پرسشی از یک استاد

 انگیزه من در نوشتن این یادداشت کوتاه کنکاش در چند و چون «فراخوان دعوت از اهل قلم آذربایجان جنوبی برای شرکت در کنگره موسس انجمن قلم آذربایجان جنوبی (ایران) در تبعید» نیست، بلکه این فراخوان مرا واداشت تا نکته هایی را در این پیوند طرح کنم. خطاب من در این نامه سرگشاده هم دکتر رضا براهنی است که همواره به شاگردی و دوستی  اش افتخار کرده ام. اما این سبب نمی شود که این نکته ها را در این یادداشت با او که نامش در این فراخوان در سیاهه هیات موسس کنگره موسس آمده، در میان نگذارم. باشد که پاسخ درخور او، من (و شاید دیگران) را روشن کند. پیش از هر سخنی اجازه می خواهم به گفته چماق به دستان جلوی دانشگاه «موضع» خودم را درباره زبان ترکی (اگر دلتان می خواهد آذری اش را هم بیافزایید) روشن کنم.

من زاده مراغه ام. شهرک کوچکی در مرز بین دیار کردنشین و آذربایجان که شهرتش مدیون رصدخانه ساخته شده به دست خواجه نصیرالدین طوسی برای نوه چنگیز خان است و صد البته عرق مراغه و تنوع بی همتای انگورهایش. پدر و مادرم اهل تبریز بودند. از کوچ کنندگان کشاورز و روستایی از روستاها و شهرک های اطراف تبریز که به نام مهرانرود شناخته می شود. سپس تر به تهران که کوچ کردیم در هفت هشت سالگی من، زبان ترکی برای من به راستی تبدیل شد به زبان «مادری» داخل گیومه. یعنی زبانی که تنها با مادر و البته پدر به آن سخن می گفتیم که هر دو فارسی را با لهجه پررنگی صحبت می کردند. می توانم امروز خودم را با بچه های ایرانی اینجا که فارسی را به سختی می خوانند و یا به سختی به آن سخن می گویند، مقایسه کنم. اما با اینکه از ترکی گسسته بودم و از آن خیلی دور شده بودم، در همه این سالها وقتی غمواره حیدربابای شهریار را خوانده ام به دلم نشسته و آن تلخی دور افتادگی را با تمام وجود حس کرده ام. در همه این سالها وقتی به دیدن سلتی خالا (خاله پدرم) که بایاتی سرای بی همتایی بود که آب مروارید بینایی اش را گرفته بود، رفته ام، او فی البداهه یکی دو بایاتی سروده و یادی از پدرمان کرده و در همه این سالها زبان ترکی بخشی از فرهنگ مادری من بوده است. اینها را می نویسم که بگویم من با ترکی پدرکشتگی ندارم. چون ممکن است عده ای که مرا از دور می شناسند گمان کنند که با یکی از آن شوونیست های دوآتشه فارس (!) رو به رو هستند.

من هم آزادی زبان های قومی و ملی را ارج می گذارم و بر این باورم که هر قومی و یا ملتی حق دارد به هر زبانی که می خواهد بنویسد و بگوید. در دوران ما در برخی کشورهای پیشرفته مانند همین کانادا که پایشان را روی زمین هموار دموکراسی گذاشته اند، سامانه های فدراتیوی پایه گذاری شده است که آزادی های زبانی و قومی را پاس می دارد. در جای جای جهان هم سامانه های فدراتیو از گونه های دیگری شکل گرفته یا گرفته بود. مانند فدراسیون جمهوری های شوروی که به ضرب و زور سپاه به مرده ریگ واگذاشته تزاری و به دست رفیقان نارفیقی مانند استالین و لنین درست شده بود. گرچه دادورزانه بخواهیم داوری کنیم شوروی ها زبان های قومی را، به گفته هواشناسان «اندکی تا قسمتی» و در اندازه ای که به درد موزه زبان ها بخورد، نگاهداری کردند. اما سخن کوتاه زبان حق بی چون و چرای مردمان است.

پیشوایی (هژمونی) زبان های ملی (مرکزی،‌ مشترک یا هر نام دیگری که برگزینید) مانند سه نمونه ای که در پیش رو داریم یعنی روسی،‌ انگلیسی و پارسی، ریشه های تاریخی دارد که درباره هر یک باید تک تک سخن گفت. اما همه آن زبان های پیشوا و نیرومند را غولانی به کار گرفته اند که نام هایشان هرگز از یادمان تاریخی جهان بیرون نخواهد رفت. شکسپیر، بکت، جویس، پوشکین، داستایوسکی، تولستوی، فردوسی، مولوی، حافظ… می توانیم فرنود (دلیل) بیاوریم که آری به هر زبانی ارتش و توان جهانگیری بدهید، غول هایی خواهد آفرید. نمی دانم. شاید آری و شاید نه. در همین دو هزاره که از آن سخن می گوییم عربی زبان امپراتوری جهان گستری بود که یک پایش در چین و ماچین بود و یک پایش در اندولس، مغول های آسیای میانه و دور تا ناف اروپا تاختند و حتی خلیفه اسلام را به خواری نابود کردند. اما به جز قرآن که در دوران جاهلیت یا پساجاهلیت نوشته شده (و به استناد و احترام کسانی که عربی می دانند می پذیرم که نثری یگانه دارد)، کدام غولی را در زبان عربی سراغ دارید که توانسته باشد به اندازه غوزک پای این غولان که نام بردم، بپرد؟ از مغولان چه نوشته برجسته ای مانده است؟

