دوشنبه ۲۹ ژانویه ـ ۱۹۹۰ ـ آیواسیتی

دفتر عزیزم؛

آنقدر به تو علاقمند شده ام که تمام همتم این است که سریعتر کارهایم تمام شوند و با تو حرف بزنم. برایم نهایت آرامش هستی. مثل عشق. امشب سرشارم از نوشتن و خلاقیت. وقتی که در تنهایی روی میز محل کارم کار می کنم، خلاقیتم شکوفا می شود. همین طور که به نمایشنامه جدیدم فکر می کردم، می دیدم که شکل و محتوایش مرتباً تغییر می کند و مسایل تازه ای در آن جلوه گر می شوند. مثلاً مواجهه شخصیت اصلی نمایشنامه ام با آغاز بلوغ و جوانه زدن سینه های او و واهمه اش از سرطان این می تواند آغاز خوبی باشد که گذار او را از مرحلۀ “دخترانگی” تا “زنانگی”، تا “آزاده شدن” و به اوج “استقلال” رسیدن را نشان بدهد. ترس ها، وحشت ها و آرزوهایش که به امامزاده می رود و آرزو می کند که خدا سینه هایش را از ته بربچیند و بدون سینه بشود مراحل ویژه این گذار است. سینه داشتن عیب است و تکان سینه ها، گناه….

به او می گویند که وارد مرحله زنانگی شده است و او از زن بودن بیزار است. زن بودن یعنی خون، یعنی عادت ماهانه، یعنی حاملگی و زاییدن، یعنی سقط جنین…. یعنی تمام روز و شب را در آشپزخانه بودن…. یعنی برده بودن….

صحنۀ قصه گویی دایه اش که قصۀ “دختر کوچک و دزد کوچک و کلاغ” را برای او تعریف می کند که کلاغ به خاطر یک دزدی کوچک دو چشم دزد کوچک را از حدقه بیرون می آورد و پرواز می کند و دختر که از تصور این همه خشونت به تنگ آمده است، عصیان می کند و قصه را عوض می کند…. صحنۀ دایره زدن دایه با سینی و رقص پر شور دختر و یادآوری سنت های اجتماعی که رقص، که پیچ و تاب تن…. و آواز، پیچ و تاب صدا، زشت و قبیح تلقی می شود. تصویرسازی فحش های سکسوال در کوچه و بازگویی آن در خانه به خاطر تمرین و تجسم مفهوم آن فحش ها در ذهن دختر که هنوز تجربه ای در مورد مسایل جنسی ندارد…. و بعد؛ ایستادگی و مقابله دختر در مقابل پدرش که قاضی دادگستری است و عنوان کردن آزادیخواهی دختر در انتخاب شیوۀ زندگیش و این که می خواهد طبقۀ اجتماعی خود را عوض کند و به طبقۀ زحمتکش بپیوندد و این که می خواهد سفر کند ـ علیرغم ضربه های جامعه به خودش و خانواده اش ـ رها کند. تمام این انتخاب های عصیانی برای محکوم کردن سیستمی است که این شخصیت، غیرعادلانه بودن آن را تجربه کرده است. تجربه های ویژه او در کار سیاسی اش، آغشته شدنش با کار کارگران مرد و ارتباط خشونت آمیزش با مرد کارگری که خود را کمونیست می داند و ایستادگی دختر که حالا زن شده است در مقابل او،… و شناخت او از دنیای مردانه، و مشاهدۀ ببری وحشی در چشم های مرد و فرار او با چاقویی که همیشه آن مرد آن را زیر صندلی پنهان کرده است، از مشخصه های نمایشنامه اند. درک حسادت های مردانه در مقایسه با حسادت های زنانه و قدرت طلبی های مردانه در مقایسه با قدرت طلبی های زنانه… قصه گویی مرد از زنان مختلف زندگیش برای بُعد بیشتر دادن به قدرت های مردانگی اش: قصۀ زنان ایرانی، زنان ترکیه، زنان بلغارستان و یوگسلاوی و زنان اتریشی از دیدگاه او… و گریز زن از زندگی با مردی که بر وی تحمیل شده است، از نکته های مهم نمایشنامه اند.

زن خود را رها می کند.

حال که زن رها شده است، به تجربۀ جدیدی آمیخته می شود: کار در کارخانه پرورش بوقلمون! او از مشاهدۀ استثمار بوقلمون ها در زیر نور مصنوعی، لنزهای قرمز، زندان های دسته جمعی شان و شوک های الکتریکی، فجاعت و خشونت استثمار را نشان می دهد. نشان دادن کشتن یک بوقلمون و پاره کردن شکم اش روی صحنه با تمام بار خشونت آمیزش می تواند تماشاگر را به درکی از استثمار و خشونت دنیای امروز برساند….

