دو شب با جان نمایشنامه نویس اهل مینیاپولیس ورک شاپ داشتیم. از او پرسیدم: آیا نوشته های من به خاطر محدودیت هایم از به کارگیری کلمات انگلیسی در نویسندگی اتوماتیک در سر کلاس، بچه گانه جلوه نمی کنند؟

گفت: درست برعکس. نوشته هایت بسیار لیریکال (تغزلی) هستند و پر از لحظات استثنائی.

بعد وقتی که در کلاس صحنه ی کوتاهی نوشتم درباره شخصیتی که بعد از ۱۲ قرن از خواب برمی خیزد و آن را خواندم، جودی گفت که چقدر نمایشنامه ام مؤثر بوده است و او را تحت تأثیر قرار داده است.

به زبانی دیگر نوشتن تجربه ویژه ای است. مخصوصا وقتی که مجبوری به سرعت بنویسی و بعد هم نوشته ات را همان موقع برای امریکائیان بخوانی. تو باید احساسات و افکار شخصیت هایی را که خلق می کنی با کلماتی که هنوز کاملا با تو آشنا نیستند، بیان کنی. خاطرات آنائیس نین را به دست گرفتم و شروع کردم به خواندن. حالا سال ۱۹۱۶ است و آنائیس نین ۱۳ سالش است. به مرحله بلوغ رسیده است. به خودش خیلی فکر می کند و خودش را یک سر و گردن از بقیه همسن وسال هایش بالاتر می داند. از این که در پاریس به دنیا آمده است و فرانسوی است به خود می بالد. این که همه اروپا را سفر کرده است و دو زبان می داند. این که پدرش پیانیست معروفی است و مادرش آواز می خواند. این که شعر می نویسد، کتاب می خواند و به اپرا و سینما می رود. این که شیفته رویاها، خاطرات و تصوراتش است. این که همیشه در حال فکر کردن است. این که آرزو دارد نویسنده بشود. این که غمگین است و از داشتن غم نوعی لذت در خود احساس می کند. این که از زندگی امریکایی و غیرمتفکر بودن شان بیزار است. این که دوست ندارد مسائلش را با خیلی ها در میان بگذارد.

این که به دفتر خاطراتش بسیار ارزش می نهد. این که همیشه همه چیز را ارزیابی می کند. ارزیابی های گذشته اش را دوباره خوانی می کند و دوباره ارزیابی های جدیدی ارائه می دهد.

این جمله اش بسیار به دلم نشست:

“When I write, I say everything; if talk I say nothing. Writing is my language”

“وقتی که می نویسم، همه چیز را بیان می کنم. وقتی که سخن می گویم، هیچ چیز را بیان نمی کنم. نوشتن، زبان من است.”

من هم در این شهر کوچک درست همین احساس را دارم. حرف زدن که خود نوعی هنر است، فراموشم شده. پناهم تصویر و رؤیاست. کلمات گاه در هیئت تصاویر بر من ظاهر می شوند یا آن قدر سریع بیان می شوند که توانایی آن را ندارم که به خاطر بسپارمشان… کلمات خودم را… من گویی به ۱۴- ۱۵ سالگی ام برگشته ام. به این می گویند:”عقب گرد اجباری”… اما اگر به حرکت حلزونی تحول معتقد باشم، اگر به موج دریا که گاه به عقب برمی گردد، اما بعد ناگهان با حرکتی سریع تر به جلو می غرد، باید این عقب گرد، نتیجه متحولی داشته باشد!… به هر حال از این که در لحظه لحظه تغییرات آنائیس نین سهیم هستم، لذت می برم.

خودم را برای رفتن به یکی از کلاس هایم آماده کردم. استادم که نامش “آرتور” است مرد جوان و بسیار ساده ای است که اصلا نمی تواند کلاس را اداره کند. اجدادش اسکاتلندی و اسپانیایی بوده اند، اما در امریکا به دنیا آمده است.

