چهار زن بی گناه افغان در اعماق کانال ریدو

رونا تعجب کرده بود.

تابستان سال ۲۰۰۹ بود.

آن چه این ساکن افغان تبار شهر مونترال “خانواده” می نامید از او دعوت کرده بود به همراه بقیه ۹ نفر اعضای “خانواده” عازم سفری ۱۲ روزه به آبشارهای نیاگارا شوند.

چنین سفری، که ما تورنتویی ها خوب با آن آشنا هستیم، قاعدتا نباید آن قدرها جای تعجب داشته بود.

اما نه رونای ۵۳ ساله زنی معمولی بود و نه خانواده اش خانواده ای معمولی.

بالا از راست: زینب، رونا، پایین: سحر، گیتی

شاید در دلش خیال کرده بود آشوب ها و تشنج های دائمی خانوادگی قرار است با ۱۲ روز استراحت در کنار طبیعت دلنواز نیاگارا و آرامشِ میخکوب کننده ی آب های انتاریو آرام بگیرد. شاید در دلش دنبال روزنه ای برای بیرون آمدن از منجلابی بود که سال های طولانی زندگی اش را از این کشور به آن کشور، از این قاره به آن قاره صرف آن کرده بود.

در پایان اما آن چه پایان یافت نه مصیبت های زندگی رونا که خود زندگی اش بود. آن زندگی پرامیدی که در افغانستان شروع شده بود در تابستان جهنمی ۲ سال پیش در شهر نسبتاً کوچک و آرام کینگستون خاتمه یافت.

جسد رونا به همراه سه دختر نوجوان که “خاله” صدایش می کردند و شاید “مادر” می دانستندش در خودروی نیسانی در اعماق کانال ریدو پیدا شد تا تمام استان در بهت این فاجعه که خانواده می گفت “حادثه” بوده است فرو رود.

هفته ی پیش، بزرگترین محاکمه ی تاریخ کینگستون، شهری که زمانی پایتخت کانادا بود، در دادگاه کانتی فرانتناک در مورد این فاجعه ی کریه آغاز شد. یافته های دادستان لورن لاسل، وکیل دولت، که آن ها را در افتتاحیه ۹۰ دقیقه ای خود ارائه داد، می روند تا تصویری روشن تر از این فاجعه ارائه دهند. دادستان می گوید این نه “حادثه” که قتلی از پیش برنامه ریزی شده بوده. اکنون این محاکمه ی عظیم ۸ تا ۱۰ هفته طول می کشد و به سه زبان انگلیسی و فرانسوی و فارسی برگزار می شود. محاکمه شامل احضار ۵۷ شاهد (که یکی شان تمام راه را از فرانسه می آید) خواهد بود و پس از آن نوبت هیئت منصفه ۱۴ نفری (دو نفر علی البدل) و رابرت منیجر، قاضی دادگاه عالی انتاریو، است که در این مورد تصمیم بگیرند.

 

***

یکی از مهم ترین شواهدی که دادستان می کوشد از آن استفاده کند دفترچه خاطرات رونا امیرمحمد است. این دفترچه که اصلش به زبان فارسی نوشته شده ترجمه شده و در اختیار تمام اعضای هیئت منصفه قرار گرفته.

محمد شفیع ۵۸ ساله، همسرش طوبی ۴۱ ساله و پسرش حامد ۲۰ ساله در راه دادگاه

دفترچه خاطرات رونا ما را به سال های قبل می برد و رد پای ریشه های جنایت مخوف کنونی را تا هزاران کیلومتر آن سوتر در خاورمیانه و جنوبِ آسیا دنبال می کند.

نفس خاطرات نوشتن از نکات مهم زندگی رونا است و خواندن این دفترچه شخصیتش را به ما معرفی می کند.

او از یک طرف نمایانگر جلوه های کلیشه ای راجع به زنان افغان است و از طرف دیگر نماد آن تصویر واقعی تری که کمتر مخاطب غربی انتظارش را می کشد: زنی تحصیلکرده و باسواد.

