شهروند ۱۱۵۲

یوسف عزیزی بنی طُرف

ریمی را آورده ام تا نسل موش ها را براندازد. تاکنون دمار از روزگارشان درآورده و ماموریت خود را به خوبی انجام داده است. پیش از آمدن ریمی، خواب راحت نداشتیم. موش ها فرمانروای کشتی بودند و همه جا جولان می دادند. در آبادان بود که “کاپتن” از من گربه ای خواست که استعداد موش خوری اش بالا باشد و من یکی از گربه هایم را از خانه آوردم و درکشتی رها کردم.

ریمی عشق من بود و به اندازه بچه هایم دوستش داشتم و در این کشتی تنها مونسم بود. من فقط به خاطر” کاپتن” این کار را کردم اما اگر”چیف” می گفت این کار را نمی کردم و ترجیح می دادم طاعون بگیرد و بمیرد.

شاید بپرسید چرا من از “چیف” بدم می آید. اگر دست و صورتم را می دیدید حق را به من می دادید. ماجرا باز هم به آبادان برمی گردد؛ وقتی کشتی در اسکله رو به روی پالایشگاه لنگر انداخته بود و من و بچه های تعمیرات آماده بودیم تا “بویلر” کشتی را تعمیر کنیم. ناگاه بخاری غلیظ، اتاقکی را که دیگ بخار در آن جای داشت فرا گرفت. بخار، داغ بود و اگر چند لحظه بیشتر نشت می کرد همه ما را می کشت. خب، بخار که به خودی خود نشت نمی کند. از بچه های ما کسی روزنه یا سوراخ دیگ را باز نکرده بود. باید شیر” بویلر” را از جایی دیگر باز کرده باشند تا آن همه بخار، اتاقک را پرکند. این کار کسی جز”چیف” نبود. من مطمئنم این کار به دستور او انجام شده بود. این یک تهمت نیست. همه بچه های تعمیرات، کما بیش پی برده بودند که چرا “چیف” کثیف این کار خطرناک را با ما کرده بود. “چیف” نمی خواست ما این تعمیرات را در آبادان انجام دهیم و ترجیح می داد این کار در اسکندریه صورت گیرد.

خود او یک بار به انگلیسی و با لهجه یونانی به یکی از بچه ها گفته بود “حالا که قرار است برای تعمیرات بویلر معطل شویم چرا این کار را در بندر اسکندریه نکنیم، شهر عشق و دریا و کاباره و پلاژهای طلایی” و ما که اصرار داشتیم این کار در آبادان انجام شود، به این شکل تنبیه شدیم. البته “چیف” خود را در این موضوع بی گناه می داند و تقصیر آن را به گردن گروه تعمیرات می اندازد.

به هرحال بچه های تعمیرات هنوز به ساحل دریای اسکندریه نرسیده، سوخته اند، بدجوری هم سوخته اند. گرچه سعی می کنیم کمتر روی عرشه کشتی ظاهر شویم، ولی نمی شود. طبیعت کار ایجاب می کند که توی کشتی، روی عرشه و خلاصه همه جا باشیم.

کار در آفتاب، سوختگی ما را شدیدتر می کند.

هرجا نگاه می کنی آب است. آب در هر ساعت از روز رنگی دارد. صبح زود، سبز سبز است، پیش از ظهر لاجوردی، بعد از ظهر نقره ای، غروب طلایی و شب سیاه. جز آب افقی پیدا نیست. سراب نیست، آب است. دریا تا زمانی که از ساحل به آن نگاه کنی، عظیم، زیبا و دوست داشتنی است اما همین که سوار کشتی شدی، نه یک روز و دو روز، بلکه یک ماه و دو ماه روی آب ماندی، مثل آب، سیال و بی رنگ و بی بو می شوی.

چهل روز است روی آبیم. حالتی شبیه خلسه به همه دست داده است. من که حوصله خودم را هم ندارم. ما، بچه های تعمیرات که کارمان اغلب با هم است دیگر حرفی برای گفتن نداریم. انگار حرفهامان تمام شده است. از رادیو هم کاری ساخته نیست. نه آواز گرم و طولانی” ام کلثوم” سرگرمم می کند و نه رمان ” پیرمرد و دریا”ی همینگوی.

“کاپتن” تنها کسی است که حق دارد زنش را با خود به کشتی بیاورد. او یا ” جانی واکر” می نوشد یا سرش با زنش گرم است.

