جوجه ای زرد و ملوس/با تکاپوی زیاد/لایه ی آهکی خانه ی چون گوی شکست/شاد و سرمست از این فتح بزرگ/چشم بگشود و کمی مات نشست/بال و پر بر هم زد/شاد و خرسند که آزاد شده

مادرش او را گفت

که به همراه تنی دیگر چند

پی روزی گردد

تا شکم سیر کند

ور نه فردای دگر میمیرد

مادر از راه نصیحت گفتا

از سه کس دوری کن

اول از چنگ عقاب

دوم از حیله روباه شرور

سوم از آدمیان

جوجه این پند شنید

و دوان شد به تکاپوی غذا

که نمیرد فردا

مادر از دور نظارت میکرد

جوجه ها با نوک زیبا و ظریف

پی کاویدن خاک یا شکار مگسی

 به تلاطم بودند

شب رسید

جوجه ها خسته و خوشحال

ز گرمای وجود مادر

زیر انبوه سپیدی از پر

یک به یک خوابیدند

            صبحدم بانگ خروس

خبر از لحظه بیداری داد

جوجه ها مست ز گرمای وجود مادر

سر فرو برده به جیب

تا دمی بیش بخوابند مگر

بانگ دوم برخاست

مادر از جای پرید

جوجه ها دنبالش

باز مادر گفتا 

بروید از پی روزی اما

نکند یاد برید

آنچه گفتم به شما

از سه کس دوری کن

اول از چنگ عقاب

دوم از حیله روباه شرور

سوم از آدمیان

مدتی چند گذشت

صبح یک روز قشنگ

جوجه ی کوچک ما

در پی دانه بذری، مگسی، تخم گلی

لای هر بوته گل، و به هر گوشه باغ

به تکاپو، به تلاش

ناگهان سایه حیوان عجیبی را دید

کازهوا جانب او پر میزد

جوجه یکباره به یادش آمد

گفته مادر خویش

زیر یک بوته خزید

نفسش بند آمد

قلبش از سینه برون آمده بود

سایه اما چندی

در هوا چرخ زنان آمد و رفت

ناگهان رفت به اوج

و دگر دیده نشد

جوجه از ترس به خود می پیچید

لرز لرزان برگشت

و به مادر که رسید

قلبش آرام گرفت

مدتی نیز بر این حال گذشت

باز هم در پی یک روز پر از شور و نشاط

شب رسید

جوجه ها خوابیدند

نیمه شب خش، خش، یک بوته خشک

مادر از جای پراند

سر برون کرد و به هر گوشه کشید

جز یکی بوته گل هیچ ندید

غافل از آن شده بود

پشت آن بوته گل

روبه خیره که پنهان شده بود

ناگهان جستی زد

جوجه را خواست بگیرد در چنگ

مادر از جای پرید

چنگ بر روبه زد

و نزاعی سنگین

تا که روباه فراری شد و رفت

جوجه یکبار دگر

با تلاش مادر

جان به در برده و آرام گرفت

چند ماهی به همین حال گذشت

جوجه کم کم به جوانی نزدیک

شاد و سرزنده و شاداب و قوی

روز و شب طی میکرد

غافل از دست ستمکار زمان

یک شب توفانی

شب بارانی و سرد

جوجه در کنج قفس خوابیده

مادر اما بیدار

چشم بر راه قفس دوخته بود

نگران

گوییا حادثه ای در راه است

شب که از نیمه گذشت

پلک هایش آرام

روی هم بود شنید

خش خش بوته خشک

سر برون کرد ولی

دست یک مرد جوان

گردن مادر بیچاره گرفت

نفسش بند آمد

جوجه در خواب عمیق

مادر اما در بند

و دریغ از یک آن

که بگوید فرزند

سوم از آدمیان

سوم از آدمیان