بعد… نه اولش بعد نبود. بعد بعدن اومد. اولش خودش بود. یعنی خودش بود، اما تنها نبود. دیگران هم بودند. زنش. پسر یکی یه دونه اش. خونواده زنش. دوستاش. دوستای زنش. دور و نزدیک. آدمای زیاد. آدمایی که اگه می چیدشون کنار هم خودشون یه شهرو پر می کردن و می تونستن حتی یک حکومت یا کشور کوچکی رو تشکیل بدن. اما در مرکز همه اینها خودش بود. نگاه می کرد توی آینه و توی چشمای خودش دقیق می شد می گفت:

ـ یه کم لاغر شدی ها!

بعضی وقتا هم دلداری اش می داد:

 

طرح از محمود معراجی

 

ـ دو تا تار سفید وسط موها که آدمو پیر نمی کنه. صب کن به موقعش هم می تونیم با هم پیرشیم!

و می خندید. انگاره اش هم از توی آینه ادای اونو در می آورد و می خندید. راهشومی کشید می رفت سراغ پسر یکی یه دونه اش و کمکش می کرد که مشقاشو بنویسه. بعضی وقتا هم رُفت و روب می کرد. ظرفای نهارو از دست زنش می گرفت می گفت:

ـ تو بشین استراحت کن. خسته شدی. من می شورم.

زنش زیر لب غرولند می کرد:

ـ نمی دونم تا کی مثل عصر حجر با دست باید ظرف بشوریم!

اگه ظرف برای شستن نبود، کارای دیگه بودن. زنش می گفت کار خونه تمومی نداره. می رفت جارو را از دست زنش می گرفت می گفت می زنم. کاری ندارم. بعد می رفت یه مجله یا کتابی ور می داشت. می رفت،‌ اگر هوا سرد بود زیر آفتاب دراز می کشید و مجله یا کتاب را ورق می زد و گاهی هم می خوند. زنش از زیر دوش فریاد می کشید:

ـ اون یکی!

می گفت بله!

می گفت کجایی؟

می گفت اینجام.

زنش می گفت:

ـ من که نمی بیینم اینجا کجاست. بیا بچه رابگیر خشک کن. موهاشو سشوار بکش. لباساشم رو تخته. باید ببریش سلمونی. موهاش بلن شده.

پا می شد می رفت کتابشو می ذاشت سر جاش از جلوی آینه قدی که رد می شد زیر چشمی انگاره اش را نگاه می کرد که با نگرانی می پایدش. موهای پسرشو خشک می کرد.

پسرش داد می کشید: بابا سوختم.

می گفت: معذرت می خوام بابا!

لباساشو تنش می کرد. می رفت ماشین رو روشن می کرد. اگه هوا خوب بود پیاده می رفتن تا سلمونی. توی سلمونی توی آینه پسرشو می دید که مثل خودش بلند و دیلاق، لاغر و تکیده زیر دست سلمونی این پا اون پا می کنه که تموم شه. حوصله اینکه مجله های کهنه ورق خورده را نگاه کنه، نداشت. خونه که می رسیدن زنش می گفت:

ـ وا! موهای بچه رو چرا اینجوری کردی، اون یکی؟ حالا توی مدرسه همه بهش می خندن.

اون یکی می گفت معذرت می خوام. زنش دستی به موهای سیخ سیخ پسرشون می کشید می گفت:

ـ آخی! ببین چی سر بچه آورد!

اون یکی می دونس که دیگه چیزی نباید بگه. کتابشو ور می داشت می رفت توی دستشویی کتابو می ذاشت یک گوشه ای و جلوی آینه می ایستاد می گفت خب! «این یکی» می گفت: خب به جمالت! اون یکی می گفت:

ـ من که تقصیری نداشتم. نگفته بود چقدر کوتاه کن.

این یکی به جای جواب کتابو بر می داشت بی حوصله ورق می زد می ذاشت سر جاش می گفت چه می دونم! اون یکی عصبانی سرش داد می زد:

ـ چی رو چه می دونی؟

این یکی می گفت:

ـ بی خیال بابا. تو که تقصیر نداشتی. چشمش کور می خواست خودش بچه رو ببره سلمونی.

