شهروند ۱۱۵۲

غلامرضا محمودی ـ پائیز


شهر رویاهای غمگینی ست

این پرند نازک ساحل
بر کبود پهنه ی دریا،

 

قایق غمگین و تنهایی ست

زادگاه من.

من در این گهواره ی دلتنگ

سالهای سال

با هجوم موج ها بر سنگ،

با پرستوهای دریایی

با تلیلی(۱)ها که شب تا صبح

پشت دیوار بلند موج

گریه می کردند

خو کردم.



هیچ یادت هست

سالهای کودکی،

آیا

ـ مخمل اندیشه هامان سبز.

کوچه ی اندوهمان مهتاب؟

هیچ یادت هست

آن غروب خسته ی پاییز

بازی انگشت هامان را

در تنور دست هامان، گرم.

قلبمان آویزه ی صد رنج

چشم در چشم هم، امّا گنگ

ـ در پی تیمار هم بودیم؟


بی تو، من شب های بسیاری ست

سایه های ابر را بر دشت

یا که غمگین و ملال انگیز

گریه ی آرام باران را

ساکت و دلگیر می بینیم.

چشم تو، آن غصه ی شبرنگ.

آن ملال ظلمت پاییز.

سالها رفته ست و یادم هست.

خوب یادم هست

نرمی پای تو را هر شب

بر حریر ماسه ها لرزان

خوب یادم هست

الفت قلب تو را با غم


ای ظرافت های صد دریا!

ای شراع قایق خورشید!

باز هم آیا

در وداع آبها هر روز

توی حوض سبز هر گسّار(۲)

با نشانهای سیاه و زرد

ماهی گُلدُم(۳)فراوان است؟

سینه ات آیا

باز هم وقتی که می خندی

معبد پاک تمناهاست؟

من که هیچم، هیچ

خلوت اندیشه ها کَرگین(۴)صیادی ست ـ

ـ بر کبود پهنه ی دریا

در مسیر بادها، ای دوست

اینک آغوشم.

بی تو من

افسوس

خورشیدم ـ

ـ “شعله در جان

خسته

با تشویش

قایق دل در پسین روز

در شراب آبی دریا

بی تو، من، تنها خودم، خویشم

موج سرگردان تشویشم.


پاییز ۱۳۴۸ ـ بندرعباس