با نوشته‌های «خوزه دونوسو»، اول بار ده دوازده سال پیش، با خواندن رمانی که برای این نویسنده‌ ی شیلیائی شهرتی جهانی به همراه آورد، یعنی رمانِ «پرنده‌ی شهوتناکِ شب» آشنا شدم. این رمان، و سبکِ نگارش «خوزه دونوسو» همواره جای خاصی در ذهن من داشته ‌اند. دیشب به طور اتفاقی در میان کتاب‌ هایم، در یک مجموعه قصه ‌ی کوتاه از نویسندگان آمریکای لاتین، چشمم به قصه ‌ای از او خورد با عنوان «آن زن». قبل از خواب خواندمش و مستِ فضای سوررئالیستی قصه به خواب رفتم، اما ساعاتی بعد، قبل از طلوع آفتاب، با ذهنی مملو از راز و رمزی که در این قصه هست از خواب بیدار شدم. در این جور مواقع می‌ دانم چاره ‌ای جز درگیر شدن با واقعیت ندارم! باید می ‌پذیرفتم که قصه ‌ی کوتاهِ «آن زن» ‌گیراتر از آن است که به سادگی بتوانم در گوشه ‌ای از ذهنم بایگانی ‌اش کنم. راه حلش را هم بلدم. این بود که قلم به دست گرفتم و آن را برای توئی که به این صفحه سر می‌زنی، از متن اصلی به فارسی برگرداندم تا بخشی از سنگینیِ زیبای آن را بر دوش تو بگذارم!

***

یادم نمی‌ آید با اطمینان بگویم اولین بار کِی بود که از وجودش آگاه شدم. اما اگر اشتباه نکنم بعد از ظهر یک روز زمستانی بود در یک تراموا که از محله‌ ای شلوغ می‌گذشت.

وقتی حوصله ‌ام از اتاقم، و از گفتگوهای روزمره‌ ام سر می‌رود معمولا سوار تراموائی می‌ شوم که مسیرش را نمی ‌شناسم و اینجوری گشتی در شهر می‌ زنم. آن روز یک کتاب برداشته بودم تا اگر میلم کشید بخوانمش، ولی لایش را باز نکردم. بارانِ پراکنده ‌ای می‌بارید و تراموا تقریبا خالی پیش می ‌رفت. کنار پنجره ‌ای نشسته بودم و با پاک کردن بخارِ تکه ‌ای از شیشه، به خیابان نگاه می‌کردم. آن لحظه ‌ای را که آمد کنارم نشست دقیقا به یاد نمی ‌آورم. ولی وقتی تراموا از پیچی عبور کرد آن احساس گذرا و البته مرموز که وقتی سر می‌رسد فقط یک لحظه کوتاه است که انگار آن را قبلا زندگی کرده ‌ام، یا در خواب دیده ‌ام، به سراغم آمد. این صحنه، کپیِ دقیقی بود از آن چه برایم کاملا آشنا بود: جلو من، یک گردنِ چاق حلقه‌ های چربی‌ اش را روی یک پیراهن فرسوده ریخته بود؛ سه چهار نفر، پراکنده روی صندلی‌‌ های تراموا نشسته بودند؛ بیرون، سرِ نبش، یک داروخانه بود با تابلو روشن، و یک پاسبان که کنار صندوق پستِ قرمز داشت دهن دره می‌کرد، و تاریکی که در چند دقیقه کوتاه فرو افتاد. علاوه بر این، زانوئی را دیدم پوشیده در یک بارانیِ سبز، در کنار زانوی خودم.

با این احساس آشنا بودم و بیش از اینکه نگرانم کند سرگرمم می‌کرد. به همین خاطر سختم نبود در اعماق مغزم جستجو کنم که این تصویر، بارِ پیش، کِی و چگونه پیش آمده بود. با لبخندی شوخ در درونم، این فکر را از ذهنم راندم و به همین بسنده کردم که سرم را بگردانم تا صاحبِ آن زانوی پوشیده در بارانیِِ سبز را ببینم.

یک زن بود. یک زن که یک چتر خیس به دست، و کلاهی مناسب به سر داشت. یکی از آن زن‌های دور و بر پنجاه ساله که هزارها از آن‌ها در این شهر هستند: نه زیبا و نه زشت، نه دارا و نه فقیر. اجزاء معمولیِ صورتش نشان می‌ داد که از یک زیبائی عادی برخوردار است. ابروانش در قوس بالای دماغش، بیش از معمول به هم پیوسته بود، چیزی که مشخصه‌ ی آشکار صورتش بود.

