ادامه ـ ۱۹۹۰ ـ آیواسیتی

آرتور که دید کلاس در سکوتی بی معنی فرو رفته است، گفت: “در آمریکا معمولاً هر مرد آمریکائی برای یکشب هم که شده یک زن روسپی را در زندگیش داشته است و دارد.”

بعد ادامه داد: “ممکنست برای شما که در فرهنگ دیگری زندگی می کنید، این موضوع ثقیلی باشد. اما در آمریکا این یک مسئله عادی است.”

من یکباره یکه خوردم! فکر کردم که آرتور، استاد دانشگاه آیوا، باید از حد درکی روشنفکرانه برخوردار باشد که قطعه ای طنز اما عمیق تر از این برای کلاسش انتخاب کند! جوک برایم بسیار توهین آمیز بود. توهین به زن. توهین به کلاس. و توهین به فرد فرد ما. ما، شاگردان او، اکثراً دختر یا زن بودیم. آدم به هرحال از این جوک ها زیاد می شنود، اما در یک کلاس دانشگاه انتظار می رود که استاد لااقل چنین جوکی را از دریچه های مختلفی بتواند تحلیل و بررسی کند!

باز هم نومید شدم.

از خودم خسته شده ام که مرتباً نومید می شوم… و دلم نمی خواهد بپرسم “نومیدی” چیست؟ هر چند می خواهم حقیقتاً بدانم که “نومیدی” چیست!

کلاس بعدی را به امید “ارتقاء” شروع کردم. کارول، استادمان، بحثی را شروع کرد در مورد مفهوم “قهرمان”. از ما پرسید که از نظر شما قهرمان کیست و چه مختصاتی دارد در یک جامعه؟

پاسخ دانشجویان این بود: سوپرمن. بتمن. جیمزباند. رمبو (سیلوستر استالونه) و عده ای دیگر از بازیکنان تیم های فوتبال و بسکتبال که من نمی شناختم نام بردند. یک دانشجو اهل اندونزی گفت: الیور نورث! یک دانشجوی اهل تایوان گفت: چیانکایچک!! (که شمار بیکرانی از کمونیست های چین را قتل عام کرده بود) و کارول گفت: جان ـ اف ـ کندی.

گفت: عاشقش هستم!

یکباره احساس کردم چقدر تنها هستم! قهرمانان تحصیل کرده های جوان امروز دنیا چه کسانی هستند! آنهم دانشجویان نخبه ای که از سراسر دنیا به آمریکا آمده بودند! دانشجویانی که اکثراً دختر و زن بودند.

پرسیدم: چرا در میان این همه آدم که شما نام بردید هیچ نشانی از زنان برجسته جهان نیست؟ و آیا واقعاً به نظر شما “رمبو” شخصیت فیلم های تجارتی آمریکا یک قهرمان است؟ و بعد شروع کردم به صحبت کردن از گاندی، مادام کوری، ژاندارک….

ناگهان همه دانشجویان کلاس اعتراض کنان پریدند به من و گفتند: البته که “رمبو” یک قهرمان است! او در جنگ ویتنام کمک بزرگی بوده است. در رمبوی (۱) چه کرده و چه کرده و در رمبوی (۲) چه کرده و چه کرده…. من که به وجود قهرمان اعتقادی ندارم، اغلب به یاد  جمله برتولت برشت به خود می گویم: “بدبخت ملتی که به قهرمان نیاز داشته باشد!” هر چند که می دانم حس قهرمانی از ویژگی های انسان است و در نهایت نیاز انسان به حس قدرت گرایی و برتری جوئی….

حس کردم هوای اتاق دارد خفه ام می کند. اما پرسیدم: آیا کسی که افکار پوسیده یک جامعه را درهم بریزد و تحول و تغییر به وجود بیاورد، نمی شود او را قهرمان دانست؟

خشمگین بودم و از باب بیزار شدم که چنین کلاس های احمقانه ای را به من پیشنهاد کرده است! آیا جای من در این کلاس های عقب مانده است؟ آیا بچه های کلاس دروغ می گویند و به چهرۀ خود ماسک آمریکایی می زنند و این خزعبلات را به زبان می آورند تا خود را در دل استاد جا بدهند یا واقعاً این شیوۀ تفکرشان است؟

حس کردم لبه تیز تنهایی دارد جسم و روحم را تک تکه می کند. در این چند سال که در آمریکا بوده ام عدۀ کمی را ملاقات کرده ام که از نظر فکری با من هماهنگ بوده اند. آیا برای گریز از تنهایی خواهم توانست تکه تکه های وجودم را دوباره به هم متصل کنم و خود را از نو بسازم؟ من می دانم که در جایگاهی که باید باشم، نیستم. و نیازم به همفکری با یک اجتماع کوچک دانش اندوز بی انتهاست. آیا من در این اجتماع کوچک می خواهم جای خالی خانواده و دوستان روشنفکرم در ایران را پر کنم؟

وای…. من چقدر غیرقابل تحملم در جهت کمال گرایی! و چقدر بیهوده در جستجوی چالش شدگی ام!…

با نمایشنامه ام امروز زندگی نکردم. برای زندگی کردن با کاراکترهایم و آنها را در موقعیت های گوناگون قرار دادن نیاز به آرامش ذهنی دارم. دلم برای (د ـ ج) و مادرش نگران است. اگر بخواهم با نگاهی مدرن از سنت اندیشی به سقوط های فردی ـ اجتماعی و مملکتی نگاه کنم، گویی نفرین هایی تلخ و آه هایی سرد، امواجشان را در شکل گیری سرنوشت آدم هایی مشخص روانه کرده اند. بی خود نبوده است که در قرون گذشته وقتی که به علل سقوط به گونه ای علمی نگاه نشده است، اثرات آن را در قالب مفاهیمی همچون “نفرین”، “سرنوشت”، “تقدیر”، “سیاه کردن” و امثالهم بیان کرده اند. و بی خود نبوده است که در اکثر ملل چشمی از جنس سنگ دیوار خانه ها را تزیین کرده است و یا بر پیراهن کودکی سنجاق شده است و یا همچون گردنبندی بر گردن آویزان بوده است.

اکنون که به پدیده های مختلف در دنیای ناشناخته مان فکر می کنم، تصور می کنم که چندان هم بعید نیست اگر در نظم جهان، بی نظمی موجود باشد. یا چیزی که از چشم ما نامریی است، آن نظم عادی را بهم بریزد. مثل خط سیر باریک مورچه ها که من در کودکی ام با انگشت آن راه را که در طی زمان به وسیله مورچه ها شکلی داده می شد، بی شکل می کردم. مورچه ها خط سیرشان را گم می کردند و سرگردان و سراسیمه به دنبال راه اولیه می گشتند!

شاید موجوداتی از دید ما ناآشنا، با مغزهایی پیچیده تر، و با انگشتانی از چشم ما نامرئی، راه خانۀ ما را به سوی آینده کج کرده اند…ما موجوداتی کوچک در گردونه های بزرگ… و گردونه های بزرگ در گردونه های بزرگتر… و با تمام این پیچیدگی ها در اندرون پیچیدگی های دیگر که پر از پیچیدگی اند. در اندرون پیچیدگی های دیگر….

چرا باید “درد” جزئی جداناپذیر از گردونه زندگی ما باشد؟

و چرا “درد” این گونه ناعادلانه در جهان تقسیم شده است؟

درد چیست، ای هستی ناشناخته؟