از مختصات دیگری که باید در نمایشنامه ام استفاده کنم: درد مفاصل کارگران، مزد کم، مخالف جریان آب شنا کردن زن، مخالف توفان و سرما حرکت کردنش و به یادآوری دایه اش با یک چشم نابینا، مسلول بودن و تنهایی هایش با فقر…. و باکره بودنش تا لحظه مرگ و شکل همبستری ناهنجار مرد و …..

و در نهایت تقدیم نمایشنامه ام به همۀ جان های آزاد (به گونه جان شیفته رومن رولان) و عاشقانی که هرگز درک نمی شوند جز به وسیله آنانی که بسیار رنج کشیده اند. در حقیقت این نمایشنامه، قصۀ کسانی است که هرگز هیچکس در جامعه نمی فهمیدشان و آنها تا آخرین لحظۀ زندگیشان تنها هستند. در این نمایشنامه می خواهم حماسه زن را با شهامت ها و قدرت هایش به تصویر صحنه ای بکشم در پروسه ای که او در سفر انتخابی اش از اوج غرور و قدرت سقوط می کند، اما با توانایی و خرد به اوج نوینی خیزش می کند…. طرح نمایشنامه جدیدم بسیار هیجان زده ام کرده و دلم می خواهد آن را به عنوان خشم خودم نسبت به همه بی عدالتی های زندگی و بویژه نسبت به “باب” عرضه کنم. نوشته ای که او هرگز نتواند فراموش کند! زندگی زنی در Midwest و تداخل خاطراتش با خدمتکار دوران کودکی اش در Middle East  و مونتاژ موازی دو قدرت از دست رفته و دو قدرت به دست آمده….

هر چند این نمایشنامه بر پیشزمینه عظیمی از فرهنگ ایرانی استوار است، اما در عین حال از مشخصه های جامعه ایرانی نیز دور است. در آمریکا، بویژه در آیواسیتی، برای کسانی که شناختی از فضای مذهبی و سنتی فرهنگ ایرانی ندارند دشوار خواهد بود که متن مرا درک کنند. اما من نیز در جامعه ایران زندگی نمی کنم. حس بغرنجی است.

نمی دانم اگر آثارم را با همین برهنگی عریانشان مثل همین تیزی بدون شفقت سرمای آیواسیتی در اینجا به چاپ برسانم، و بعد آوازه شان در ایران بپیچد، برای خانواده ام چه مشکلاتی به وجود خواهد آمد؟ و چقدر صدمه خواهند دید؟ هم از طرف حکومت و هم از نیش زبان مردم کهنه پرست و کینه توز…. بیش از هر کس برای “الف” نگران خواهم شد که انسان معتقدی است به کمال… که انسانی است تندرست و اخلاق گرا و صادق….

اگر سیستم اجتماعی پیشین آن گونه احساسات او را مورد توهین قرار نمی داد، و دروغ پروری های قدرتمندانه و قدرت طلبی های انتقامجویانه آن گونه روح ظریف او را در هم نمی شکست، او این گونه زلال هستی اش را تقدیم سیستمی نمی کرد که به گمانش سمبل شفقت و عدالت است، اما در حقیقت احیاء کننده قانون خشونت و انتقام.

به هر حال….

نوشته های من حتی برای آمریکائیان نیز عریان و پیشروست. مهم نیست اگر عده ای طاقت شنیدن حقایق را با این لحن نداشته باشند… مهم نیست…. هیچ چیز دیگر مهم نیست. بگذار تا زنده ام هر چه را که در دلم تلنبار شده بنویسم. با نوشتن آزاد می شوم. من می دانم آنهایی که درد کشیده اند با خواندن نوشته های من آرام می شوند. مهم نیست اگر کسانی که حصاری از اخلاقیات دور خود کشیده اند با من همیار و همدل نباشند! نسل جدید با جریان سیال آسایش مرا در برخواهد گرفت. مرا در آغوش مهربان خودش جای خواهد داد. به عریانی تمام به این معتقدم. حس می کنم که وقتی که برای خودم می نویسم، برای دختران جوان، زنان و مردان آینده می نویسم که چهره هایشان گاه آشنا و گاه به شدت ناآشناست. ایرانی اند، اما در عین حال غیر ایرانی اند. واقعاً حس می کنم دارم برای همۀ مردم جهان می نویسم…

دفتر عزیزم؛

به من نیرو بده…. باید از خودم چیزی عالی و پرکمال بسازم!