اولین جنگ قرن بیست و یکم

پیش از ۱۱ سپتامبر بیشتر آمریکایی ها هرگز اسم القاعده را نشنیده بودند. من اولین گزارش در مورد این شبکه تروریستی را زمان نامزدی ریاست جمهوری دریافت کردم. القاعده که در عربی به معنای “پایگاه” است شبکه تروریستی اسلامی بنیادگرایی بود که دولت طالبان در افغانستان میزبان و حامی آن بود. رهبر آن اسامه بن لادن، سعودی افراطی ای از خانواده ای ثروتمند بود که هنگام مخالفت با تصمیم دولت در اجازه به ورود نیروهای آمریکایی در زمان جنگ خلیج از کشور اخراج شده بود. این گروه دیدگاه هایی افراطی داشت و وظیفه خود می دانست هر کس سر راهش می ایستد به قتل برساند.

القاعده بخصوص به حملات پر سر و صدا علاقه داشت. تروریست ها سه سال قبل دست به بمب گذاری همزمان در دو سفارت آمریکا در آفریقای شرقی زده بودند که به قتل بیش از دویست نفر و زخمی شدن بیش از پانصد نفر انجامیده بود. این گروه در ضمن پشت حمله به ناو یو اس اس کول بود که در اکتبر ۲۰۰۰ جان هفده ملوان آمریکایی را در ساحل یمن گرفت. تا بعدازظهر روز ۱۱ سپتامبر جامعه اطلاعاتی نام مامورین شناخته شده القاعده را در فهرست مسافرین هواپیماهای دزدیده شده پیدا کرده بود.

جرج بوش و همسرش لورا بوش در مراسم یادمان کشته شدگان پنتاگون

سازمان سیا پیش از ۱۱ سپتامبر نگران القاعده بود اما اطلاعات شان خبر از حمله ای در خارج کشور می داد. در اواخر بهار و اوایل تابستان ۲۰۰۱ ما امنیت را در سفارت هایمان در خارج محکم تر کردیم، همکاری با نیروهای اطلاعات خارجی را افزایش دادیم و از طریق اداره هوانوردی فدرال هشدارهایی در مورد هواپیماربایی احتمالی در پروازهای بین المللی منتشر کردیم. در طول نه ماه اول ریاست جمهوری ام تهدیدهای تروریستی علیه پاریس، رم، ترکیه، اسرائیل، عربستان سعودی، یمن و سایر نقاط را خنثی کرده بودیم.

در طول تابستان از سازمان سیا خواستم ظرفیت های القاعده برای حمله درون آمریکا را از نو بررسی کند. سازمان در اوایل ماه اوت در گزارش روزانه ریاست جمهوری دوباره تاکید کرد که بن لادن مدت ها است قصد دارد به آمریکا حمله کند اما خبر قطعی از وجود هیچ برنامه مشخصی نداشت. در این گزارش آمده بود: “ما نتوانسته ایم گزارش بعضی تهدیدهای آنچنانی تر را تایید کنیم، مثلا این که… بن لادن خواسته بود هواپیمایی آمریکایی را به سرقت ببرد”.۱

در روز ۱۱ سپتامبر معلوم شد چیز بزرگی از زیر چشم جامعه اطلاعاتی در رفته. از این کوتاهی پریشان بودم و توضیحی را انتظار می کشیدم. اما به نظرم درست نبود وسط بحران اتهام زنی را شروع کنم و تقصیر را گردن این و آن بیاندازم. نگرانی بلافصل من این بود که شاید مامورین القاعده بیشتری در آمریکا باشند.

به صفحه ویدئو در پایگاه آفت نگاه کردم و به جورج تنت گفتم گوشش را تیز کند، اصطلاحی به این معنا که به تمام اطلاعات گوش کند و هر سر نخی را دنبال کند.

در ضمن به روشنی گفتم می خواهم در زمان مناسب در این جنگ از ارتش استفاده کنم. پاسخ ما ناخنکی با موشک های کروز نخواهد بود. چنان که بعدا گفتم کاری بیش از “پرتاب موشکی یک میلیون دلاری به سوی چادر پنج دلاری” خواهیم کرد. آمریکا که به این حملات پاسخ دهد، پاسخش بااراده، قدرتمند و موثر خواهد بود.

***

یک مساله دیگر هم بود که باید در کنفرانس ویدئویی به آن می پرداختم: کی به واشنگتن برگردم؟ برایان استافورد، مدیر سرویس مخفی، گفت پایتخت هنوز امن نیست. این بار مداخله کردم. می خواستم با ملت صحبت کنم و امکان نداشت این کار را از پایگاهی زیرزمینی در نبراسکا انجام دهم.

در پرواز بازگشت، اندی و مایک مورل، گزارش دهنده ی سازمان سیا، در اتاق کنفرانس به دیدنم آمدند. مایک به من گفت سرویس اطلاعاتی فرانسه گزارش هایی از مامورینی دیگر (باصطلاح واحدهای ذخیره) در آمریکا داده که برنامه موج دوم حملات را می ریزند. شنیدن این عبارت بر تنم لرزه انداخت، “موج دوم”. باور داشتم آمریکا می تواند بدون ترس بیشتر بر حملات ۱۱ سپتامبر غلبه کند. اما تحمل حمله ای دیگر خیلی دشوار می بود. این یکی از تاریک ترین لحظات آن روز بود.