رونا در افغانستان ظاهر شاه و محمد داوود خان به دنیا آمد و حدود ۲۰ سالش بود که انقلاب ثور ۱۹۷۹ صورت گرفت تا حزب کمونیست پرومسکو به قدرت برسد و دست به برقراری وسیع حقوق زنان و سایر سیاست های مترقی اجتماعی بزند. به کابل آن روزها “پاریس شرق” می گفتند و معروف بود که در هیچ شهر دیگری در خاورمیانه اینقدر دختر مینی ژوپ پوش پیدا نمی شود. آن روزها در “غرب”، در همان بخش دنیا که می رفت تا سال ها بعد گور رونا شود، اوج هیپی و هیپی بازها بود و این هیپی هایی که دنبال آزادی و سرخوشی بودند در سفرهای دور دنیای خود همیشه سری به کابل می زدند تا هم دستی به دخانیات طبیعی بیابند و هم از طبیعت بینظیر اطراف و جامعه رو به مدرن سازی این شهر دیدن کنند.

خانواده رونا هم به نسبت مترقی بود.

پدرش، که البته خودش دو زن داشت، سرهنگ بازنشسته ارتش بود و با موج های مدرن سازی جامعه همراه شده بود. رونا می توانست هرجور بخواهد از خانه بیرون برود و حتی به تماشای بازی های بسکتبال بین مدارس بنشیند.

با این همه اما مهمترین بنیان های زندگی او همچنان بر همان سنت هایی بنا شد که دولت جدید سخت مشغول مبارزه با آن ها بود. مادری به خانه دعوتش کرد و خوب که نگاهش کردند، به نامزدی محمد شفیع، مردی جوان از خانواده ای ثروتمند، درآمد.

عروسی پرشکوه شان در سال ۱۹۸۱ در هتل اینترکنتینانتال کابل با خرج های آنچنانی برگزار شد. زرق و برق عروسی اما آغاز آن چیزی بود که رونا در دفتر خاطراتش “روند سقوط زندگی من” می نامد.

هفت سال گذشت و معلوم شد که رونا بچه دار نمی شود. شفیعِ کسب و کار دار که خانواده ای سنتی می خواست سر به اعتراض و شکایت گذاشت. رونا گفت: “خوب برو زن بگیر” و او هم دقیقاً همین کار را کرد.

عروس تازه وارد، طوبی محمد یحیی نام داشت و با ۱۷ سال سن، تقریبا جای بچه ی رونا به حساب می آمد.

طوبی سریعا به همان کاری مشغول شد که به خاطرش آورده بودندش: تقریبا سالی یک کودک به دنیا آورد تا این خانواده، که به دنبال کسب و کار پدر در این طرف و آن طرف دنیا سرگردان بود، به ۱۰ نفر برسد: یک شوهر، دو زن، پنج دختر و دو پسر.

خانواده در کشورهایی مثل پاکستان، هندوستان، امارات و استرالیا اقامت گزید تا این که در سال ۲۰۰۷ بالاخره از کانادای خودمان، سر در آورد و در شهر مونترال ساکن شد.

***

مونترال البته شهر زیبایی است اما شکی نیست که این رویاها و آرزوهایی نبود که رونا لابد زمانی در سر پرورانده بود.

داستان هایی که دفتر خاطراتش می گوید یادآور تصویر کلیشه ای دعواهای “هوو”ها با یکدیگر است. زن جوانتری که می خواهد زن قبلی، کلفتش باشد. دعوا بر سر این که چه کسی بیشتر با “آقای خانه” می خوابد (اول هفته ای سه بار طوبی و یک بار رونا؛ بعد یک هفته طوبی و یک روز رونا؛ و بعد…). جدل برای این که عیارِ طلاهای چه کسی بیشتر و سنگین تر است… که  داستان این آخری، در میان بازارهای طلافروشان هندوستان، به تفصیل و تشریح در دفترچه خاطرات آمده.

