این دومین لیوان چای است که زن روی میز جلوی مرد می گذارد. پیش از آن، لیوان اول سرد شده است و مرد بدون نیم نگاهی به آن، صورتش به طرف تلویزیون است. سیگار به دست، مستقیم چشم از آن بر نمی دارد. دو ساعتی می شود که مرد از سر کار آمده. هیچ کلامی بین آنها رد و بدل نشده. هرشب با صدای چرخش کلید در، یک هوا تنهایی و سکوت، به خانه هجوم می آورد. زن قبل از آمدن شوهر، خود را می آراید. جلوی آیینه قدی توی هال می رود. از سفیدی های موی سر و چروک های چپ و راست صورتش، چندشش می شود. دست به صورت می کشد. فایده ای ندارد. کی و چه زمانی به این شکل درآمد؟ به لیوان چای نگاه می کند. بخار از آن برمی خیزد. مرد فقط روبرو را می بیند. صدای گوینده زن، صدای گرفته همیشگی است. زن روی مبل کنار مرد، خود را رها می کند. حرفی ندارد. صدا توی گلویش شکسته می شود. مرد همچنان چشم به روبرو دوخته. بر می خیزد به آشپزخانه می رود. آیینه قدی هال، قیافه مهیبی را نشان می دهد. یادش می آید قدیم ها زیبا بود. این را بارها مرد به او گفته بود. سکوت شبانگاهی خانه، همچون بختک، هر جا که می رود دنبالش است و دست از سرش برنمی دارد.

طرح از محمود معراجی

از محضر که به خانه آمدند، مرد شاد و شنگول بود. هردو جوان بودند. سال های انقلاب بود. خیابان ها شلوغ. هر دو برای ازدواج عجله داشتند. مخصوصا زن که دلش با هر دیدار مرد می تپید و خون به صورتش هجوم می برد. به خانه که آمدند مادر در آستانه در ظاهر شد. غمی در چشم هایش بود. رو به دختر کرد: مبارک باشد ولی. دختر که آن زمان بیست و چند سال بیشتر نداشت با اخم به مادر نگاه کرد. مادر سرش را زیر انداخت. دامنش را صاف کرد و گفت: رسم ما چیز دیگری است. شوهرت خیلی جوان است. آن زمان در دل به حرف مادر خندیده بود. بعد مادر گفته بود: بیکار هم که هست خرجی را تو می دهی؟

صدای سوت کتری برقی می آید. به طرف آشپزخانه می رود تا چند سال پیش، شام را زن گرم می کرد و جلوی مرد می گذاشت. یکبار مرد قاشق و چنگال را به زمین کوبید و عصبانی که: چقدر بگویم این همه پلو در بشقاب من نریز. اصلا خودم غذا می کشم. از آن شب به بعد این شد وحی نازل.

 شیر آب را باز می کند. صدای ریزش آب را دوست دارد. یک هم نفس است. از صدای گوینده زن که مثل هجوم هزاران وزوز مگس به خانه است بدش می آید. اخبار، اخبار. چرا مرد از این همه اخبار شنیدن خسته نمی شود. به اتاق نشیمن برمی گردد. ظرف غذای نیمه خورده روی میز است. چای همچنان کنار آنها دست نخورده و سرد. می ترسد ظرف غذا را بردارد. مبادا مرد عصبانی شود. از آخرین کلام، مجادله بزرگی پیش آمد. تنهایی شبانه و دیوار سکوتی که بینشان است و صدای اخبار یکریز تلویزیون، امانش را بریده. یکبار مرد گفته بود شب ها صدای دم پایی ات بر سنگفرش اتاق، اعصابم را خرد می کند. یکبار هم گفته بود صدای باز کردن شیر آب، سرم را به درد می آورد.

شام را بی صدا در آشپزخانه می خورد. آخرین بار مرد گفته بود غذا خوردن زن او را عصبانی می کند. احساس بی وزنی و نامریی بودن می کند. با آن که خودش را در آیینه می بیند، فکر می کند به نظر نمی آید. برای آن که بداند هست، دست هایش را به هم می زند و ظرف غذا را زیر شیر آب می گیرد. در یخچال را آهسته باز می کند. هر شب مرد قبل از غذا خوردن، میوه می آورد و بی صدا بدون هیچ تعارفی، مشغول خوردن می شود. از بعد از رفتن پسرشان از خانه، زن یاد ندارد اتفاق مهمی، چه شاد، چه غمناک در خانه افتاده باشد. در عکس ازدواج پسر، پیری صورتش، به طور ملموسی نمایان است. عکس را که دید، توی کشوی کمد پنهان کرد و چند حوله و لباس هم رویش انداخت.

به اتاق مهمان می رود روی صندلی می نشیند. سیگاری را که در مشت قایم کرده روشن می کند. در گوشه دنج و تاریک، با پک زدن به سیگار، به اوهام شبانه اش می رود. چقدر از نور و آینه و روشنایی بدش می آید. یکبار مرد گفته بود: “چرا مثل مرده ها توی تاریکی می نشینی.” نمی داند شاید هم مرده ها در تاریکی پیدایشان می شود.

