بی تردید هر دین و باوری دارای ارزش هایی است که در مذهب یا ایدئولوژی دیگری، اگر ضد ارزش نباشد، قدر آن چنانی هم ندارد. این را می گویم چون آن چه در روز بیست و دوم ماه جولای سال جاری در شهر اسلو رُخ داد، چنانچه متهم نیز خود گفته و در نوشته های اش هم مشهود است، مسیحی تندرویی می باشد. تندرویی او چنان است که حتا کشیشی که قرار بود روز یکشنبه همین هفته برای اجرای مراسم مذهبی به سلول انفرادی او برود، ضمن انتقاد از نقطه نظرهای مجرم و مبرا جستن از آن چه او انجام داده است، حاضر شد برای برگزاری عبادت به زندان برود. 

آندرس بریک بریویک

داشتن ایده و باوری معین هیچ اشکالی ندارد. اما آیا آن چه که من یا شما به آن باور داریم و از مرز تئوری به جهان عمل می آوریم اش، الزاما درست است یا نه، باید جامعه داوری آن را به عهده داشته باشد. جامعه و تاریخ می توانند داورهای خوبی هم باشند. بدیهی است که با نگاهی موشکافانه به آن چه در اطراف ما می گذرد و تطبیق آن با تاریخ، می شود ریشه های فکری و ذهنی آنچه در پیرامون مان روی می دهد را پیدا کنیم.

آندرس بریک بریویک که جمعه سیاه نروژ را رقم زد و جهان را متوجه این کشور کوچک و آرام کرد، در دامان همین جامعه ی نه چندان بزرگ و آرام پرورش یافته است. او در منطقه ای از شهر اسلو دوران کودکی و جوانی اش را پشت سر گذاشته که کمتر با خارجی ها در تماس اند و مشهورند به کسانی که دماغ شان بالا است. او در سال های گذشته در اینترنت مشغول فعالیت بوده و آنچه را عمل کرد و منجر به مرگ بیش از ۸۰ نفر شد، را در صفحات اجتماعی فیس بوک، وبلاگ شخصی و حتا سایت راست گرایانه ی «مدرک» به رشته ی تحریر در می آورد. او همه ی آنچه را که در کتاب هزارو پانصد و شانزده صفحه ایش – که ساعاتی قبل از انفجار ساختمان نخست وزیری، از طریق اینترنت برای افرادی خاص منتشر کرده – آورده، پیش از این به صورت نقد یا مقاله یا تفسیر نوشته های دیگران منتشر کرده بود. پیش از این هم نوشته بود که مخالف حضور خارجیان است، گفته بود که مسیحی معتقد است، گفته بود که اسلام دشمن فرهنگ اروپایی است و گفته بود که … اما هیچ کس حتا خم هم به ابرو نیاورده بود. انگار که او حضور ندارد و نیست. انگار که آنچه او منتشر می کند و سعی دارد که دیگرانی را هم با خود همراه و هم ساز کند، شوخی است.

او پرورش یافته ی فرهنگ خشونت بود بی آن که در جامعه خشونت وجود داشته باشد. در بالا گفتم که تاریخ می تواند شاهدی باشد برای کردار خوب و بد امروز. اگر به عنوان یک مسیحی به عملکرد «بریویک» نگاه کنیم و از منظر مسیحیت هم او را بررسی کنیم، باید او را به تردید واداشت. این را می گویم چون تردید دشمن بنیادگرایان از هر نوع اش هست. اگر از عزم راسخ این گونه افراد کاسته شود و ذره ای تردید نسبت به آنچه که باور دارند به آنها وارد شود، می توان آنها را از مرز بنیادگرایی و رادیکالیسم نجات داد.

شاهد این مدعا این است که در تاریخ مسیحیت و به ویژه در جنگ های صلیبی چنین نمونه هایی وجود داشته اند؛ در همین نروژ و در حین جنگ های صلیبی شوالیه ای وجود دارد که «سیگورد» نام دارد و به فرمان کلیسای کاتولیک به همراه سپاهی عظیم راهی می شود تا دشمنان خدا که یهودیان و مسلمانان اند را نابود کند. هم او وقتی اسیر «صلاح الدین ایوبی» می شود و از مهر او برخوردار، دچار تردید می شود و نه تنها دست از کشتار بر می دارد که رفتاری دیگر پیشه می کند تا این که توسط شوالیه هایی که هنوز در بند تبلیغات کور کورانه ی کلیسا می باشند، دستگیر و کشته می شود. نمونه ی دیگر را می شود در همان جنگ های صلیبی و در انگلیس سراغ گرفت. فردی که «ریچارد» نام دارد و از خانواده ی سلطنتی است به سمت جنگجوی جنگجویان هم می رسد، برای نابود کردن دشمنان کلیسا که همانا یهودیان و مسلمانان هستند، آهنگ اورشلیم می کند و با سپاهی بزرگ راهی آن دیار می شود. وقتی که به بیت المقدس می رسد، کلیسا به خدمات او ارج می نهد و به پاس آن همه خدمت، او را به دربار قیصر می برد. «ریچارد» در آنجا می بیند که مشاورین قیصر، یهودی ها و مسلمانان اند و در دستگاه امپراطوری او سایر باورها و دین ها هم مشغول به کار هستند. او هم مثل شوالیه نروژی دچار تردید می شود و سپاه را رها می کند و بیشتر آنها در همان جا ماندگار می شوند. برای سر او که به حراج گذاشته شده بوده است، قیمتی بالا تعیین می شود که چون مادرش ملکه بوده، توانسته بود خون بها را پرداخته و جان پسرش را نجات دهد و چنان چه در تاریخ آمده او فردی مفید و متعادل شد و از پیروی بی چون و چرای کلیسا هم دست برداشت.