گفته شده است و بارها هم باز گفته شده است که «فارس» های ایرانی اجازه گسترش زبان های دیگر را نداده اند. نخست همین جا می خواهم از همه دوستانی که در این زمینه ها می نویسند خواهش کنم که واژه «فارس» را نابجا به کار نبرند. «فارس» یک استان است از استان های ایران. همانطور که نمی توانیم بگوییم و درست نیست که بگوییم «خراسان ها خیلی به زبان خود می نازند یا آذربایجان ها دیگران را قبول ندارند…» نمی توانیم بگوییم که «فارس ها سبب شده اند که فلان و بهمان…» اصراری ندارم که همه بگویند پارسی گرچه در جای دیگر هم نوشته و گفته ام «فارسی» می تواند به زبان استان فارس اشاره داشته باشد. اما هنگامی که می گوییم پارسی مراد ما همین زبانی است که به آن می نویسیم و گفت وگو می کنیم. باری به کار بردن «فارس» به جای «فارسی زبان» نادرست و ابهام برانگیز است. نکته دوم در این زمینه این است که کسانی زبان فارسی یا پارسی را زبان رسمی کشور کردند که هر دو خانواده، خانواده های ترک زبان بودند. صفویان و قاجاریان را می گویم. پارسی را پارسی گویان و پارسی نویسان بالنده کردند، اما پیشوایی (هژمونی) آن را نباید به گردن آنها یا دیگر «شوونیست های فارس» انداخت.

اما این که انجمن قلمی باشد که زبان آن ترکی یا ترکی آذری باشد و در گسترش آن میان ترک زبانان و حتی دیگر دوستاران بکوشد، بی هیچ گفت وگو کاری است درخور ستایش. چنین انجمنی می تواند یا می توانست کسانی مانند من را که آشنایی دور یا نیمه نصفه ای با این زبان دارند و دلشان می خواهد آن را پخته تر کنند تشویق به  نوشتن به این زبان کند. با اینهمه انجمن قلمی که فراخوان آن در شماره ۱۳۳۷ شهروند (نهم ژوئن ۲۰۱۱) منتشر شده، انجمنی است که بیش از آن که «قلم» کار و بارش باشد، «قدم» و آن هم «قدم رو» رفتن را در پیش گرفته است. من نمی خواهم ایرادهایی را که دیگران بسیار بهتر از من در شهروند پس از انتشار آن گرفتند دوباره تکرار کنم. کوتاه این که مرزهای جغرافیایی مخدوش در این فراخوان کار را خراب کرده است. فراخوان مدعی است که «نویسندگان آذربایجان ایران (آذربایجان جنوبی) در کشور خود در تبعید کامل فرهنگی و هویتی زندگی می کنند». اما هیچ کجا نمی گوید انجمن قلمی که قرار است تشکیل شود «قلما» چه خویشکاری (وظیفه ای) دارد. این انجمن از همان آغاز درفش جدایی خواهی را به دست گرفته است و آهنگ آن را دارد که کشور جدا  افتاده در جنوب و در میان یک مشت فارس ظالم را به آن پاره مادر که در شمال است پیوند دهد. روشن است که آهنگ این انجمن چیزی است جز قلم و نویسندگی. این انجمن برخلاف گفته آن که مدعی است به منشور حقوق بشر و انجمن جهانی قلم پایبند است، پایه کار را ترک بودن اعضای خود گذاشته است، جدا از این که به چه زبانی نوشته های خود را می نویسند. به سخن دیگر انجمنی است که نژاد و مرزهای جغرافیایی برایش مهم ترین است.

پرسش من از دکتر رضا براهنی هم همین است. آیا به راه انداختن چنین انجمنی با هدف های پنهان و مرزبندی های قومی تنگ آن هم در شرایطی که بالکانیزه شدن ایران تنها به سود دیگران است و نه ما و نه حتی ترک زبانان ایران، کار سنجیده ای است؟ آیا بازنویسی و بازنگاری اطلس جغرافیایی تازه ای برای ایران آن هم در این شرایط سخت کار درستی است؟

آقای دکتر براهنی!

نام شما چه بخواهید چه نخواهید با ادبیات فارسی گره خورده است. نوشته های شما را از ادبیات فارسی حذف کنند ادبیات فارسی فقیرتر خواهد شد. جای شما در باشگاه غولان و نیمچه غولان است. نه در کنار حرکتی که اگر جوان تر بودید یا جوان تر بودیم و فرصت می داشتیم می شد در صف آن شد و آن را راهبری کرد یا از بیراه به راه بازش آورد. اجازه می خواهم در جای دوست کوچک شما از ته دل بگویم این حزب بازی ها به کار شما آسیب می زند. شاید بهتر باشد آن را به دیگران واگذارید.