“مرگ”، “مردن”، “درگذشتن”

آیا شما به “مرگ” فکر می کنید؟

نه، اجازه بدهید دوباره بپرسم، آیا شما زیاد به “مرگ” فکر می کنید؟

افکارتان بیشتر متوجه کدام جنبه مرگ هستند؟

مرگ خودتان؟ مرگ عزیزان؟ اینکه بعد از مرگ چه می شود؟ اینکه آیا بهشت و جهنمی واقعا در کار است؟ اینکه بعد از شما، بقیه چه خواهند کرد؟

برای من هیچ چیز وحشتناک تر از مرگ نیست. بیشتر افکار و نگرانی ها و خواب هایم یک جوری با این موضوع گره خورده است. حتی می شود اسمش را وسواس گذاشت.

می دونم چیز جالبی نیست ولی من ظاهرا وسواس “مرگ” دارم! آن هم نه مرگ خودم! بلکه از بین رفتن عزیزانم!

دائم مشغول چک کردن همه هستم، به زور می خواهم همه را بفرستم دکتر تا اگر بیماری چیزی توی بدنشان قایم شده باشد، دکترها پیدا کنند.

اگر کسی سفر می رود وادارش می کنم وقتی به مقصد می رسد فوری خبرم کند حتی اگر ساعت به وقت من نیمه های شب باشد. اگر مسافرت زمینی بروند، دویست بار بهشان زنگ می زنم تا مطمئن شوم همه صحیح و سالمند.

اخلاق وحشتناکی است.

هم خودم را عذاب می دهم و هم اطرافیانم را دیوانه می کنم!

 

ولی جالب اینجاست که هیچوقت به خود “مرگ” فکر نکرده ام. اینکه چی میشه، چه جوری میشه، بعدش چی؟

دوستی دارم که همیشه میگه اگر من یک روز مردم، در تمام مراسم باید آهنگ داریوش برام بگذارید و تهدید می کنه اگر قرآن بگذاریم روحش بعداً ولمون نمی کنه!

یک دوست دیگرم هر سال سر سالگرد فوت مادربزرگش، همه فامیل مهمانی می گیرند و دور هم جمع می شوند چون این وصیت مادربزرگ بوده که به جای عزاداری، همه جمع باشند و به یادش خوش.

خود من ولی تا به حال به اینکه می خواهم بقیه برایم چه بکنند فکر نکرده ام.

یادم میاد اوایل که به کانادا آمده بودم یکی از عجیب ترین چیزها برایم دیدن “تبلیغ مرگ” توی تلویزیون بود! آقایی با چهره ای بسیار بشاش و صدایی شاد تشویقمون می کرد که از الان به فکر تهیه مقدمات مراسم خاکسپاری مان باشیم که اگر بمیریم دیگر دیر شده و همه بارها و هزینه ها روی دوش خانواده بیچاره مان میفته! راستش هنوز هم به دیدن این نوع تبلیغات عادت نکرده ام و هروقت می شنوم یا کارتشان را می بینم احساس بدی پیدا می کنم.

نمی دانم آیا خیلی ها به این موضوع فکر می کنند یا نه؟ منظورم به مراسم ختمشان است.

امشب فیلمی دیدم با همین سوژه به اسم Get Low.

فیلمی که همزمان نگاهی جدی و کمدی به مرگ داشت.

از یک طرف پیرمردی را می بینیم تنها و منزوی که دور از شهر و در میان جنگل زندگی می کند، همه ازش وحشت دارند و درباره اش داستان های زیادی تعریف می کنند. از طرف دیگر مردی را داریم که شغلش برگزاری مراسم خاکسپاری است و ناراحت است که چرا در آن شهر کوچک کسی نمیمیرد در حالیکه در شهرهای بزرگ تر گروه گروه آدم ها می میرند.

پیرمرد شبی خوابی می بیند و فردایش به شهر و نزد کشیش می رود و می گوید که احتیاج به یک مراسم تدفین دارد. کشیش با تعجب می پرسد برای چه کسی؟ و پیرمرد جواب می دهد: برای خودم!

و می گوید که می خواهد آمرزیده شود و پول هم دارد. کشیش با حیرت می گوید که آمرزش را نمی شود خرید. آمرزش مجانی است فقط باید طلب مغفرت کنی تا بخشیده شوی. پیرمرد هم جواب می دهد که همیشه همه می گویند از عیسی مسیح طلب بخشش کن و من درک نمی کنم! من هیچوقت به او آزاری نرساندم که بخواهم طلب بخشش کنم و با این حرف از کلیسا می رود.

وقتی این خبر به آن مرد دیگر می رسد، به سراغ پیرمرد می رود و می گوید که حاضر است کمکش کند و به این ترتیب پیرمرد تصمیم می گیرد که یک مهمانی خاکسپاری برگزار کند و همه مردم شهر را دعوت کند تا قصه زندگی اش را تعریف کند و اولین نفری باشد که در مراسم تدفین خودش شرکت می کند.

 

جزئیات را نمیخواهم تعریف کنم که اگر خواستید فیلم را بگیرید و ببینید.

فیلم خیلی خوبی است. دیالوگ های خیلی جالب و به یاد ماندنی دارد و بازی بازیگران واقعا منحصر به فرد است. با اینکه فیلم سوژه جدی دارد ولی از آن هایی نیست که فکرتان را پریشان کند، با اینکه باعث شد من باز یاد مرگ بیفتم!

ولی بیشتر از آن، یاد فیلم “مادر” علی حاتمی افتادم که مادر با اون چهره روحانی مقدمات مرگ خودش را با دقت و ظرافت میچید و بچه هاش را آماده می کرد:

 

“سر شام گریه نکنید، غذا را به مردم زهر نکنید. سماور بزرگ  و استکان نعلبکی هم به قدر کفایت داریم. آبروداری کنید بچه ها، نه با اسراف، با آداب.

 میمونه یه حلوا هدیه صاحبان عزا به اهل قبور … این تنها شیرینی ضیافت مرگ، عطر و طعمش دعاست… روغن خوبم توی خونه داریم …زعفرونم هست، اما چربی و شیرینی ملاک نیست … این حرمته که زنده ها به مرده هاشون میذارن. سر شب بخوابین بچه ها که بتونین صبح زود پاشین. فردا خیلی کار دارین. “

    

و غلامرضا که دیکته نوشت “مادر مرد، از بس که جان ندارد.”