این توضیحات را بر مبنای رویدادهای بعدی می‌دهم چون آنچه از آن زن در آن وقت دیدم خیلی کم بود. زنگ به صدا در آمد و تراموا راه افتاد و از آن صحنه ‌ی آشنا دور شد، و من دوباره از تکه ‌ای که روی پنجره پاک کرده بودم به خیابان نگاه کردم. چراغ ‌های خیابان روشن شده بودند. پسرکی از دکانی با دو هویج و نانی در دست در آمد. ردیف خانه ‌های کوتاه، در طول پیاده ‌رو گسترده بود: پنجره، در، پنجره، در، دو پنجره، و حالا کفاش‌ ها و لوله‌ کش ‌ها و سبزی ‌فروش ‌ها دکان‌ های کوچکشان را بسته بودند.

چنان حواسم جای دیگر بود که متوجه نشدم همسفرِ صندلیِ بغلی ‌ام کِی از تراموا پیاده شد. چطور می ‌توانستم متوجه شوم وقتی پس از اینکه نگاهش کردم دیگر به او نیاندیشیدم؟

تا شبِ بعد به او فکر نکردم.

خانه‌ ی من در محله ‌ای است بسیار متفاوت با آن محله ‌ای که عصر دیروز با تراموا رفته بودم. در پیاده‌ روها درختان بسیاری وجود دارند، و خانه ‌ها، خودشان را پشتِ نرده‌ ها و پرچین‌ های ضخیم پنهان کرده ‌اند. خیلی دیروقت بود، و من پس از سپری کردن بخش بزرگی از شب با دوستان، و سر کشیدن آبجو و قهوه، خسته بودم. با یقه‌ ی بالاکشیده‌ ی بارانی ‌ام داشتم به سوی خانه می‌ رفتم. قبل از این که از خیابانی عبور کنم، پرهیبِ کسی را از دور تشخیص دادم که در تاریکی، زیر شاخه های درخت ایستاده بود و آشنا به نظر می‌آمد. یک لحظه با دقت نگاهش کردم. بله، همان زنی بود که عصر روز گذشته با من در تراموا بود. وقتی از زیرِ نورِ چراغِ خیابان گذشت بلافاصله بارانی سبزش را شناختم. در این شهر هزاران بارانی سبز وجود دارد، با این وجود شک نداشتم که این یکی، مال او بود. علیرغم این که آن زن را فقط چند ثانیه دیده بودم، و هیچ چیزش توجهم را جلب نکرده بود، شناختمش. رفتم به پیاده ‌رو مقابل. آن شب، بی‌آنکه به پرهیبی که زیر درختان، در خیابانی خلوت، پنهان شده بود فکر کنم، خوابیدم.

یک صبحِ آفتابی، دو روز بعد، آن زن را در یک خیابان مرکزی شهر دیدم. جنب و جوشِ ساعت دوازده در اوج خودش بود. زن ‌ها پشتِ ویترینِ مغازه ‌ها ایستاده بودند و سرِ خرید لباس یا پارچه ‌ای بحث می کردند. مردها از اداره‌ هاشان، با پوشه ‌ای زیرِ بغل، در می ‌آمدند. وقتی قاطیِ این همه، آن زن را دیدم دوباره بازشناختمش، گرچه مثل بارهای قبل لباس نپوشیده بود. حسِ غریبی، به نرمی از ذهنم عبور کرد که چرا هویتش از ذهنم پاک نشده است تا او را با باقیِ ساکنین این شهر اشتباه کنم.

بعدترها، تقریبا بی ‌وقفه، شروع به دیدن آن زن کردم. با او در هر جائی، و در هر ساعتی روبرو می‌ شدم. اما گاهی یک هفته یا بیشتر می‌گذشت که نمی‌ دیدمش. آنوقت این ایده‌ ی ملودراماتیک به سراغم می ‌آمد که مبادا آن زن تعقیبم می ‌کند. ولی وقتی به این می ‌اندیشیدم که بر خلاف من، او اصلا مرا در میان جمعیت به جا نمی ‌آورد، این فکر را پس می‌ زدم. در عوض برای من جالب بود که او را در میان آن همه چهره‌ ی ناشناخته تشخیص می‌ دادم. توی یک پارک نشسته بودم که با سبدی پر از سبزیجات در دست، از کنارم می‌ گذشت. ایستاده بودم سیگار بخرم، و او داشت پول سیگارش را می پرداخت. می ‌رفتم سینما، و آنجا آن زن، دو ردیف بالاتر نشسته بود. به من نگاه نمی‌ کرد ولی من از زیرِ نظر گرفتنش تفریح می‌ کردم. لب ‌هائی نسبتا قلوه‌ ای داشت. حلقه‌ ای پهن و نسبتا معمولی، به انگشت داشت.