این روزها، سکوت، جزو لایزال پر شدن روزمرگی زندگی اش شده. چند وقت است کلامی بر زبان نیاورده؟ نمی داند. تلفن زنگ می زند. مرد با چابکی به طرف آن می رود. با صدای بلند می خندد و گوشی به دست به طرف اتاق مهمان می آید. زن با عجله مثل آن که خطای بزرگی کرده، سیگار را خاموش می کند. به تندی از اتاق به آشپزخانه می رود. مرد با کسی حرف می زند. زن سراپا گوش است. آن طرف باید زنی باشد. صحبت کردن مرد یک ساعت بیشتر طول می کشد. شاید صحبت کار باشد ولی نیست. آن طرف صدای زنی توی گوشی است که از مامان و بابا و خانواده می نالد و اینطرف مرد که او را دلداری می دهد و به صبر دعوت می کند. زن آهسته پیش خود می گوید این همه جمله و کلمه و حرف از کجای گلوی مرد بیرون می آید؟

این روزها مثل سایه از این اتاق به آن اتاق می رود. مبهوت است چیزی توی تنش، بالا و پایین می رود. ضربان قلبش تندتر شده. عادت کرده با خودش حرف بزند. گاهی به صدای بلند از کسی یا چیزی سئوال می کند. کلمات، از دهان به سختی در می آیند. بغضی راه گلو را گرفته و سردردی که امانش را بریده. از کی این جدایی زجرآور و سرد، توی خانه دامنه اش بیشتر و بیشتر شد، نمی داند.

تلفن مرد تمام می شود. طبق معمول هرشب، ساعت ده شب وقت خواب مرد است. صدای مسواک و سیفون توالت می آید. کسی از پله ها بالا می رود. زن در آشپزخانه، لوله آب را باز کرده. صدای ریزش آب به او آرامش می دهد. مثل یک هم صحبت است. از پنجره به حیاط پشت خانه نگاه می کند. برف یک ریز بیرون می بارد. چرا پیش از این به بیرون و برف نگاه نکرده است؟

چشمش به تصویرش بر شیشه می افتد. سفیدی، تمام سرش را پوشانده. چند وقت است موها را رنگ نکرده. دلش برای یک صحبت خودمانی، یک درددل تنگ شده. از وقتی پسر رفته، همواره گردی را از روی دست ها و پاهایش شسته است. دستش را دوباره زیر شیر آب می گیرد. چیزی به دست هایش چسبیده. چیزی بدبو و لزج. چشمش به برف پشت شیشه می افتد. توی تاریکی و برف، مادر را می بیند: رسم ما این نیست. می ترسد. هول برش می دارد. چراغ آشپزخانه را ترسان خاموش می کند. دست روی گوش هایش می گذارد شاید نشنود. پله ها را بی صدا بالا می رود به طرف اتاق خواب خودش. چند سالی است که مرد اتاقش را از او جدا کرده. اوایل این کار برایش سنگین و سخت بود. بعد به آن عادت کرد.

در خیال دست ها را باز می کند. بعد خود را جمع می کند تا به بغلی گرم و آرامش بخش بدود. دلش یک فشرده شدن حسابی می خواهد. موهای سفیدش را با دست به کناری می زند. اتاق خواب تاریک تاریک است. چراغ کنار تخت را روشن می کند. یادش می آید قرص پوکی استخوان، چربی و فشار خون را نخورده. بطری آب کنار تخت را برمی دارد. نور کم سوی بیرون، مثل آبشاری از پنجره اتاق به داخل ریخته. کنار پنجره می آید. خیابان را نگاه می کند. برف همچنان سر باز ایستادن ندارد. سفید مثل رنگ موهایش. چشمش از پشت شیشه به سیاهی کنار خیابان می افتد. کنار درخت ها که سر تا پا برفی شده اند، موجود غریب سیاهپوشی است که تا به حال ندیده. درست کنار ایستگاه اتوبوس، آن ور خیابان. زن سرش را با تعجب به شیشه می چسباند. چشمش دور را خوب نمی بیند. با تمام قوا به بیرون و به آن موجود عجیب ایستاده کنار ایستگاه، خیره می شود. می بیند و نمی بیند. سیاهی، دست های بزرگ سیاهپوشش را به طرف او گرفته و علامتی می دهد. خوب نگاه می کند. از آن پایین، از خیابان برف زده دارد به او اشاره می کند. با انگشت های بزرگش او را به طرف خود می خواند. زن به طرف کمد کنار تخت می رود. قرص های جورواجور منتظرش هستند. بطری آب را به دست می گیرد. در کشوی کمد، دنبال شیشه ای که آن ته پنهان کرده می گردد. شیشه را باز می کند. تمام قرص ها را در دست می ریزد. بطری آب به دست و قرص ها در مشت یکبار دیگر از پنجره به پایین نگاه می کند. کنار ایستگاه اتوبوس، موجود سیاهپوش با چشم های قرمز و دهان بزرگ پرخنده به او هنوز اشاره می کند.

برف بیرون همچنان می بارد. سکوت، دامنه اش را به پشت پنجره اتاق خواب کشانده است. زن، دلش یک عمر خواب آرام می خواهد.

مشت دستش را باز می کند و قرص هارا به دهان می ریزد.