زندگی در کانادا البته به این معنی بود که رابطه واقعی افراد داستان باید مخفی می شد. چندهمسری در کانادا غیرقانونی است و همین بود که رونا را، که شش ماه بعد از بقیه از آلمان به کانادا آوردندش، “خاله”ی بچه ها می نامیدند.

در واقع تا پس از ماجرای غرق شدن نیسان و چهار سرنشینش مقامات از هویت واقعی او خبر نداشتند.

عروسی رونا و محمد ۳۰ سال پیش در کابل

این خواهر شجاع رونا، دیبا معصومی، مقیم فرانسه، است که با پلیس کینگستون تماس گرفت و عکسی از مراسم ازدواج تجملی زوج در کابل برایشان فرستاد تا این رابطه را ثابت کند. هم او بود که گفت امکان ندارد این فاجعه کریه “حادثه” باشد و گفت خواهرش و دختر بزرگ خانواده، زینبِ ۱۷ ساله، بارها به قتل تهدید شده اند.

***

“قتل ناموسی”…

طولی نکشید که سر و کله این واژه کریه حول این پرونده، که شواهد به قطعیت نشان می دهند “حادثه” نبوده است، پیدا شد. شفیع و یحیی به اتهام قتل عمد دستگیر شدند و اکنون دادستان در طول دو ماه محاکمه شواهدی همچون مکالمه های تلفنی و جستجوهای اینترنتی ارائه می کند تا این اتهام را ثابت کند.

***

از جزئیاتی که تا امروز (سه شنبه) در دادگاه ارائه شده هنوز نمی دانیم چه کسی هنگام تولد اسم های سه دختر مقتول را انتخاب کرده بود: زینب، سحر، گیتی… اما می دانیم که جناب محمد شفیع، که وضعش در کانادا حسابی گرفته بود و ۲ میلیون دلار خرج کرد تا پاساژی در مونترال بخرد (با ۶/۱ میلیون دلار پرداخت نقدی)، خوش داشت به اصطلاح “خانواده”اش را روی آن خطوطی که ادعا می کرد اسلامی هستند، و مطابق عقب مانده ترین رسوم عشیره ای بودند، بار بیاورد. دشمن شماره یک این اصول در عمل همیشه دختران و زنان “دردسرساز” هستند. شفیع هیچ دل خوشی از پنج دختر شلوغ و پر سر و صدایش نداشت و برای به سلطه در آوردن آن ها هم خودش و طوبی دست به عمل می زدند، و هم دو “آقاپسرش”. حتی پسر کوچک خانواده زمانی که ۱۲ سالش بود به سحر حمله کرد که چرا او را با پسری در رستورانی دیده است.

از همه پر شر و شورتر اما زینب بود. شفیع لابد خوشحال بود که دخترش نام نوه پیامبر اسلام را بر خود دارد اما زینب شفیع اهل شنیدن حرف زور نبود.

دختر ارشد خانواده ۱۹ سال داشت و تا پیش از قتل تکان دهنده اش، برای مقابله با زوری که از سوی خانواده نسبت به او اعمال می شد، دست به هر کاری زده بود: فرار کردن به خانه امن زنان (تنها برای دو هفته)، خبر دادن به آژانس کمک به کودکان، درگیر کردن پلیس. و درست شش هفته پیش از “حادثه”، ازدواج با دوست پسر پاکستانی اش – که یک روزه  به آن خاتمه دادند تا به زور به نامزدی فامیل مادری اش درآید-.

وضع بقیه هم البته “بهتر” نبود.

سحر ۱۷ ساله، که طوبی او را شخصا به رونا “هدیه” کرده بود تا مثل بچه خودش بزرگش کند و از این رو رابطه خاصی با نامادری اش داشت، عاشق این بود که با موبایل از خودش عکس بگیرد. اگر در چهره ی خواهر بزرگش این مژه های بلند است که چشم را خیره می کند، چشمان درشت سحر و بدنی که بزرگتر از سنش می نماید، او را به قول “روزی دی مانو”، ستون نویس تورنتو استار، حتی “خیره کننده” تر می سازد.