ذره ذره شروع کردم دنبالش بگردم. روز برایم کامل نمی‌شد اگر نمی‌ دیدیمش. وقتی داشتم کتاب می ‌خواندم، مثلا، متعجب می‌ شدم از اینکه داشتم در مورد آن زن گمانه می‌ زدم به جای اینکه به نوشته توجه داشته باشم. او را در شرائطی تخیلی می‌ گذاشتم، در میانِ چیزهائی که خودم هم نمی ‌شناختمشان. شروع کردم به جمع کردن اطلاعات در مورد آن زن، اطلاعاتی به تمامی بی‌اهمیت و بی ‌معنا: از رنگ سبز خوشش می‌ آید؛ مارک خاصی سیگار می‌ کشد؛ خودش برای غذای خانه‌ اش خرید می ‌کند.

گاهی به شدت برای دیدنش احساس نیاز می‌کردم، به طوری که وقتی گرفتار بودم کارم را ترک می‌کردم تا به دنبالش بگردم. و بعضی وقت ‌ها پیدایش می‌ کردم. گاهی وقت‌ ها نه، و با تنگ ‌خُلقی برمی‌گشتم تا خودم را در اتاقم حبس کنم، بی ‌آنکه بتوانم باقیِ شب به چیز دیگری فکر کنم.

یک روز بعد از ظهر رفتم بیرون قدم بزنم. قبل از بازگشت به خانه در میدان، روی نیمکتی نشستم. از این جور میدان ‌ها تنها در این شهر یافت می‌شود. کوچک و جدید، که در چنین محله ‌ای، نه ثروتمند و نه فقرزده، به حادثه ‌ای می‌ماند. درختان، بی‌برگ و بار بودند، انگار رشد کردن از آن‌ها دریغ شده بود، و از این که در محله ‌ای چنین غمگین و کم اهمیت کاشته شده بودند احساس توهین می‌کردند. در گوشه ‌ای، یک فواره، اندامِ سه مرد را که در برکه ‌ای از نور با هم حرف می‌زدند، روشن می‌کرد. درونِ یک حوضچه‌ یِ خشک، که ظاهرا تعمیرش هرگز تمامی نداشت، پاره‌ های آجر، پوستِ میوه، و تکه‌ های کاغذ ریخته شده بود. به ندرت زوجی روی نیمکت ‌ها می ‌نشستند و حرف می ‌زدند، گوئی زشتیِ میدان برای یک نزدیکیِ صمیمانه مناسب نبود.

در یکی از گذرهای میدان، آن زن را دیدم که نزدیک می ‌شد، بازو در بازوی زنی دیگر. آرام گام برمی‌داشتند و به گرمی حرف می ‌زدند. وقتی از جلو من رد می‌ شدند شنیدم که آن زن با صدائی غمگین گفت: غیر ممکنه!

زنِ دیگر، برای دلداری، بازویش را دور شانه ‌ی آن زن انداخت. حوضچه‌ ی نیمه ساخته را دور زدند و از گذرِ دیگری دور شدند.

نگران، از جایم برخاستم و به دنبالشان رفتم، به این قصد که با او روبرو شوم و از او بپرسم چه اتفاقی افتاده است. اما آن دو، در کوچه ‌هائی که در آن‌ها، چند نفری به دنبال بر آوردنِ آخرین نیازهای روزانه در گذر بودند، ناپدید شدند.

در اثر این دیدار، هفته بعد آرام نداشتم. دورِ شهر قدم می‌زدم به این امید که آن زن از سر راهم بگذرد، اما نمی ‌دیدمش. انگار محو شده بود، و من همه ‌ی کارهایم را رها کردم چون کمترین تمرکزی نداشتم. احتیاج داشتم عبورش را ببینم، نه چیزی بیشتر، تا بدانم آیا دردِ آن روز عصرش در میدان، ادامه داشته یا نه. به جاهائی که قبلا دیده بودمش مرتب سر می ‌زدم، با این فکر که کسی را بیابم که مرا با فامیل ‌ها یا دوستانِ او آشنا کند تا در مورد آن زن پرسش کنم. ولی نمی ‌دانستم از چه کسی بپرسم، و ولشان می ‌کردم بروند. تمامِ آن هفته ندیدمش.


هفته ‌های بعدی بدتر بود. خودم را به مریضی زدم تا در رختخواب بمانم و از این طریق حضور کسی که ذهنم را پُر کرده بود را فراموش کنم. شاید در پایانِ چند روز در خانه ماندن، ناگهان در اولین روزِ بیرون رفتنم، وقتی کمترین انتظار را داشتم، او را می ‌دیدم. اما نتوانستم مقاومت کنم، و از خانه ‌ای که آن زن در تمام لحظات اشغالش کرده بود خارج شدم. وقتی بلند می‌شدم احساس ناتوانی می ‌کردم، جسما ضعیف شده بودم، با این وجود سوارِ تراموا شدم، سینما رفتم، در بازار قدم زدم، و به دیدن نمایشی در یک سیرک، خارج از شهر رفتم. آن زن در هیچ کجا ظاهر نشد.

