صدای سکوت

وان را که شست شیر آب را باز کرد، سرد، گرم، دست هایش را زیر آب گرفت؛ – کمی گرم تر، حالا خوبه.

آب گذاشت که بجوشد و قهوه ای درست کند. لیوان پر از قهوه را با خود به حمام برد. وان پر شده بود، آب را بست، لخت شد و خود را به دست آب ولرم سپرد. تازه جا خوش کرده بود که کمبود موزیک او را از وان بیرون کشید. سی دی ِ «سزاریا اوورا» خواننده پرتغالی رو گذاشت صدایش را بلند کرد که در حمام بشنود، برگشت و با خیال راحت دوباره خودش را در آب ولو کرد. شکمش از آب بیرون زده بود؛ – چه گنده شده.  خانم خیاط گفت:

طرح از محمود معراجی

ـ کمر به این باریکی ندیده بودم. دختر خوش به حالت، چکار می کنی که این جور نگهش می داری؟

ـ فکر کرد:

ـ چه می کرد؟! 

هیچی. و زن خیاط ادامه داد:

ـ ما که هر چی هم نخوریم باز شکمه تو که نمی ره هیچ، هی جلوتر هم میاد.

و زیپ را بالا کشید. پیراهن قالب تنش بود، چسبیده، انگار که پوستش باشد. از باسن به پائین کلوش افتاده بود و چین خورده بود تا وسط ساقش. چرخی زد و چین های دامن از هم باز شد چرخید و یکوری از بالای زانویش آرام به روی ساقش فرو ریخت. ساق پایش را کمی از آب بیرون آورد، نگاهی به آن کرد، استخوان زانوها بیرون زده و درد می کرد، بخصوص موقع نشستن و پاشدن. پاهایش را شلپی در آب انداخت، آب از سرِ وان بیرون زد. مادر فریاد زد:

ـ اینقدر تو حوض نپرین تمام حیاط رو پر آب کردین، وای که از دست شما جونم به لبم رسیده کی می شه مدرسه دوباره باز بشه و من از دست شما یه نفس راحتی بکشم.

صدای موزیک قطع شد. خانه در سکوتی فرو رفته بود. چشم هایش را بست و به صدای سکوت گوش داد. صدای واق واق سگی از دور می آمد.

ـ از خونه ی همسایه ست؟

تا حالا که سگی در ساختمان ندیده بود.

ـ شاید هم از تو خیابونه؟

صدای دور ماشینی و صدای سیفونی که کشیده شد. چشم هایش را باز کرد و قلپ آخر قهوه را نوشید.

     بروکسل ـ سپتامبر ۲۰۰۵

 

لنگه کفش

 

نه خیر، سوراخی دیده نمی شد، نه سوراخی نه خراشی، هیچ. باز هم لنگه کفش را زیرورو کرد، بالا، پایین، این طرف، آن طرف، نه، هیچ اشکالی دیده نمی شد. پس چرا پاهاش خیس شده بود؟  جورابش رو که اگه می چلوند، قطره قطره که هیچ مثل لوله ازش آب می اومد. لنگه کفش رو این بار دقیق تر، نه تنها با عینکش ـ که خودش مثل یک ذره بین بود ـ بلکه با یک ذره بین درست و حسابی، زیرورو ش کرد و سرتاسر کفش را بررسی کرد. هیچ سوراخ سنبه ای، حتی هیچ خطی روی لنگه کفش نبود. یعنی نباید هم باشه. لامروت یک هفته هم نبود که خریده بودش و بیست یورو هم بالاش داده بود ـ یعنی چه؟ مگه می شه؟ حالا خیسی پا که احتمالاً می کشیدش به پادرد و بعد هم روماتیسم و هزار کوفت و درد دیگه ـ که کم هم ازشون نداشت ـ هیچی، اصلاً قضیه شده بود یک معما. انگار لنگه کفش شده بود تشنه ای که آب رو بکشه تو خودش یا اسفنجی که آب رو به خودش جذب کنه. ولی ظاهرش که به نظر نمی رسید اسفنجی باشه!؟ تازه چرا یه لنگه!؟ برش گردونه و پس بده؟ آخه چی بگه؟ که فقط یه لنگه آب رو به خودش جذب می کنه؟ بی سوراخی و … نه،  حتماً بهش می خندن. تازه یه هفته هم که پوشیده بود! نه، حتماً پس که نمی گرفتن هیچی، مسخره ش هم می کردن. حالا نه تنها این پرسش معماوار گیجش کرده بود، مونده بود که چه پا کنه بره سر کار! یه صندل داشت که نمی شد تو این هوا پوشید. کفش کهنه ش هم که چنان پاشنه ش کج شده بود که هی باید یه وری لنگر می انداخت و همین هم شده بود که کمردرد گرفته و دکتر گفته بود؛ ستون فقراتش کج شده. کجی ستون فقرات هم لابد می شد باعث کج خلقی و خلاصه همه چیز کج اندر کج می شد و با این همه کجی چطور می شد راست راست راه رفت!؟ نه، این هم راه حل نبود. یعنی حالا نه تنها معمای کفش، پرسشی بود گنده، بلکه سر کار رفتنش،  پرسشی شده بود گنده تر و مهم تر. تازه فکر کرد؛ گیرم که این کفش کج و کوله رو هم بپوشه و کج کج هم راه بره و ستون فقراتش هم کج تر از قبل بشه و خلقش هم کج و کج تر از پیش، حالا چطور با این همه کجی، سر کارش که مدام هم باید سر پا باشه و لبخند به لب، راست راست راه بره و به مشتری لبخند بزنه!؟ لابد لبخندش هم کج می شه و لبخند کجش هم مشتری رو کج خلق کرده و فراری می ده و صاحب کارش که تمام سعی اش این بود که با هزار ترفند و خوش و بش و لبخند مصنوعی ش مشتری هایی رو که به چنگ آورده بود، با چنگ و دندون نگه داره، مسلم بود که بیرونش می نداخت که از شر این کجی ها خلاص شه. بعدش چه خاکی به سر بریزه!؟ از کجا دوباره کار گیر بیاره!؟ شکم بچه ش رو چه جور سیر کنه!؟ مردک که زده بود به چاک و … عجب بن بستی؟ زندگیش راستی راستی رفته بود زیر علامت سؤال.

پاهایش یخ زده و از سرما درد گرفته بود. چرخی به خود داد و چشم هایش را باز کرد. بخاری خاموش و اتاق یخ زده بود. یک پایش هم از زیر لحاف زده بود بیرون. پا شد نشست؛ شکر کرد کفشش سرجایش بود و بیست یورو هم هدر نرفته بود. نگاهی به بچه انداخت و لحاف را گوش تاگوش رویش کشید. خواست بخاری را دوباره روشن کند ولی ذغال تمام شده بود، به زیر زمین رفتن هم نمی ارزید. ساعت چهار صبح بود و یک ساعت دیگر باید پا می شد. چپید زیر لحاف و پاهایش را جمع کرد زیر دلش. یک ساعت هم یک ساعت بود، حداقل پاهاش برای کار گرم می شد. لحاف را کشید رویش و خوابید.

بروکسل نوامبر ۲۰۰۲