گیتی، مقتول ۱۳ ساله، هم از بچه های عاصی و لجام گسیخته بود و دردسرهای زیادی به وجود آورده بود: درسش خوب نبود، یک بار در تلاش برای دزدی از مغازه دستگیر شده بود و حتی یکبار به جرم “لباس نامناسب” به خانه فرستاده شده بود.

***

“لباس نامناسب”…

والدین زینب و سحر و گیتی در این یک مورد با مقامات مدرسه هم نظر بودند. این نماد شروری دخترانشان بود که به نظر می رسید با رونایی که لابد روزهای جوانی خودش را به خاطر می آورد دست به یکی کرده بودند تا خانه را روی سرشان بگذارند.

حاضر به روسری سر کردن و حجاب پوشیدن که نبودند هیچ، دوست داشتند مثل هم کلاسی هایشان لباس بپوشند و این یعنی دهن کجی به شفیع!

و البته طبیعی است که این دختران، یکی از یکی زیباتر، دل پسران جوانی را هم برده بودند و همین گناه دیگری برایشان می نوشت: دوست پسر داشتن.

***

ماجرای دادگاه این قتل های فجیع تیتر اول اکثر روزنامه های کانادا قرار گرفت

شفیع هر چقدر که وضع مالی اش خوب بود اما از این وضع بچه هایش رضایت نداشت. باید کاری در این مورد می کرد.

خوشحال بود که پسرش، حامد محمد، را “بهتر” بزرگ کرده. حامدِ ۱۸ ساله (در زمان وقوع جنایت) در انشای خود برای دبیرستان نوشته بود: “سنت ها و رسوم را باید تا پایان زندگی دنبال کرد… سنت ها و رسوم فرد مثل هویت اوست و گرچه در کشوری دیگر زندگی کند، همین او را ویژه می سازد.”

او می توانست کمک کند.

فکر سفر ظاهرا از همین جا آغاز شد.

تنش های خانواده، یکی دو ماه پس از ازدواج یک روزه ی زینب با عشقِ پاکستانی اش، بالا گرفته بود.

شاید بهتر بود از خانه دور می شدند. تابستان بود و هوا، دل انگیز. چه چیزی بهتر از تعطیلاتی ۱۲ روزه پای آبشارهای نیاگارا؟ شاید تنش ها بخوابد. شاید اوضاع آرام تر شود. “می گوییم رونا هم بیاید.” رونایی که هیچوقت هیچ جا دعوت نبود هم بیاید.

سفر آغاز شد.

خانواده ۱۰ نفره سوار بر دو اتومبیل از مونترال عازم انتاریو شد. به نیاگارا رسیدند. تعطیلات را گذراندند. ۱۲ روز هم گذشت. حالا نوبت سفر بازگشت بود.

شب ۲۹ ژوئن بود. “راننده ها خسته اند.” بهتر است یک شب در کینگستون بمانیم و بقیه راه را فردا برویم. خانواده در متل “کینگستون ایست” اقامت کرد.

همان شب بود که خودروی نیسان سانترای مذکور از اسکله کینگستون میلز به میان کانال ریدو پرتاب شد و زندگی رونا و زینب و سحر و گیتی برای همیشه خاتمه یافت.