صدای پسرش از پشت در می اومد:

I need to go, dad![۱]

کتابشو ور می داشت در را باز می کرد.

پسر یکی یه دونه اش لاغر و تکیده می رفت تو درو می بست.

این طوری بود که زندگی خانوادگی ادامه داشت. زنش کار می کرد. خودش هم کار می کرد. گاهی از کار بیکار می شد. زنش می گفت:

ـ کار که سراغ آدم نمی آد. آدم باید بره سراغ کار. شوهرای مردمو نگاه کن!

شوهرای مردمو نگاه می کرد و از این یکی می پرسید:

ـ به نظر تو چیکار کنیم؟

این یکی: بد نیس روزنامه ها را یه نگاهی بندازی!

اون یکی: یه موقعی بود روزنامه ها پر بود از آگهی های کار. شیش هفت صفحه می شد. حالا نگاه کن. یه صفحه هم نمی شه!

روزنامه را پرت می کرد یک گوشه ای و باز می رفت سراغ مجله هایی که از وطن می رسید. هرکدوم رو برمی داشت ساعتها سرشو گرم می کردند. زنش داد می زد:

ـ اون یکی! مگه نگفته بودم مواظب این سیب زمینی ها باش. جزغاله شدن! حالا چه خاکی سرم بریزم؟ یه ساعت دیگه مهمونا می آن.

اون یکی می گفت:

ـ عیب نداره عزیزم، الان می رم هرچی لازم داری می خرم می آم.

زنش با غرغر زیرلب می گفت:

ـ انگار گنج قارون داره!. بینوا بیکار هم که هستی. آخر ماه می خواهی چکار کنی؟

می رفت سر کوچه کمی سیب زمینی می خرید، می خواست بره صندوق پول بده، چشمش می افتاد به ریحان های تازه و انار. یک بسته ریحان و دو تا انار می خرید می آمد خونه. زنش بسته را از دستش می گرفت می گفت:‌

ـ وا! ریحون برا چی خریدی؟ مگه من گفته بودم ریحون بخری؟ انار هم که خریدی! بله دیگه لابد راست راستکی بلیت ات برده و رو نمی کنی!

اون یکی فکر می کرد به بهانه پاک کردن آینه دستشویی بره پیش این یکی. اما دلش می خواست فرار کنه. مهمونا از راه می رسیدن همهمه و داد و قال دوستای زنش و شوهراشون همه چیزو می پوشوند. حتی فکراشو که تموم روز یه دم آسوده اش نگذاشته بودن.

مهمونا که می رفتن اون یکی پا می شد ظرفا رو جمع و جور می کرد. تا زنش بره پسر یکی یه دونه شونو تروخشک کنه و برای مدرسه فردا آماده کنه، لیوانهای نیم خورده رو می چید توی یک سینی و می برد توی آشپزخونه. یکی یکی می شست و می گذاشت خشک بشه. نیم خورده های ظرفا رو توی کیسه آشغال خالی می کرد. همه چیزو به حال اول برمی گردوند. می رفت یک کتاب ورمی داشت و شروع می کرد به ورق زدن. چیزی نمی خوند. چیزی از توی کتابی که برداشته بود از راه چشم به ذهنش وصل نمی شد. عادت کرده بود که ورق بزند. اصل کار ورق زدن بود. گیلاس تکیلایش را که کنار گذاشته بود بلند می کرد و تا آخرین قطره توی گلو می چکاند. زنش می اومد تلویزیون را روشن می کرد. اون یکی پلکهایش روی هم می رفت و همونجا خوابش می برد.