آیا «بریویک» که هم مسیحی است و هم راست گرای تندرو، می شود که دچار تردید شود و از راه خود که هنوز هم در بازجویی ها به درستی آن اصرار می ورزد، بازگردد؟

این پرسشی است که در برابر جامعه ی جهانی قرار دارد. پرسشی است که شاید منش و کنش سیاست مداران غربی را بتواند عوض کند. چرا؟ چون این رویداد نشان داد که تمرکز یک سویه بر رادیکالیسم اسلامی، آنها را از گروه های تندرو راست گرا دور داشته و فراموش کرده بودند که «بریویک» سفید و مسیحی هم می تواند دست به کشتار بزند و در خط مقدم هم، هم وطنان اش؛ جوانان کشورش که سوسیال دموکرات بوده اند را به مسلخ ببرد. اکنون که به آرامی روزهای احساسی و اندوه به پایان می رسد، کم کم وقت آن است که با منطق و نه با احساس به بررسی آن چه در جمعه ی سیاه روی داد، نشست. باید به این اندیشید که آیا فقط باید از خطر تندروهای اسلامی و راست گراها در هراس بود، یا آن که در کمین رادیکالیسم چپ هم بود تا مبادا که با نام چپ، بساط پولپوت، استالین و اخیرا کاسترو و چاوز را بار دیگر گسترده کنند.

پیام روشن و مشخص پادشاه و نخست وزیر نروژ، در مواجهه با رادیکالیسم، توسعه ی دموکراسی بود. آیا دموکراسی در جنبش چپ جهان هم ریشه دوانده است و آیا در چپ گراهای ایرانی هم دموکراسی نفوذ دارد؟ با مشاهده ی آنچه که در بخشی از آنچه خود را دموکرات، چپ گرا، مارکسیسم و … می خواند، باید داد برداشت که متأسفانه هستند کسانی که هنوز علیرغم داد و فریادهاشان برای دموکراسی و آزادی و حقوق بشر، آن گاه که نوبت به خودشان می رسد، فراموش می کنند که دموکراسی و آزادی را باید رعایت کرد. هنوز هم بعضی ها در اندیشه بر پا کردن دار می باشند برای آنهایی که مثل خودشان فکر نمی کنند. هستند کسانی که بوق و کرنای آزادی بیان و حقوق بشر می زنند اما حتا حاضر نیستند یک بار حرف دیگرانی که مثل خودشان عمل نمی کنند، را بشنوند. به قول دوست ام «منصور کوشان»، این افراد حتا از بازجوهای رژیم هم بدترند که آنها صاحب جسم و بدن تو می شوند و زیر شکنجه نابودت می کنند، اما این گونه افراد، ضمن ادعای هواداری از حقوق بشر، به راحتی حرف و نوشته و اندیشه دیگری را سانسور و حذف می کنند که به این صورت از حضور کنارت می گذارند.

بنابراین عملکرد «بریویک»، جامعه ی جهانی را متوجه این کرد که ضمن برخورد درست و به حق آنها در کنترل نیروهای رادیکال اسلامی، باید راست گرایان و چپ گرایان رادیکال هم را از نظر دور ندارند و اجازه ندهند که دموکراسی ابزاری برای سخن پراکنی آنها شود. با نام دموکراسی و آزادی بیان نمی توان دست به کشتار زد و نمی توان دیگری را حذف یا سانسور کرد که متأسفانه هنوز در جامعه ی ایرانی چنان که باید جا نیفتاده است. افترا، دروغ، حذف و سانسور بخشی از کردار نادرست بخشی از ایرانی هایی است که زیر پرچم دموکراسی هم سینه می درند.

باید درس گرفت و همبستگی و همدلی را که من در روزهای پیش از انقلاب پنجاه و هفت برای اولین بار و در روزهای اخیر برای دومین بار شاهد آن بوده ام را در جامعه نهادینه کرد. باید دموکراسی را برای خود دموکراسی و نه برای آرایش و ویترین سازی دستگاه یا سازمان و حزب مان به رسمیت بشناسیم. باید با نهاد انسانی آشنا شد و به خود اجازه ی داوری ندهیم که در این صورت دچار همان دامی می شویم که «بریویک». او خود نیز داور جامعه و بینش خویش شد و بر راستی آنچه می کرد، ایمان داشت. به همین خاطر هم دست به کشتار زد. همین بینش نیز موجب می شود که هنوز در نوشته ها، نقاشی ها، کاریکاتورها و … سران رژیم ایران را بر بالای دار یا آویزان بر شاخه ی درختی می بینیم که روی دیگر سکه را نه به مرگ و اعدام اعلام می کنیم. تناقضی که فقط در این عرصه وجود ندارد و دامنه ای گسترده دارد. این را می گویم که شاهد گفتگوی دو نفری بودم که از رهبران دو جریان نزدیک به هم چپ بودند و یکی به دیگری می گفت که با شانتاژ (شانتاژ؟) دیگران را به قبول پروتکول سازمانی واداشتیم. برنامه ای که با شانتاژ حقنه شده باشد، می تواند به بیراهه هم برود. می تواند به کشتار دیگری هم برسد. می تواند موجه کژراهه برای مردم هم بشود.

با این حساب، آنچه در اسلو با نام مسیحیت و رادیکالیسم راست، رخ داد می تواند با نام اسلام، مارکسیسم، دموکراسی و دیکتاتوری هم رخ دهد و باید چشمان مان باز باشد.