سادگی اش او را بسیار دوست داشتنی می کند. چهره اش به من آرامش می دهد چون شیله پیله و دروغ و ریاکاری در او نیست. در کلاس روز دوشنبه چند نگاه ویژه داشتیم. دستپاچه شد. من هم دستپاچه شدم. در کلاس Writing استادم  Carol Lyons برایم نوشته بود که “تو یک نویسنده واقعی هستی. مسائل را طوری توضیح می دهی که خواننده اشتیاق دارد در مورد موضوعی که می نویسی بیشتر بداند. او را وا می دارد که پژوهش کند تا به عمق آن موضوع پی ببرد. مثال هایت کاملا بجا و به موقع هستند.” بعد زیر این جمله اش شعر “برف” را از “رابرت فراست” شاعر امریکایی برایم نوشته بود و توضیح داده بود که به خاطر مقایسه ات بین برف در تهران و برف در آیواسیتی و بوی عطر گل یخ و نکته های ریزی که بو و حرکت را در تو ایجاد می کنند، مرا به یاد این شعر انداختی…

آره کارول عزیز؛ من برای نوشتن ساخته شده ام نه حرف زدن… حرف زدن و ارتباط برقرار کردن را هرگز نیاموخته ام. من حتی وقتی می خواهم با کسی حرف بزنم، انگار در ذهنم کلمات دیگری می نویسم و آن چه به زبان می آورم، آنی نیست که دارم می نویسمش.

ربه کا به من تلفن کرد و مرا برای شام دسته جمعی با هیتر و سوزان دعوت کرد.

در جمع آنها بود که بسیاری از واقعیت ها برایم روشن شد. از این که برای موفق شدن باید دروغ گفت و خود را بسیار محترم تر از آن چه که هستی جلوه داد. احترام گذاری به خودت است که دیگران را وا می دارد که به تو احترام بگذارند. من اگر در خانه می ماندم هرگز نمی توانستم این واقعیت ها را از جامعه هنری امریکا به این صراحت متوجه بشوم.

هیتر یک نوشته بین ما پخش کرد با عنوان Because we are women. در این نوشته تأکید شده بود که زنهایی که تحقیر می شوند، کتک می خورند و یا مورد تجاوز قرار می گیرند، همه تقصیر خودشان است به دلیل این که برای خودشان ارزش و احترام قائل نیستند. فکر می کنم باید همیشه در یک دوستی، در عشق و در یک رابطه نزدیک، فاصله ای را رعایت کرد. فاصله این ارزش گذاری را تعیین می کند. “یکی شدن”، “یکی بودن” فقط یک شعار است. دوامش برای زمان کوتاهی است. مگر این که هر دو از شعور، دانش و تجربه کافی برخوردار باشند.

بعد هیتر از پاره شدن کیسه آب یک زن در زمان حاملگی اش از من سئوال کرد. پرسید: آیا دردناک است یا نه؟ برای نمایشنامه اش قدری اطلاعات می خواست در مورد چند و چون حاملگی. هیچ کدام تجربه حاملگی نداشتند. سوزان از تجربه عاشقانه اش با شوهرش که رهبر ارکستر و ویولونیست بوده است برایمان صحبت کرد و این که در یک سفر توریستی به انگلیس با او آشنا شده است و در تمام طول مدت از یک اتوبوس به اتوبوس دیگر او را دنبال کرده است و بعد هم با هم ازدواج کرده اند و به همراه او به سراسر اروپا سفر کرده است.

از ربه کا پرسیدم: چه تجربه ای درباره رانندگان تریلی داری که در نمایشنامه هایت درباره آنها نوشته بودی؟

گفت: پدرم حسابدار بوده است، اما برای تفنن تریلی هم می رانده است. مرا در آن زمان که دختر کوچکی بوده ام سوار تریلی می کرده و به سفرهای کوتاه می برده است.