ریمی را می بینم که سخت کلافه است. او که آن همه انرژی داشت و در یک چشم به هم زدن برای شکار موش از این سو به آن سوی کشتی می دوید حالا اغلب روی عرشه می پلکد و دریا را نگاه می کند. فکر می کنم دوباره باید قایمش کنم. پانزده روز پیش بود که دچار دریا زدگی شد. حالتی شبیه هاری به او دست داد. مرتب میو میو می کرد و به دور خود می پیچید. انگار چیزی را گم کرده بود. پنجه هایش را شبیه شیر باز می کرد و به هر کس که می رسید حمله می کرد.

حیوان را گرفتم و چشمهایش را محکم بستم تا جایی را نبیند. البته این کار را با مشقت فراوان کردم. چنگ می انداخت. سروصورت سوخته ام را زخمی و پیراهنم را پاره کرد. حیوان تسلیم نمی شد. به هر جان کندنی بود او را در جایی پنهان کردم تا دریا را نبیند و بوی زُهم آب به مشامش نرسد. پس از پنج روز چشم های ریمی را باز کردم. آرام گرفته بود، شکار موش را از سرگرفت و حالش بهتر شد ولی توی لاک خودش رفت. دیگر هیچ چیز او را سرگرم نمی کند. بچه ها در هر فرصت سراغ پروژکتور و اسلاید می روند. هرچه ماندن ما در دریا طولانی تر می گردد ریمی بیشتر منزوی می شود. گویی اینها با هم نسبت مستقیم دارند.

حالا ریمی را می بینم که در این غروب دلتنگ و خسته کننده، دوباره مثل پانزده روز پیش شده. روی عرشه کشتی می دود. گاهی زبانش را در می آورد، “میو میو”یش لحظه ای قطع نمی شود و ساعت ها کنار لبه کشتی می نشیند و به دریا خیره می شود. انگار می خواهد تصمیمی بگیرد یا به چیزی حمله کند.

وقتی به آب نگاه می کند حس می کنم رد ماهی یا آبزیانی را روی سطح آب دنبال می کند. ولی نه، نگاه او نگاه صید نیست. گویی دچار حالت جذبه شده.

اکنون دو ساعت است که به آب چشم دوخته. فکر می کنم پیوندی مغناطیسی میان چشمان زرد ریمی و آب های زرین دریا ایجاد شده است. دیگر دلم نمی آید این چشم های نافذ و قشنگ را ببندم. بی آن که متوجه شود نگاهش می کنم.

“پیرمرد” همینگوی با ماهی بزرگ نبرد می کند و ما گرفتار سکوت بی انتهای دریا و درد تنهایی خود هستیم. ما حتا با سکوت ـ که خود به مثابه دریاست ـ مبارزه نمی کنیم؛ تنها با درون خود کلنجار می رویم. نبردی که می تواند به نومیدی مطلق بدل شود.

“پیرمرد” در قایق کوچکش چند روزی بیشتر توی دریا نبود و ما در این کشتی، که عین شهر مردگان است، چهل روزی می شود که از دنیای خارج بریده ایم. “کاپتن” باید آسوده باشد چون در کابینش هم دستشویی هست، هم حمام و آشپزخانه، و با همسرش گویی در خانه خود زندگی می کند، ولی این دو نیز مدتی است دیگر حرفی با هم نمی زنند.

من فقط تماشاگرم یا در واقع همگی تماشاگریم. من گربه را تماشا می کنم که در این دریای بی کران احتمالا به جفت خود می اندیشد، اما او را نمی یابد و این دست نیافتن چشمانش را کور می کند. در یک آن، صدای سقوط چیزی را در آب می شنوم. گربه روی لبه کشتی نیست. به همه جا نگاه می کنم ولی او را نمی بینم. حدس می زنم دریا کار خود را کرده و ریمی را به سوی خود کشیده است. به آب نگاه می کنم. موج های دریا او را به این سو و آن سو می کشانند. برای نجات خود حتا تقلا هم نمی کند و سرانجام در ژرفنای آب فرو می رود. طعمه ای چاق و تازه برای کوسه ای یا نهنگی گرسنه.


معنی دو واژه مصطلح در جنوب ایران

۱ـ”چیف” اصطلاحی است انگلیسی که به رییس کشتی گفته می شود.

۲ـ “بویلر”: دیگ بخار