اما پس از مدتی دوباره دیدمش. خم شده بودم بند کفشم را ببندم که دیدمش داشت از پیاده‌ رویِ آفتابیِ مقابل می ‌گذشت، با لبخندی گشاده بر لب، و شاخه ‌ای از درختی در دست، که در آن فصلی که داشت آغاز می‌شد می‌روئید. می‌خواستم تعقیبش کنم اما او در گیجیِ کوچه ‌ها گم شد.


پس از آنکه ردش را در آن موقعیت از دست دادم نقش او از ذهنم پاک شد. به دوستانم برگشتم، با آدم‌ های تازه آشنا شدم و گاهی تنها، و گاهی با یک همراه، در خیابان‌ ها قدم ‌زدم. نه اینکه آن زن را فراموش کرده باشم. به نظر می ‌رسید وجودِ او، به زبانِ بهتر، با وجود آدم های دیگرِ این شهر، یکی شده بود.

یک روز صبح، مدت‌ ها بعد، با این اطمینان که آن زن در بسترِ مرگ است بیدار شدم. شنبه روزی بود، و بعد از ناهار رفتم بیرون زیر درخت‌ های محله‌‌ ام قدم بزنم. در یک بالکن، پیرزنی داشت آفتاب می ‌گرفت، با شالی پُر پشم روی زانویش. دختری در یک مزرعه، صندلی ‌های باغ را رنگِ قرمز می ‌زد تا برای تابستان آماده‌ شان کند. آدم ‌های کمی در خیابان بودند و اشیاء و صداها در هوای صاف مشخص‌ تر بودند. اما در جائی از همین شهر که من در آن گام می‌زدم، آن زن در حال مرگ بود.

به خانه برگشتم، و به انتظار در اتاقم ماندم.

از پنجره‌ ی اتاقم، سیم ‌های برق را که در باد تکان می ‌خوردند می‌ دیدم. ورای سقف و ورای تپه ‌ها، نورِ روز، بیش و بیشتر، به تاریکی می ‌گرائید. سیم ‌ها، نفس زنان به لرزیدن ادامه می ‌دادند. در باغ، کسی داشت سبزه‌ ها را با شیلنگ آب می ‌داد. پرندگان خود را برای شب آماده می‌ کردند و از پنجره‌ ام دیده می‌ شدند که با سر و صدا و جفت و خیزشان سرشاخه‌ های درختان را می ‌انباشتند. در باغِ همسایه بچه ‌ای خندید. سگی نالید.

بعد، یکباره همه ‌ی صداها همزمان خاموش شد و چاهی از سکوت در آن شبِ آرام، دهان باز کرد. سیم ‌ها دیگر نمی‌ لرزیدند. در محله ‌ای ناشناخته، آن زن مرده بود. آن شب، درِ خانه ‌ای نیمه باز بود، و شمع ‌هائی در اتاقی که از نجواهای آرام و تسلیت ‌گو پُر بود، می ‌سوختند. شب به سوی پایانی نامحسوس می ‌سُرید و تمامی افکار مرا در مورد آن زن محو می‌ کرد. بعد، باید خوابم برده باشد چون چیز دیگری از آن شب به یاد ندارم.

روز بعد در روزنامه دیدم که خانواده‌ی خانمِ «استر دِ آرانسیبیا» با اعلام ساعتِ تشییع جنازه، مرگ او را به اطلاع رسانده بودند. می‌ توانست خودش باشد؟ … بله، بدون شک خودش بود.

به مراسم رفتم و به آرامی به دنبالِ صفِ تشییع کنندگان، در خیابان ‌های عریضِ گورستان گام زدم، در میانِ افرادی ساکت که اجزاء صورت و صدای آن زنی را می ‌شناختند که برایش عزادار بودند. بعد، کمی زیرِ تاریکیِ درخت‌ ها قدم زدم زیرا آن عصرِ آفتابی، آرامشی ویژه برایم به همراه داشت.

حالا فقط گاه به گاه به آن زن فکر می‌ کنم.

گاهی وقت ‌ها، مثلا سرِ یک پیچ، این ایده به ذهنم هجوم می‌ آورد که این صحنه‌ ی حاضر، بازتولیدِ صحنه‌ ی دیگری است که در گذشته می ‌زیسته. در چنین مواقعی برایم اتفاق می ‌افتد که آن زن را می‌ بینم که با ابروهای پیوسته و بارانیِ سبز از کنارم می ‌گذرد. ولی کمی خنده ‌ام می‌گیرد زیرا من خودم دیدم که تابوتش را در قبر گذاشتند، در گورستانی با صدها قبر، همه شبیه به هم.