در پرواز بازگشت پوشش تلویزیونی را تماشا می کردم که عکسی از باربارا اولسون دیدم. باربارا مجری مستعد تلویزیونی و همسر تد اولسون، وکیل دولت در دادگاه عالی، بود که در پرونده بازشماری آرا در فلوریدا در این دادگاه از من حمایت کرده بود. او سوار بر هواپیمای شماره ۷۷ امریکن ایرلاینز بود، همان هواپیمایی که به پنتاگون زد. او اولین ارتباط شخصی من با این تراژدی بود. تلفنی با تد تماس گرفتم. آرام بود، اما در صدایش بهت و ویرانی را حس می کردم. گفتم که چقدر متاسفم. گفت چطور باربارا از هواپیمای ربوده شده به او تلفن کرده و به آرامی اطلاعات را منتقل کرده است. تا آخرین لحظه میهن پرست مانده بود. به تد وعده دادم مسببین مرگش را پیدا خواهیم کرد.

پرواز بازگشت در ضمن فرصتی دست داد تا از والدینم خبر بگیرم. پدر و مادر شب ۱۰ سپتامبر را در کاخ سفید گذرانده بودند و اوایل صبح یازدهم رفته بودند. خبر حمله که آمد روی هوا بودند. اپراتور مرا به پدر وصل کرد. نگرانی اش معلوم بود. نگران امنیتم نبود (به سرویس مخفی در حفاظت از من اعتماد داشت) اما نگران استرسی بود که احساس می کردم. سعی کردم خیالش را راحت کنم. گفتم: “حالم خوبه.”

پدر گوشی را داد دست مادرم. پرسیدم: “کجایید؟”

جواب داد: “تو یه متلی در بروکفیلدِ ویسکانسین هستیم.”

“چرا از اون جا سر در آوردید؟”

درآمد که: “پسرم تو هواپیمامونو زمین گیر کردی!”

نورم مینه تا، وزیر حمل نقل و آژانس هوانوردی فدرال در حرکتی خیره کننده ناظر بر فرود امن چهار هزار پرواز در عرض تنها دو ساعت بودند. امیدوار بودم دیگر از آسمان ترور نبارد.

شروع کردم فکر کردن به این که وقتی امشب از دفتر ریاست جمهوری صحبت می کنم باید چه به کشور بگویم. اولین غریزه ام این بود که به مردم آمریکا بگویم ملتی در جنگ هستیم. اما در تلویزیون که به تماشای کشتار نشستم فهمیدم کشور هنوز در بهت است. اعلام جنگ می تواند نگرانی ها را بیشتر کند. تصمیم گرفتم یک روز صبر کنم.

اما می خواستم یکی از تصمیمات عمده ای که گرفته بودم اعلام کنم: آمریکا هر کشوری را که به تروریست ها پناه دهد مسئول اعمال آن تروریست ها می شناسد. این دکترین جدید مخالف رویکرد قبلی بود که گروه های تروریستی را از حامیان شان جدا می کرد. باید کشورها را مجبور می کردیم انتخاب کنند که یا علیه تروریست ها بجنگند یا با آن ها هم سرنوشت شوند. و باید این جنگ را به صورت تهاجمی به راه می انداختیم، با حمله به تروریست ها در خارج از مرزهایمان پیش از آن که بتوانند دوباره در خانه به ما حمله کنند.

در ضمن می خواستم در سخنرانی برآشفتگی اخلاقی ام را منتقل کنم. قتل عامدانه مردم بیگناه عملی به کلی شرورانه است. مهمتر از همه می خواستم آرامش خاطر و قاطعیتم را بیان کنم ـ آرامش خاطر که از این ضربه برخواهیم خاست و قاطعیت به این که تروریست ها را به دست عدالت می سپاریم.

درست بعد از ساعت ۶:۳۰ بعدازظهر بود که هواپیمای ریاست جمهوری در پایگاه هوایی اندروز در مریلند به زمین نشست. به سرعت سوار هلیکوپتر ریاست جمهوری شدم که بلند شد تا راه ده دقیقه ای تا چمن جنوبی کاخ سفید را طی کنیم. هلیکوپتر مدام چپ و راست می زد. من ترسی نداشتم. می دانستم سربازان  خلبان اچ ام ایکس ۱ مرا به خانه می رسانند.

از پنجره به واشنگتنی نگاه کردم که متروک و محصور بود. از دور دودی که از پنتاگون بر می خاست دیدم. نماد قدرت نظامی مان در دود و آتش می سوخت. خشکم زد که خلبان القاعده چقدر ماهر و بیرحم بوده که مستقیم به دل ساختمانی به آن کوتاهی زده. ذهنم به تاریخ زد. پرل هاربر معاصر جلوی چشمانم بود. همان طور که فرانکلین روزولت ملت را گرد آورده بود تا از آزادی دفاع کنند مسئولیت من بود تا نسل جدیدی را به سوی حفاظت از آمریکا رهبری کنم. به اندی رو کردم و گفتم: “داری به اولین جنگ قرن بیست و یکم نگاه می کنی.”

 

***

۱ـ منبع این گزارش سرویس اطلاعاتی یکی از کشورهای خارجی است که همچنان محرمانه است.

 * تیترهای هر هفته توسط شهروند انتخاب می‌شوند و از اصل کتاب نیستند. این در مورد عکس‌ها و زیرنویس‌ آن‌ها نیز صدق می‌کند، مگر این‌که خلافش ذکر شده باشد.

بخش بیست و هشتم خاطرات را اینجا بخوانید.