چهارشنبه ۳۱ ژانویه ۱۹۹۰ ـ آیواسیتی

دفتر عزیزم؛

یکساعت است که به خانه رسیده ام و شتاب دارم که با تو حرف بزنم. صبح زود پدر کاوه از ایران تلفن کرد. بعد از فوت عمه ام، خبر ناگوار دیگری داشت که به من بگوید. با یکنوع حساسیت و مهربانی ویژه سعی کرد که خبر را آنقدر با نرمش به من بگوید که آزار نبینم. قبل از آن از “الف” نامه ای دریافت کرده بودم که (د ـ ج) بسیار بیمارست و به منزل مادرش رفته است تا مادر از او مراقبت کند. شروع کردم به لرزیدن. حسی داشتم مثل ریزش تلمباری از خاک سرد و یخ زده بر وجودم.

علت بیماری (د ـ ج) را جامعه مفلوک ایران می دانستم. اثرات جنگ و دیکتاتوری حاکم بر زندگی مردم و نبود فضای رشد و بالندگی در زندانی به نام خانه ـ شهر ـ مملکت… به یاد خواب “الف” افتادم در سال های دور که آینده (د ـ ج) را پیش بینی کرده بود. خواب چیست؟ خواب چیست که حقایق را بعد از سال ها به آدم می نمایاند!

زیبایی (د ـ ج) در جوانی اش زبانزد مردم شهر بود. دختران و زنان برای این که توجه او را جلب کنند به هر مستمسکی متوسل می شدند، که فقط از دور به او نگاه کنند و یا به نوای موسیقی اش گوش کنند. به تماشای نقاشی هایش بنشینند و یا به جملات اغواگرانه اش در لفافه شعر گوش بسپارند و آن گاه وجودشان پر از طراوت و شادابی شود.

زیبایی چیست؟ علاقه چیست؟

عشق چیست؟

شور و اشتیاق (د ـ ج) برای طبیعت وحشی و دست نخورده، آزادی بدون قید و بند در زیستن و تصویرگری شاعرانه، هوس انگیز و بکرش از عشق ورزی با زنان، او را مردی منحصر بفرد کرده بود… حالا آن همه شکوه رفته بود و او از اوج سقوط کرده بود به عمق زمین… و مثل یک پرندۀ کوچک زخمی همه جرأت کرده بودند تا به او نوک بزنند. آنقدر و آنگونه که زیر تیزی نوک هایشان جانش را از دست بدهد. در حقیقت، گویی خودش، را به مرگ نزدیک می کند. مرگ را تنها راه رهایی خودش از درد می داند.

مرگ چیست؟ مرگ چیست که برای گروهی رهایی است و برای گروهی دیگر کابوسی که از آن پیوسته می گریزند؟

انقلاب، (د ـ ج) را منقلب کرد و جنگ ماهیت او را کاملاً تغییر داد. و در نهایت تولد پسرش که آرزوهای بزرگی برایش داشت آن آرزوها تماماً رنگ باختند.

پس از آن (د ـ ج) اغلب کنار باغچه می نشست و سیگار می کشید و به سبزه های تازه رسته خیره می شد. شاید این گونه می خواست از خودش بگریزد… از زندگی و از هستی اش… من نمی دانم در لحظات خیره شدن به چه فکر می کرد و به دنبال چه چیزی بود. می دانم که هیچ چیز روح منقلبش را آرام نمی کرد. و زیستن در چارچوب یک زندگی متعارف خانوادگی در روحیه او نبود. سیستمی از ریشه برکنده شده بود و سیستمی کاملاً مغایر با اصول گذشته بر زندگی حاکم شده بود. سیستم جدیدی که مختصاتش برای او غریبه و ناآشنا بود. او طبیعتاً نمی توانست که همچون گذشته با یکنوع آزادگی وحشی زندگی کند. جنگ و مشکلات متعاقب آن، کمبودهای اقتصادی و فشارهای اجتماعی و عاطفی او را از درون پوک کرده بود. (د ـ ج) روز به روز بیقرارتر می شد. افسرده تر و خانه نشین تر… ناگهان همه چیز را رها می کرد و می گریخت به کوه و دشت و میان کوه نشینان ساده دل احساس آرامش می کرد. زندگیش بسیار به پل گوگن شبیه شده بود. روحش انگار ناآرام شده بود. من نه در تلفن می توانستم از افکار و زندگی خصوصی اش چیزی بپرسم و نه در نامه نگاری ها می توانستم تصویر روشنی از زندگیش به دست بیاورم.

(د ـ ج) یک راز شده بود.

