۱۴ ژانویه ۱۹۹۰ ـ آیواسیتی

دفتر عزیزم، ساعت ۱۱ صبح بود که به منزل خانم (آ) رفتم. خانم (آ) تاریخ شفاهی دوره ای از زندگی ملت من در گوشه ای از خاک ایران است. زنی هشتاد و چند ساله با ته لهجۀ یزدی که در یک خانۀ تمیز دو اتاق خوابه زندگی می کند. پوستش روشن است و ساق هایش پس از هشتاد سال زیبا و مرمرین اند. او دو پسر دارد و دو نوه. یکی از پسرهایش پزشک است. تنهایی اش را به کمال می فهمیدم و رنجی که از تنهایی اش منبعث بود. و می دانستم که چقدر از گسیختگی اش بین دو فرهنگ و دو زبان در عذاب است. سال هاست که در آیواسیتی تنها زندگی می کند. و می دانم که چقدر تنهایی و کهنسالی او را به وحشت انداخته اند. او مثل یک مادر مهربان مرا در دلش جای داد. وجود یک “مادر” نیاز همیشگی و ابدی یک انسان است. حتی اگر تو خودت مادر شده باشی، حتی مادر بزرگ….

روی مبل های تمیزش نشستم. خانه اش را به زیبایی آراسته بود. برایم چای آورد و شیرینی. و از گذشته ها گفت. از قراردادها و سنت هایی که همیشه عذابش داده بوده اند. از موانعی که پیوسته راه پیشرفت را بر او بسته بوده اند.

گفتم که اخیراً نوولی از شهرنوش پارسی پور منتشر شده است به نام طوبی و معنای شب که حوادث آن به دوران مشروطیت برمی گردد. دوست داشتم اگر خاطره ای از آن دوره ها دارید برایم تعریف کنید.

پرسیدم: آیا شما در دوران مشروطیت به دنیا آمده اید؟

گفت: من در دوران محمدعلی شاه به دنیا آمده ام. احمد شاه را بسیار دوست داشتم. هر چند او پادشاهی نکرد و نایب السلطنه داشت. پدرم که جزو نظام شهر بود، مشروطه خواه بود. و به دلیل علاقه اش به مشروطیت، اسم مرا “مشروطه” گذاشته بود. مردم یزد و بویژه مردم دهات و حومه هایش مخالف مشروطیت بودند و هر که را که مشروطه خواه بود، مورد اهانت قرار می دادند و پشت در خانه هایشان می نوشتند: “مشروطه ات را گائیدم!”

دوستانش به او گفتند: “چرا اسم دخترت را “مشروطه” گذاشته ای تا اینطور دوگانه دشنام بشنوی؟”

پدرم مجبور شد که اسمم را عوض کند و مرا” سلطان”  بنامد که استعاره ای از سلطان صاحبقران، ناصرالدین شاه بود. هر چند “سلطان” نام شناسنامه ای من بود، اما پدرم مرا هرگز “سلطان” خطاب نکرد، بلکه به من “صنم” می گفت.

(همین طور که او صحبت می کرد، من به یاد یکی از مادر بزرگ هایم افتادم که ناصرالدین شاه را به دلیل ایده های مذهبی اش بسیار دوست داشت. دور آتشدان نقره ای قلیانش، روی پوشش چینی آن، تصویر ناصرالدین شاه حک شده بود. از رضاشاه به دلیل افکار مدرن و غربی اش بویژه برداشتن چادر از سر زنان و توهین به زنان توسط سربازانش در کوچه و خیابان، متنفر بود. عمه ام در نهان این ایده را قدم بزرگی برای آزادی خواهی زنان می دانست. از کلاه فرنگی به شدت استقبال کرده بود. می گفتند کلاه بسیار زیبایی بر سر می گذاشت و با قد بلند و کشیده و موهای روشن، چشم های درشت و جذاب، و ابروهای کمانی، مثل یک صنوبر در شهر راه می رفته است.) (هر چند که درخت صنوبر که راه نمی رود!!)

خانم (آ) ادامه داد: “در گذشته حزب و سازمان متشکلی موجود نبود تا ایده های مردم نظم داده بشوند و توده عظیم مردم امکان بیان عمومی داشته باشند. مردم به طور فردی افکار و ایده های متفاوت داشتند. و طبیعی است که اعتراضات فردی به جایی نمی رسد.

