبر که می خراشند و مخدوش می کنند صیقلی صبوری سینۀ سنگها را که نمایان بود سینه های روشن شان به روزگاری دیگر، حتی در این اوج هزاران پایی پرواز.

 برمیاشوب از من، کاینچنین آغاز می کنم از خشم، به گاه که در این تاریک روزگار نادوست داشتنی، هنوز شتاب سراسیمۀ گلوله برای دریدن سینۀ زنی به وقت عشق ورزیدن و متلاشی کردن صورت مردی به جرم اندیشیدن پیشی می گیرد بر فریاد سکوت آزاد اندیشان این پهنۀ خاکی.

 برمیاشوب از من، کاینچنین آغاز می کنم از خشم، به گاه که دیگر نمی شنوم از حنجرۀ سرخ گلوی مرد زابلی۱ دیروزم که

“لوار، لوار

به گاه که در آستانت آغوش می گشایم

داغت به پیشانی مهر اصالتم

و غبارت بر چشمانم باد.”۲

 

برمیاشوب از من، کاینچنین آغاز می کنم از خشم، به گاه که تیشۀ گران بی ریشگی می زنند بر تفتیده ریشۀ مردم دشت جنوب میهنم و به اسارت می برند حریم حرمت هویتشان را.

 

برمیاشوب از من، کاینچنین آغاز می کنم از خشم، به گاه که بر دار می کنند، سرفرازی بزرگ مردان و زنان بیستونم را به جرم درخواست لختی آزادی.

 

برمیاشوب از من، کاینچنین آغاز می کنم از خشم، به گاه که بر چهرۀ سلحشوران آذرآبادگان سرزمینم هنوز تازه اند چرکین زخم های تحقیر و تمسخر، و نیست دست التیامی که خون پاک کند از چهره های فرتوتشان.

 

برمیاشوب از من، کاینچنین آغاز می کنم از خشم، به گاه که به صلابه می کشند پاکدامنی زنان سواحل خزرم را و به گوری هزارتوی می فرستند غیرت غیور مردانشان را.

 

برمیاشوب از من، کاینچنین آغاز می کنم از خشم، به گاه که به زنجیر تعصب کور می کشند دستان فکر مردان لرستانم را و به سنگلاخ بی سوادی می خراشند و خونین می کنند پای روح زنانشان را.

 

برمیاشوب از من، کاینچنین آغاز می کنم از خشم، به گاه که شکاف این زخم های پیر و فرسوده و متعفن بر بدن مثلۀ مام میهنم، امروز بازترند از همیشۀ یاد من.

 

برمیاشوب از من، کاینچنین آغاز می کنم از خشم، به گاه که پایانی نمی یابم بر این کلاف گوریده و سردرگم، بر این پرسۀ بیهودۀ فکر، بر این گسترۀ باز و بی انتهای زخم خوردگی به دست خود و بر این تارک نابهنجار و ناهموار خودشیفتگی و بر این میراث نامیمون خودکامگی که دیگر لنگین پاهایم سست تر، لرزان دستانم ناتوان تر، الکن زبانم بریده تر و قلبم خالی تر است از دیروزم اما هنوز چیزی درون من است،

فریاد امید.

 برمیاشوب از من و ببخشای بر من امروزم را که موسم دیدار است.

 چهارشنبه بیست و پنجم ماه فوریه سال ۲۰۱۱ میلادی ـ بر فراز اقیانوس اطلس از تورنتو به سمت تهران ساعت نامعلوم اما در جریان.

 ۱ـ محمد رضا براهویی، شاعر زابلی، دوست من

۲ ـ لوار، نام بادی که در فصل تابستان در زابل می وزد و بسیار سوزان است که همۀ فعالیت ها را متوقف می کند.