هوا کمی سرد تر شده بود. یه روز زنش آنقدر از دستش کفری شد که هرچه مجله و کتاب مال اون یکی بود برداشت و ریخت توی چمدون بزرگی که از وطن با خودشون آورده بودند و هن و هن کنان برد گذاشت توی انباری. اون یکی از قدرت زنش حسابی تعجب کرده بود. شاید هم چمدونی بود که با آن ماه عسل رفته بودند و همون اوایل دور دنیا را گشته بودند. این یکی داشت تماشا می کرد اما جرات مداخله نداشت. فردای همون روزی بود که به جای اینکه بره اداره مهاجرت و برگه هاشونو نشون بده و وقت رسیدگی به پرونده شونو بگیره، رفته بود کنار دریا نشسته بود یک فنجان قهوه خورده بود و مرغهای دریایی را تماشا کرده بود که داشتند سر یه تیکه سیب زمینی سرخ کرده همدیگر را لت و پار می کردن. زنش گفت با این وضع حالا حالا ها باید بدویم دنبال کارمون توی اداره مهاجرت.

اون یکی گفت معذرت می خوام. به نظرش رسید که چه بخواد چه نخواد، معذرت خواستن بخشی از زندگی اش شده بود. بدون معذرت خواستن کارش نمی گذشت. زنش اونقدر کفری شد که در انباری را باز کرد و اون یکی را هم انداخت توی چمدون کنار روزنامه ها و کتابها،‌ در چمدون را هم قفل کرد. اون یکی چشماشو مالید. اولش جایی را نمی دید. ولی بعد… چشماش کم کم گوشه های تازه ای رو کشف می کرد.

رفت سراغ روزنامه ها و مجله ها. یکی یکی بر می داشت و نگاهشون می کرد. هرجا یه علامت گذاشته بود. یه جا نوشته بود: «می تواند زمینه خوبی برای مقاله درباره مهاجرت باشد.»، جای دیگر با قلم قرمزی دور یک خبر کوتاه درباره قتلهای ناموسی را خط کشیده بود. یه جای دیگه لای یه کتاب علامت گذاشته بود و نوشته بود «به صفحه ۳۷۸ مراجعه شود.» کتاب بیشتر از ۲۵۷ صفحه نبود. فکر کرد شاید منظورش صفحه ۳۷ و ۳۸ باشد. صفحه ۳۷  و ۳۸ کتاب نقشه ای بود از یک اطلس قدیمی. یه بخش از علامتهای مجله ها درباره انتخابات بود. یک بخش درباره طلاق در خانواده های مهاجر.

فکر کرد تا آخر عمرش می تواند لای همین یادداشت ها و علامت ها بگردد و حوصله اش سر نرود. خوبی اش این بود که این یکی هم نبود که مزاحمش شود یا ناگزیر باشد دنبال جوابی برای سئوال های بی جواب او بگردد. چشماش هم کم کم به تاریکی عادت کرده بود و همه زوایای تاریکی را به روشنی می دید. داشت فیلسوفانه نتیجه می گرفت که زندگی همه آدما یه چمدونه. بزرگ و کوچکش هم فرق نمی کنه. و وقتی رفتی توی اون چمدون دیگه در اومدنت با خداست. ناگهان صدای فریاد زنش بلند شد که اون یکی! اون یکی کجایی؟ به عادت همیشگی دهنش را باز کرد که بگوید اینجام! یادش اومد که نمی دونه اینجا کجاست و اگه زنش می پرسید اونجا کجاست نمی دونست چی جواب بده. اینه که گذاشت زنش هی فریاد بزند که اون یکی کجایی؟ کم کم فریادهای زنش داشت محو می شد شاید هم دیگر گوشش نمی شنید. یک تکه از صفحه ای از یک مجله را که زرد شده و پاره پوره بود لای چمدون پیدا کرد. خبر مربوط به مردی بود که جلوی در خونه اش ناپدید شده بود. پیگیری های پلیس محلی به جایی نرسیده بود. گوشه چپ تکه کاغذ رنگ و رو رفته تاریخ مجله نوشته بود. تاریخ ماه و روز همان روز بود. اما تاریخ سال پاره شده بود و جا مانده بود.

 

 

۱- دستشویی را لازم دارم