در حالی که به لحظات لذت بخشی که با آنها داشتم فکر می کردم، گفتم:”در ایران که بودم تنها آرزویم این بود که در کشور دیگری مثل امریکا یا اروپا در چنین رستورانی بنشینم، یک قهوه بنوشم و از پشت پنجره، فضای بیرون را تماشا کنم.”

سوزان پرسید: مگر در ایران چنین مکان هایی وجود ندارد؟

گفتم:”بله، هست. اما بعد از انقلاب، نوشیدن یک فنجان قهوه ساده را در یک رستوران از یک زن دریغ کرده اند، وقتی که او می خواهد در خلوت از تنهایی و آرامش و “آزادی” اش کمال لذت را ببرد!

این مسئله موضوع بحث را به بسیاری مسائل گسترش داد. همگی می گفتند که برایشان بسیار دشوار است که چنین موقعیتی را تصور کنند!

امروز ظهر وقتی که پایم را از در خانه بیرون گذاشتم تا به سر کار بروم، دیدم برف تا زانو بالاست و من مجبور بودم پیاده به سر کار بروم، در تمام طول راه در برهوت سرما فریاد می کشیدم:”از همه متنفرم!”

سرما و باد و بوران در ذرات استخوانم فرو می رفت و تمام امعاء و احشاء داخل وجودم را می چزاند و من حقیقتا در آن لحظه از همه چیز و همه کس متنفر بودم. در فریاد کشیدنم بود که طرح یک نمایشنامه ریخته شد: رابطه یک زن تنها در قلب امریکا با “سرما” و مقایسه اش با زنی در ایران و ارتباطش با مرگ و بیماری و تنهایی و “گرما”… ننه عزیزم فاطمه خدایی به یادم آمد و لحظات پایانی زندگی اش در یک اتاق کرایه نشینی و هذیان گویی اش روی خاک گرم… او حتی بستری هم نداشته است که روی آن بخوابد.

وقتی که به یاد لحظه لحظه مرگش افتادم، بغضم ترکید و تمام راه را گریه کردم. همه درباره او می گفتند که زنی است غرغرو… اما آیا غرغر کردنش به خاطر این نبوده است که او هیچ کس را نداشته است تا با او درد دل کند و او مجبور بوده است که دردهایش را فقط به خودش بگوید تا خودش خودش را آرام کند؟ ننه عزیزم دفترچه ای نداشته است تا با نوشتن در آن تسکین پیدا کند. ننه عزیزم، از یک چشم نابینا بود. “میل کول” به پا داشت از جنس نقره شاید که شکل مار بودند. و با این که ازدواج کرده بود، اما تا لحظه مرگ باکره بود. او از دردهای مختلفی رنج می برد و کهنه های خونی بواسیرش را در پستوی اتاقی تاریک عوض می کرد. همیشه سرفه می کرد و خلط سینه اش را که همیشه سبز و چرکی بود به هر کجای خانه می انداخت. پدرم می گفت: سل دارد. ننه عزیزم حاضر بود هر طعنه و ضربه ای را تحمل کند، اما در خانه ما بماند و یک تکه نان از گلویش پایین بکشاند. در یک اتاق مأمنی داشته باشد و پناهگاهش کودکانی باشند که به او “ننه” می گفتند…

در راه تا سر کار تماما او با من بود… و علیرغم تصورم دیدم همه همکارانم با من مهربان بودند. و به این فکر می کردم که چرا وقتی که با هیتر و سوزان و ربه کا حرف می زدم این تصویر ناگهان از ذهنم گذشته بود که نکند وقتی یک روز صبح در امریکا از خواب بیدار شوم و X را روبه روی خانه ام ببینم با یک لبخند مرموز و چاقویی در دست… همان دستی که همیشه مثل پل نیومن در جیب شلوار لی اش فرو می برد… و از خود می پرسم: آخر از جان من چه می خواهد؟