در این جا متهمان، که هرگونه دست داشتن در ماجرا را رد می کنند، و دادستان دو نسخه متفاوت از داستان ارائه می دهند:

اولی می گوید زینب آمده کلید ماشین را گرفته و گفته می رود لباسش را که جا گذاشته بیاورد. اما مثل همیشه با سه نفر دیگر سوار ماشین شده، “بازیگوشی” کرده اند و سر از ته کانال درآورده اند. حامد می گوید او که می دانسته خواهرش گواهینامه ندارد دنبال او رفته که خدای نکرده مشکلی پیش نیاید. او در پمپ بنزین جلویشان را گرفته و چهار زن را راضی کرده برگردند. دنبال جایی بودند که دور بزنند که به اسکله می رسند. در تاریکی هوا حامد ماشین را به جایی می زند و چراغش می شکند. پیاده می شود ماشینش را نگاه کند که صدایی می شنود و می بیند خودروی خواهران و نامادری اش به آب افتاده. او نگران از این که ماجرا را تقصیر او بیاندازند، بوق زد، طنابی به آب انداخت و خودش زد به چاک!

فردای روز حادثه بود که حامد و محمد شفیع و طوبی، که از کینگستون با خودروی سومی جدا از دو خودرویی که با آن آمده بودند به مونترال برگشتند، به دادگاه می روند و نسخه خود از ماجرا را تعریف می کنند: می گویند خودرویشان گم شده و خبر از زینب، سحر، گیتی و رونا هم نیست.

در همان حال جرثقیلی خودرو و جسدهای درونش را از اعماق کانال ریدو بیرون می کشید.

دادستان اما نسخه ی دیگری از این داستان تعریف می کند:

به ادعای این نسخه، کل سفر نقشه ی حامد و والدینش برای خلاص شدن از دست این چهار زن بوده است. حامد هم با ماشین خودش، نیسان را هل داده و به آب انداخته.

دادستان البته روی هوا حرف نمی زند و شواهد جالبی برای ارائه دارد، مثلا این که:

۱ـ کالبدشکافی نشان می دهد سه مقتول (همه به جز گیتی) پیش از مرگ، که بر اثر غرق شدگی اتفاق افتاده، ضرباتی در سر خود دریافت کرده اند.

۲ـ حامد پیش از فاجعه در گوگل جستجو کرده که: “کجا باید مرتکب قتل شد؟” و “آیا زندانی می تواند بر املاک خود کنترل داشته باشد؟” از دیگر جستجوهای یافته شده: کاوش در مورد رودها و نهرهای مختلف در منطقه، کرایه قایق و آن چه روزنامه نگاران “سایر موارد مشکوک” می نامند.

۳ـ ۲۰ روز پس از پیدا شدن جسد، شفیع که عکس های زینب و سحر با لباس های بازشان را روی تلفن هایشان پیدا کرده در مکالمه ای تلفنی با طوبی و حمید می گوید: “لعنت خدا به هر جفت شان. دختر باید اینطوری باشد؟ دختر هم اینقدر جنده؟ شیطان گه بزنه به قبرشون.”

۴ـ او در مکالمه ای دیگر به زنش گفته: “اگر دوباره زنده شوند، همین کار را می کنم. به بشریت خیانت کردند. به اسلام خیانت کردند. به مذهب مان خیانت کردند. به همه چیز خیانت کردند.”

***

جسد “خائنین” اکنون مدت ها است زیر خاک رفته. تا الان حتما اولین گیاه ها نیز روی قبرشان جوانه زده و روئیده. آن مرد ثروتمندی که پدر سه نفر و شوهر یک نفر از این “خائنین” بود کت بسته در زندان است و محاکمه می شود. سرنوشت او را شواهد ارائه شده و دادگاه تعیین خواهد کرد.

در این مدت حتما دل های زیادی از فقدان این چهار تن به درد آمده. هم کلاسی هایشان، دوستانشان، و فراتر از آن تمام مردمی که از شنیدن جزئیات این جنایت کریه بر خود می لرزند و از خود می پرسند ما در چه جهانی زندگی می کنیم؟

 

در این میان “ناموس” شفیع شاید حفظ شده باشد، اما وجدان و شرف کل این کشور بر خود لرزیده است تا دوباره همه از خودمان بپرسیم: چرا دوباره؟ چگونه جلویش را بگیریم؟

اگر رونا بود شاید امشب همین را در دفتر خاطراتش می نوشت.