در یزد، وقتی مردم می خواستند کسی را مورد زشت ترین توهین ها و اهانت ها قرار بدهند دم الاغش را می بریدند. دم الاغ را بریدن تمثیلی از این معنا بوده است که خرت را گائیده ام و در مفهوم سمبلیکش به این معنا بوده است که زنت را گائیده ام!”

من در سکوت و حتماً با چشمانی گرد از وحشت و اشمئزاز به کلماتش گوش می دادم. سفر به گذشته، سفری بود حیرت آور به دنیایی پر از خشونت و تحقیر…..

آه الاغ های صبور عزیز، آیا تاریخ شما را به یاد خواهد آورد وقتی که صدای فریاد دردآورتان در طویله ها می پیچیده است؟

خانم (آ) ادامه داد: “در گذشته که فاحشه خانه نبوده است، مردانی که به زن دسترسی نداشته اند و از لذائذ زندگی محروم بوده اند، با حیوانات نیازهای جنسی شان را برطرف می کردند. گوسفند چران با گوسفند خودش و دارندۀ الاغ با الاغ خودش. در اسلام، گوشت آن حیوانی که مورد تجاوز قرار گرفته، حرام اعلام شده است. همین موضوع در رسالۀ خمینی در مورد عمل جنسی با شتر توضیح داده شده است که چگونه باید سریعاً آن شتر کشته بشود و گوشتش نیز حلال نیست.”

(حالا شترهای عزیز و گوسفندهای گرامی هم به لیست دردمندی ام با دردمندان دنیا اضافه شده اند. تصور پروسۀ تجاوز به آن حیوانات ناآرامم کرد. به یاد فیلم هشت میلی متری ای افتادم که احمد ضابطی در زمان دانشجویی مان در دانشکده هنرهای دراماتیک ساخته بود در مورد تجاوز دسته جمعی جوانان یک ده به یک بز. برای اولین بار بود که مثل یک دختر چشم و گوش بسته معصوم با حقیقتی وحشت زا آشنا می شدم. واژه تجاوز همیشه برای من ننگ آورترین واژه بوده است. حالا می توانستم حس ننگ را با حس درد و تحقیر بیامیزم.

 

نفرت اشباعم کرد.)

خانم (آ) ادامه داد: “زن در آن دوره هیچ ارزش و اعتباری نداشته است. گاه مردان به زنان خود می گفته اند: “بز من”!

حیرت زده پرسیدم: بز؟ چرا بز؟ آیا “زن” مترادف “بز” بود؟

خانم (آ) گفت: آنها نمی توانستند بگویند زن من گل چهره، یا گل اندام، یا چه می دانم زهرا یا کبرا یا صغرا…..

پرسیدم: چرا؟…. چرا از بیان نام زنشان ابا داشتند؟

گفت: “برای این که امکان داشته که بیان نام زنشان در حضور مردان باعث تحریک آنان بشود یا اسم زنشان بر سر زبان ها بیفتد و به این وسیله بی حرمت و بی آبرو بشوند. گاهی هم می گفتند: مادر علی یا هر نام دیگری …. که معمولاً نام پسر بزرگ خانواده را با واژه “مادر” در هم می آمیختند.”

من با این فرهنگ آشنا بودم. حالا در لابیرنت خاطراتم، نام ها لحظه به لحظه برجسته می شدند. و به یاد می آوردم که چطور در تنهایی های درونی ام همه چیز را مورد پرسش قرار می دادم. یک نام را، دو نام را… و یک نگاه غیر متعارف را که به گونه های بسیار می توانستم تعبیر کنم…. بیخود نبود که از کودکی می خواستم جاری باشم در ناشناخته ها….. حتی قبل از آن که کتاب ماهی سیاه کوچولو را بخوانم…..

هنوز محو خاطرات خانم (آ) بودم که کاوه تلفن کرد و گفت: الآن می آیم و ترا به خانه می رسانم. تلفنش و بعد آمدنش یک دنیا ارزش و اعتبار برای خودش و من هدیه آورد. موهایش را نوازش کردم و گفتم: پسر عزیز من… پسر با مسئولیت من…. نوجوانان همسن و سال او در رستوران های رقیق، کلوب های ورزشی و سینماهای شهر می پلکیدند…. و او بار هنگفت مسئولیت مرا هم بر دوش داشت. درست در زمانی که به حمایت پدر نیاز داشت، در حق بسیاری پدری می کرد….