اتهام های ریز و درشت او را به یک انتقام درونی کشاندند. از همسرش جدا شد و تمام هدفش این شد که از همسر دوم بچه هایی داشته باشد سالم و تندرست تا اتهامات سست متهمان سنتی را جواب بدهد.

اتهام چیست؟ انتقام چیست؟

اتهام هیچ چیز نیست جز یک شکنجه مزمن روانی که مردم عادی از خشونت مرگ آورش بی خبرند! و انتقام پاسخ خشونت آمیز به اتهامات و شکنجه هاست…

بعد از طلاق، همه چیز را رها کرد و زندگیش را وقف پسری کرد که جسم و ذهنش قربانی تلاطم ها، ناهنجاری ها و مواد شیمیایی بمب هایی بود که در فضا چرخ می خورد و خون را در رگهای جنین آلوده کرده بود. سلول هایش را … استخوان هایش را… و او با روح حساسش نمی توانست زخم زبان های اطرافیانش را تحمل کند که او را دلیل نقص پسرش می دانستند! حتی وقتی که کودکان سالمی از همسر دومش در بغل داشت، نمی توانست حس مرگ اندیشی را که در سلول ها و مغز استخوانش رسوخ کرده بود، از ذهن براند!

حالا (د ـ ج) مثل کودکی در بزرگسالی به مادرش پناه آورده بود.

مادر چیست که پناه ابدی انسان است؟

و حالا شعر بنی آدم اعضای یکدیگرند، تمام عضوهای تن مرا به درد آورده بود. سعی می کردم اثرات انقلابات جهان را بر زندگی مردم به یاد بیاورم تا بدین گونه خودم را تسلا بدهم. ادبیات و هنر همیشه به من کمک کرده است که وجوه مختلف زندگی بشر را در شرایط گوناگون ارزیابی کنم. و حالا یک قشر و طبقه با تمام ویژگی هایش از درون پوک شده است و طبقه ای دیگر با تمام ویژگی های جدیدش خیزش کرده است. قشری که فرهنگی فرودست و عامیانه دارد و با فرهنگ متعالی فرسنگ ها فاصله دارد.

تیره روزی جامعه مان را به گونه ای حس می کنم که شعر “چنان خشک سالی شد اندر دمشق / که یاران فراموش کردند عشق” مفهوم پیدا کرده است. همه چیز درهم پیچ خورده است و “امید” گویی حباب شکننده ای بیش نیست…

نمی توانستم با چنین موقعیت سترونی روزم را آغاز کنم. باید با شادی های کوچک خود را دلگرم می کردم. همان صبح به دیدن پروین رفتم. دخترش را توی بغل گرفتم و بوسیدمش. از رقصیدنش خندیدم و از برق نگاهش لذت بردم. کاش می توانستم مثل پروین خودم را به یک زندان راحت اما متضاد با خواسته هایم وفق بدهم. اما نمی توانم و همین نتوانستن، خواسته های مرا به عقب می اندازند.

از آنجا به کلاس آرتور رفتم. باید خودم را از همه خبرهای مربوط به ایران دور می کردم. باید خودم را از اندوه تصفیه می کردم. کلاس، کلاسی بی حاصل، بی هیجان و بدون یادگیری بود. او یک قطعه قصه گونه به ما داد و ما می بایستی از بهم ریختگی جملات، قصۀ اصلی را بیرون می کشیدیم. با کوشش همۀ بچه های بسیار جوان کلاس، قطعه شکل درست خودش را پیدا کرد. آرتور آن قطعه را برایمان خواند. داستان چیزی بود شبیه به این: “در دانشگاه های آمریکا درصد جنس مذکر نسبت به جنس مؤنث مثل ۸ است به یک. از آنجائی که برای یک مرد فرصت مناسبی برای ملاقات با یک دختر جوان موجود نیست، یکروز بعد از ظهر به محلی رفتم که در سر آن نوشته شده بود: ۵۰ دلار. کتم را درآوردم و با خوشحالی نشستم روی صندلی. منتظر. خوشحال بودم که با ۵۰ دلار می توانم لحظات لذت بخشی را با دختری داشته باشم. بعد ناگهان دیدم که زیر آن نوشته شده است: متأسفم این برای حراج وسایل خانگی است! هیچ کداممان نخندیدیم. خودش سعی کرد بخندد. گفت: “برای من که خنده دار بود!”

خنده چیست؟

من حقیقتاً نمی دانم خنده چیست! و اصلاً چه مرگم است که باید همه چیز را دوباره برای خودم معنی کنم؟